معنی انسان و بشر

حل جدول

انسان و بشر

تنابنده


بشر و انسان

آدمیزاد


بشر

انسان

لغت نامه دهخدا

بشر

بشر. [ب َ ش َ] (ع اِ) مردم. مذکر و مؤنث و واحد و جمع در وی یکسان است و قدیثنی و یجمع فیقال بَشَران و ابشار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انسان و از آن جهت انسان را بشر گویندکه دیده میشود و نمایان می باشد بالبشره بظاهر الجلد. (غیاث) (آنندراج). آدمی. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26). مردم، واحد و جمع برابر است. (مؤید الفضلاء). آدمی، واحد و جمع درین یکسان است. (مهذب الاسماء). ناس. خلق. آفریده. انس: و لقد نعلم انهم یقولون انما یعلمه بشر لسان الذی یلحدون الیه اعجمی وهذا لسان عربی مبین. (قرآن 16 103/). و دیگر سور.
چون بمردم شود این عالم آباد خراب
چون ندانی که دل عالم جسم بشر است.
ناصرخسرو.
گفتم بشر مگر ز بهین آفرینش است
گفتا پیمبر است بهین از همه بشر.
ناصرخسرو.
مر چرخ را ضرر نیست وزگشتنش خبر نیست
بس نادره درختیست کش جز بشر ثمر نیست.
ناصرخسرو.
دیر گاهی است تا لباس کرم
بهر قد بشر ندوخته اند.
خاقانی.
بل تا پری زخوان بشر خواهد استخوان
تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه.
خاقانی.
نیست در خاک بشر تخم کرم
مدد از دیده بباران چکنم.
خاقانی.
شاها عرب نژادی، هستی بخلق و خلقت
شاه بشر چو احمد شیر عرب چو حیدر.
خاقانی.
با یکدیگر میگفتند: این طایفه از جنس انس و زمره ٔ بشرند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 411). اهل تمییز از لحوم و شحوم بازار تنفر نمودند چه بیشتر با اجزاء و اعضاء بشر بر هم میگداختند و در بازار میفروختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 296).
حیرتم در کمال بیچون است
کین جمال آفرید در بشری.
سعدی (طیبات).
ما را نظر بخیر است از عشق خوبرویان
آنکو به شر کند میل او خود بشر نباشد.
سعدی.
بهائم خموش اند و گویا بشر
زبان بسته بهتر که گویا به شر.
سعدی.
- ابوالبشر، آدم علیه السلام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کنیت مهتر آدم علیه السلام. (مؤید الفضلاء). رجوع به ابوالبشر شود:
بنام آدم و کنیت ابوالبشر بُد او
که او ز روی زمین است از اوست اصل بشر.
ناصرخسرو.
- عبدالاخر. محدث است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ابوالبشر عبدالاخر شود.
- پهلوان یزدی دجال محدث بود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ابوالبشر پهلوان شود.
- بشر ابتدائی، بشر اولیه. مرحله ٔ نخستین بشر. مقابل بشر متمدن.
- خالق البشر، خدا:
دارای آسمان و زمین خالق البشر
کز وی بماست آمده خیرالبشر بشیر.
سوزنی.
و رجوع به خیرالبشر و حبیب السیر چ 1333 هَ. ش. خیام، ص 344، 345 ودیگر صفحات شود.
- خیرالبشر، لقب حضرت رسول (ص) است:
هنر آن است که پیغمبر خیرالبشر است
وین ستوران جفاپیشه بصورت بشرند.
ناصرخسرو.
|| روی پوست مردم و غیر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

بشر. [ب َ ش َ] (اِخ) مکی بن ابی الحسن بن بشر. محدث بود. (منتهی الارب).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابوجمیله. از بنی سلیم است. ابن منده وی را یاد کرده و ابونعیم گوید بسر است، نه بشر. رجوع به بسر و الاصابه ج 1 ص 187 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) نام بیست و هفت صحابی است. (منتهی الارب). رجوع به تاج العروس شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عمروبن عوف اسدی ابونوفل. رجوع به ابی خازم و اعلام زرکلی شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن هلال بن عقبه. مردی از قبیله ٔ نمربن قاسط بود و نگهبانی فارس را بر عهده داشت. بشر را خالدبن ولید در راه شام بکشت... (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان ج 1 ص 188 و 189 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عقربه ٔ جهنی، ابوالیمان. او و پدرش را صحبتی بود.وی را بشیر نیز نوشته اند ولی ابن السکن بنقل از بخاری بشر را صحیح تر دانسته است. (از الاصابه ج 1 ص 159). و رجوع به الاستیعاب شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن سفیان عتکی. در سال حدیبیه که پیامبر (ص) قصد مکه داشت بشر نزد آن حضرت آمد و شرح آن بتفصیل در الاصابه آمده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 156 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عرفطهبن الخشخاش الجهنی. او را بشیر نیز گویند و این نام بیشتر متداول است. ولی ابن منده بشر را اصح دانسته است. (از الاصابه ج 1 ص 158). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و الاستیعاب شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عمروبن حنش عبدی جارود. رجوع به بشربن جارود و اعلام زرکلی ج 1 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن حیان بن بشر اسدی وی از احمدبن جعفر... از ابن عباس روایت کند. رجوع به ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 233 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن ابیرق انصاری. رجوع به بشربن حارث بن عمر... ظفری و الاصابه ج 1 ص 155شود.

معادل ابجد

انسان و بشر

670

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری