معنی امیراسماعیل

حل جدول

امیراسماعیل

موسس سلسله سامانیان

اولین پادشاه سامانیان


اولین پادشاه سامانیان

امیراسماعیل


موسس سلسله سامانیان

امیراسماعیل

لغت نامه دهخدا

امیراسماعیل سام...

امیراسماعیل سامانی.[اَ اِ ل ِ] (اِخ) اسماعیل بن احمد سامانی. نخستین پادشاه سلسله ٔ سامانی بود. و رجوع به اسماعیل شود.


امیر ماضی

امیر ماضی. [اَ رِ] (ترکیب اضافی وضعی) برخی از سلاطین را بعد از مرگشان با این نام خوانده اند: در تاریخ سامانیان امیراسماعیل سامانی و در تاریخ غزنویان سلطان محمود غزنوی. (از تاریخ بیهقی) (از تاریخ بخارای نرشخی).


افتاده بودن

افتاده بودن. [اُ دَ / دِ دَ] (مص مرکب) محذوف و ساقط و حذف شده بودن: و خطبه ٔ بخارا بنام امیر نصربن احمد و بنام امیراسماعیل گفتند و نام یعقوب لیث از خطبه افتاده بود. (تاریخ بخارا). || واقع و حادث شده بودن. رخ داده بودن:
مرا کار افتاده بود آن زمان
زدم بانگ بر لشکر بدگمان.
فردوسی.


آل میکال

آل میکال. [ل ِ] (اِخ) نام خاندانی قدیم به نیشابور و بیهق، از احفاد میکال بن عبدالواحدبن جبریل بن قاسم بن بکربن دیواستی سوربن سوربن سوربن سوربن فیروزبن یزدجردبن بهرام گور وفرزند او شاه بن میکال است، و از این دوده است امیرابوالعباس اسماعیل بن عبداﷲبن محمدبن میکال و مقصوره ٔ ابن درید به نام ابوالعباس و پدر اوست و پسر ابوالعباس اسماعیل ابومحمد عبداﷲ است. و ابوالعباس در سنه ٔ 392 هَ.ق. درگذشته است و او رئیس نیشابور بود و املاک خویش وقف بر خیرات و مبرات کرد. و نیز از این خاندان است امیراحمدبن علی بن اسماعیل میکالی و فرزند اوامیر عالم ابوالفضل عبیداﷲبن احمد صاحب کتاب المنتحل یا المنتخب و کتاب مخزون البلاغه و غیر آن و او صاحب نظم و نثر بوده و او را دیوان رسائل است، و پسران او امیرحسین و امیرعلی و امیراسماعیل است و امیرعلی را دیوان شعر است و امیر رئیس جمال الامراء علی بن الامیرابی عبداﷲ الحسین از طرف جدّه از این خانواده است.


موالی

موالی. [م َ] (ع اِ) ج ِ مولی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به مولی شود. || اقربا و نزدیکان مانند پسرعمو و جز آن. (یادداشت مؤلف): و انی خفت الموالی من ورائی و کانت امرأتی عاقراً فهب لی من لدنک ولیا. (قرآن 5/19). || ج ِ مولاه. (متن اللغه) (یادداشت مؤلف). رجوع به مولاه شود. || یاران و دوستان. (ناظم الاطباء). یاران و خداوندان. و آن جمع مولاست. (غیاث). خداوندان. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). رؤسا. بزرگان. صاحبان. (یادداشت لغت نامه). || آزادشدگان. (یادداشت مؤلف). غلامان. بندگان:
به وقت آن که صلتها دهی موالی را
ز یک دو صلت این خسروانت آید ننگ.
فرخی.
یکی از موالی عبداﷲ چون دید بانگ کرد که امیرالمؤمنین را بکشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189).
این حکم خدای است رفته بر ما
او بار خدای است و ما موالی.
ناصرخسرو.
امیراسماعیل با موالی و ممالیک خویش و اصحاب و اتباع پدر مقابل آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 193). بعضی بر خانه ٔ موالی خویش خروج کردند و به معاندان آن دولت التجا ساختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 10).
- موالی نواز، بنده نواز. غلام نواز. زیردست نواز. که زیردستان و غلامان خویش بنوازد:
مهتر چنین باید موالی نواز
مهتر چنین باید معادی شکن.
فرخی.


باشیدن

باشیدن. [دَ] (مص) بودن. (ناظم الاطباء): در تنها باشیدن وسواس غلبه کند. (کیمیای سعادت). با چنین امانت مغفل زیستن و بیکار باشیدن ظلومی باشد و جهولی. (کتاب المعارف). و این مصلح باشیدن اهل ایمان و سلامت باشیدن اهل ایمان از غفلت و معصیت بوی آن آب ایمان است. (کتاب المعارف). || ایستادن. توقف کردن. ماندن. (آنندراج). منزل کردن. اقامت داشتن. اقامت کردن. مقیم شدن. زیستن. (ناظم الاطباء) (شعوری): و علی بن الحسین بغرب رفت و سیزده ماه آنجا باشید. (تاریخ بخارای نرشخی ص 102). و آن را کوشک مغان [به بخارا] میخوانند و آنجا مغان باشیده اند. (تاریخ بخارای نرشخی). و از بعد آن یکسال عمرولیث بنیشابور باشید غمناک و اندوهگین و پشیمان. (تاریخ بخارای نرشخی ص 105). و امیراسماعیل سه روز آنجا باشید. (تاریخ بخارای نرشخی ص 106). گفتند جوانی است صاحب وجد، و حالتی دارد و ریاضتی شگرف میکند، ابراهیم گفت مرا آنجا برید تا او را ببینم. ببردند. جوان گفت مهمان من باش، تا سه روز آنجا باشید و مراقبت حال آن جوان کرد. (تذکره الاولیاء عطار).
مرا تا بود امیدی که داری شاد باشیدم
چو دانستم که با خوی تو کار افتاد من رفتم.
سیف اسفرنگ.
و اکثر اوقات که حضرت خواجه در قصر عارفان میبودند در آن حجره می باشیدند. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی مؤلف ص 45). خواجه فرمودند که اینجا مصلحت باشیدن نیست زود عزیمت راه حج کردند. (انیس الطالبین ص 107). چند روز در بخارا باشیدم و بضرورت بطرف نسف با اندوه و بار و قبض عظیم متوجه شدم. (انیس الطالبین ص 130). آنگاه سلطان اشارت کرد که این مرد را بخانه ٔخود گسیل کنند که من بعد باشیدن او در اینجا مصلحت نیست. (دولتشاه در شرح حال ذوالفقار شیروانی). || شدن. صیروره. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 180). || در فرهنگ ناظم الاطباء بمعنی پایمال کردن و پاسپردن نیز آمده است اما این معنی مخصوص آن فرهنگ است.

واژه پیشنهادی

اثری از امیراسماعیل آذر

آوای پهلوانی

حافظ در آن¬سوی مرزها

قرآن در شعر پارسی

کتاب مشاعره

فرهنگ فارسی هوشیار

ناخوشی

‎ شاد نبودن غمگینی، بیماری مریضی، ناخوبی ناپسندی بدی، ناگواری منغص بودن، ناخوشایندی تلخی، بد طعمی بدمزگی. ‎، درشتی خشونتناموافقی، کدورت نقار:‎ } امیرنصرقاصدان فرستاد بطلب آن مال و وی (امیراسماعیل) نفرستاد میان ایشان بدین سبب ناخوشی پدید آمد. ‎{، ابتلا گرفتاری: یار مساعد بگه ناخوشی دامکشی کرد نه دامن کشی. (نظامی)، کوفت سیفلیس. یا سال ناخوشی. سال وبایی. یا خود را به ناخوشی زدن. خود را مریض وانمود کردن.

معادل ابجد

امیراسماعیل

463

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری