معنی انس پیدا کردن

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

پیدا کردن

(مصدر) ظاهر کردن واضح کردن آشکار ساختنهویدا کردن جلوه گر ساختن اظهار ابانه: و پیدا کرد که چگونه است آن نفس را، شرح دادن بیان کردن: و پیدا کردیم اندر وی صفت زمین. -3 ممیز ساختن ممتاز کردن مشخص کردن. -4 یافتن (گشمده را) مقابل گم کردن: اگر زن آبستن در کوچه سنجاق پیدا بکند بچه اش دختر میشود و اگر سوزن پیدا بکند پسر میشودخ. یا بچه پیدا کردن. بچه ای بوجود آوردن. یا بر کسی پیدا کردن (پیدا ناکردن) . بروی او آوردن (نیاوردن) : و شنیدی حال خاقانی که چونست ولی بر خویشتن پیدا نکردی. (خاقانی) یا پیدا شدن خود را. خود را نشان دادن خود را آشکار کردن: پس سوگند داد که اگر مسلمانی درین جمع هست بحرمت محمد بن عبد الله که خود را پیدا کند.

لغت نامه دهخدا

پیدا کردن

پیدا کردن. [پ َ / پ ِ ک َ دَ] (مص مرکب) اظهار کردن. نمایاندن. عرض. عرض کردن. افصاح. آشکار کردن. ظاهر ساختن. واضح کردن. روشن کردن. هویدا کردن. صَدع. (منتهی الارب). ابراز. تجلیه. (مجمل اللغه). نُحله. نِحله. توضیح. (منتهی الارب).ایضاح. کشف. اجلاء. ابداء. بوح. اِشرار. (منتهی الارب). پدیدار کردن. پدید کردن. پدید آوردن:
ز کار و نشان سپهر بلند
همه کرد پیدا چه و چون و چند.
فردوسی.
بر او بر شمار سپهر بلند
همه کردپیدا چه و چون و چند.
فردوسی.
یکی شاخ پیدا کن از تخم من
چو خورشید تابنده بر انجمن.
فردوسی.
شه کابل آمد دو رخساره زرد
بلشکر مرآن راز پیدا نکرد.
فردوسی.
بپرسید و گفتش که از آرزوی
چه پیش است پیدا کن ای نیکخوی.
فردوسی.
که بر شاه پیدا کند کار ما
بگوید بدو رنج و تیمار ما.
فردوسی.
توانائی خویش پیدا کنم
چو فرمان دهد دیده بینا کنم.
فردوسی.
بزخم اندرون تیغ شه ریز ریز
چه زخمی که پیدا کند رستخیز.
فردوسی.
بدو گفت رستم که شد تیره روز
چو پیدا کند تیغ گیتی فروز.
فردوسی.
بگویم ترا آنچه درخواستی
بگفتار پیدا کنم راستی.
فردوسی.
به اسکندر آن نامور شاه گفت
که پیدا کن اکنون نهان در نهفت.
فردوسی.
کس این رازپیدا نیارست کرد
بماندند با درد و رخساره زرد.
فردوسی.
چو پیدا کنم بر تو اندوه و رنج
بدانی که از رنج ما خواست گنج.
فردوسی.
بر او کرده پیدانشان سپهر
ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر.
فردوسی.
چو خفتان و چون درع و برگستوان
همه کرد پیدا بروشن روان.
فردوسی.
بپرسی ازین هفت انباز خویش
مگر بر تو پیدا کند راز خویش.
فردوسی.
ور همی آتش فروزد در دل من گو فروز
شمع را چون برفروزی فایدت پیدا کند.
منوچهری.
و بحرمین خطبه او را همی کردند. (یعقوب لیث را) هفت سال و از دیگر جایها اندر اسلام همه طاعت و فرمان وی پیدا همی کردند. (تاریخ سیستان). و پیدا کردند شعار امیر با جعفر و خطبه بر او کردند. (تاریخ سیستان). آمدن عمروبن الهیثم بسیستان متنکر. و عمل خویش پیدا نکرد... چون بدر مسجد آدینه برسیدند عمروبن الهیثم منشور و عهد خویش عرضه کرد. (تاریخ سیستان). حسین بن علی بسیستان اندر آمد و عهد خویش نهان کرد چند روز، باز پیدا کرد. (تاریخ سیستان). نزدیک محمدبن واصل شد و پیدا کرد خلاف خویش بر یعقوب. (تاریخ سیستان). احمدبن عبداﷲ الخجستانی خلاف پیدا کرد و نشابور حصار گرفت. (تاریخ سیستان). باز طاهر و یعقوب حفض بن عمرالفرار را سوی عمرو فرستادند بعذر پیدا کردن اندر نفرستادن مال. (تاریخ سیستان). و حجت خویش زی خاص و عام پیدا همی کرد حرب کردن را با او. (تاریخ سیستان). و گفت چون قائد بادی پیدا کند او را باز باید داشت. گفتم به از این باید. (تاریخ بیهقی). و نسختهابرداشتند از منشور و نامه و القاب پیدا کردند تا این سلطان بزرگ را بدان خوانند. (تاریخ بیهقی).
جان و خرد از مرد جدایند و نهانند
پیدا نتوان کرد مر این جفت نهان را.
ناصرخسرو.
نرگس و گل را که ناپیدا شوند از جور دی
عدل فروردین نگر تا چون همی پیدا کند.
ناصرخسرو.
خوی گرگان همی کند پیدا
گرچه پوشیده ای جسد بثیاب.
ناصرخسرو.
کردمت پیدا که بس خوبست قول آن حکیم
کاین جهان را کردماننده بکرد گندنا.
ناصرخسرو.
مایه ٔ هر نیکی و اصل نکویی راستی است
راستی هر جاکه باشد نیکویی پیدا کند.
ناصرخسرو.
چو بیدست و چون عود تن را گهر
می آتش که پیدا کندشان هنر.
اسدی.
شاه گفت خدای تعالی برمن (مکر او) پیدا کند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی). و از وی اردشیر بزاد، گفت پسر من است نیارست از بیم اشکانیان نسب او پیدا کردن. (مجمل التواریخ والقصص). و علی بهرجای عمال فرستاد و معاویه عصیان پیدا کرد. (مجمل التواریخ والقصص). و از مکه بجانب بصره رفتند و مخالفت پیدا کردند. (مجمل التواریخ والقصص). پس بلیناس با پیش استادان آمد و هیچ پیدا نکرد (که جادوئی داند). (مجمل التواریخ والقصص). ملک حبشه از این خبر تافته شد و خواست که بیمن آید ابرهه رسول فرستاد و عذر خواست و بندگی و طاعت داری پیدا کرد. (مجمل التواریخ والقصص). و پاسخ نوشت (نجاشی)... و اسلام اندر نامه پیدا کرد. (مجمل التواریخ والقصص).
تو پیدا مکن راز دل با کسی
که او خود بگوید بر هر خسی.
سعدی.
پادشاه عالم غیب دان عیب دنیا پیدامیکند.
سعدی (مجالس ص 11).
حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق
گر آب دیده نکردی بگریه غمازی.
سعدی.
مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مر ایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد. سعدی.
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چونکه چشمت را بخود بینا کند.
مولوی.
تا نمیرم من تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن.
مولوی.
جعل، پیدا و آشکار کردن. هدایه، پیدا و آشکار کردن. استکرام، پیدا کردن چیزی نفیس و گرامی. لغب القوم لغباً؛ پیدا کردن خبر دروغ نزد گروهی. تلخیص، پیدا و روشن کردن. شرع، پیدا کردن راه. (منتهی الارب). || ایجاد کردن. بظهور آوردن. احداث. بعث. نشاءه. خلق. اختراع کردن. بوجود آوردن:
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و دون و ژگور
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
بر نکند سر بقیامت ز گور.
رودکی.
|| (در تداول عامه) یافتن. بدست آوردن. جستن. حاصل کردن. تحصیل. (دهار): خانه ٔ فلان را هرچه کردم پیدا نکردم، نیافتم. یک سکه ٔ متوکل عباسی را در فلان ویرانه پیدا کردم، یافتم:
همره ما باشی و هم پیشوا
تا کنی تو آب پیدا بهر ما.
مولوی.
بمجنون گفت روزی عیبجوئی
که پیدا کن به از مجنون نکوئی.
وحشی.
|| کشف کردن. || بیان کردن. گشاده کردن. شرح دادن. تفسیرکردن. تبیین. تبین. ابانت. استبانت: پادشاه باید که مخالطت و مجالست با اهل علم و فضل کند زیرا که پیدا کردیم که کار پادشاه سیاست کردن ظاهرست وکار عالم سیاست کردن باطن است. (حدائق الانوار امام فخر رازی). اکنون پیدا کنیم که انگور از کجا پدید آمدو می چگونه ساخته اند. (نوروزنامه). پیدا کردن مشکلی یا غامضی، تفسیر آن، شرح آن، گشاده کردن آن. || معین کردن. معلوم کردن: و هر فرشته را جایی پیدا کرد که هر گروهی بکدام آسمان باشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). خادم سبکری را گفت زی نخاس باید رفت بفرمان ملک گفت فرمان او راست اما جرم من پیدا باید کرد. (تاریخ سیستان). واجب آن است که این فرزند را از ولایت نصیبه ای پیدا کند. (تاریخ سیستان). و اگر بدین عمل که دارم بسر نشود مردم زیادت نزدیک من فرست تا روزی ایشان پیدا کنم. (تاریخ سیستان). و عارض رافرمان داد تا نامهاش بدیوان عرض بنبشت و ببستگانیشان پیدا کرد بر مراتب. (تاریخ سیستان). و انساب همه پیدا کرده که از که باشد و بکدام نسل بازگردد. (تاریخ سیستان). و او را اندازه پیدا کرد و امیدوار دیگر رتبتها گردانید. (تاریخ بیهقی). || پیدا کردن نرخی، معلوم کردن آن. || پیدا کردن وقت، معلوم کردن و معین ساختن آن:
گر کسی را نبود سیم خط و چک بستان
وقت پیدا کن و به انگشت همی دار شمار.
سوزنی.
توقیت، هنگام پیدا کردن. (منتهی الارب). || ممیز ساختن. جدا کردن. || بر کسی پیدا کردن (ناکردن)، به روی او آوردن (نیاوردن):
شنیدی حال خاقانی که چونست
ولی بر خویشتن پیدانکردی.
خاقانی.


انس

انس. [اَ ن ِ] (ع ص) انس گیرنده و انیس. (ناظم الاطباء).

انس.[اُ] (ع مص) آرام یافتن به چیزی و بی پژمان شدن. (منتهی الارب). خو گرفتن و آرام گرفتن بچیزی و الفت گرفتن. (غیاث اللغات). خوگر شدن. (یادداشت مؤلف). || (اِ) خرمی و بی پژمانی ضد وحشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ضد وحشت. (از اقرب الموارد). استئناس. تأنس. (یادداشت مؤلف). یقال: کیف ابن انسک، یعنی نفسه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ای کیف ترانی فی مصاحبتی ایاک. (ناظم الاطباء). || (اِمص) خوگرفتگی و مؤانست و الفت و همدمی و مصاحبت و دوستی و مودت و رفاقت و خرمی و بی پژمانی. (از ناظم الاطباء). خوگری. آموختگی. (یادداشت مؤلف):
چو نیلوفر انس تو با جوی آب
چو لاله همه جای تودر حجر.
مسعودسعد.
هم بر در مصطفی نکوتر
انس انس و سلو سلمان.
خاقانی.
انس هر کس در این جهان چیزی است
انس خاقانی از جهان خلوت.
خاقانی.
ای سایه نور چشمی و ای ناله انس دل
کاندر یگانگی چو شمایی نیافتم.
خاقانی.
شاهد عقل و انس روح او بود
دیده را از جهان فتوح او بود.
خاقانی.
در مجالس انس بمرتبت معاشرت و مؤانست مخصوص شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 291).
در درون چاه و زندانش بدان و انس گیر
تو یقین دانی که آن گنجیست بی ویرانه ای.
عطار.
جوانی بره پیش بازآمدش
کزو بوی انسی فراز آمدش.
(بوستان).
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید.
حافظ.
- انس جستن، تفرج. (مصادر زوزنی).
و رجوع به انس گرفتن شود.
- مجلس انس، محفل دوستانه. مجلس عشق و دوستی. بزم شادی:
فلک ز مجلس انس تو پر ز هایا هوی
زمین ز گریه ٔ خصم تو پر ز هایا های.
انوری.
|| دراصطلاح متصوفه اثر مشاهده ٔ جمال حق در قلب و آن جمال جلال است. (از اصطلاحات صوفیه ضمیمه ٔ تعریفات جرجانی.بدان... کی انس و هیبت دو حالت است از احوال صعالیک طریق حق و آن آن است کی چون حق تعالی بدل بنده تجلی کند بشاهد جلال نصیب وی اندر آن هیبت بود و باز چون بدل بنده تجلی کند بشاهد جمال نصیب اندر آن انس باشدتا اهل هیبت از جلالش بر تعب باشند و اهل انس از جمالش بر طرب... گروهی از مشایخ گفته اند که هیبت درجه ٔ عارفان است و انس درجه ٔ مریدان... و از شبلی حکایت آرند که گفت چندین گاه می پنداشتم که طرب اندر محبت حق می کنم و انس با مشاهدات وی میکنم اکنون دانستم که اِنس را انس جز با جنس نباشد گروهی گفتند که هیبت قرینه ٔ عذاب و فراق و عقوبت بود و انس نتیجه ٔ وصل و رحمت باشد تا دوستان از اخوات هیبت محفوظ باشند و با انس قرین کی لامحاله محبت انس اقتضا کند و چنانک محبت را مجانست محال است مر انس را هم محال باشد. (کشف المحجوب هجویری چ لنینگراد صص 490- 492). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و رساله ٔ قشیریه ص 32 و شرح تعرف ج 3 ص 163 شود.

انس. [] (اِ) بعربی اسطوخودوس است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به اسطوخودوس شود.

انس. [اَ ن َ] (اِخ) ابوسفیان. انس بن مدرک بن کعب کلبی. شاعر و فارس عرب بود اسلام را درک کرد و مسلمان شد. رجوع به الاصابه فی تمییزالصحابه ج 1 ص 73 شود.

انس. [اُ] (فرانسوی، اِ) واحد وزن معادل 28/35 گرم. (از لاروس).

انس. [اِ] (ع اِ) مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بشر غیر جن و فرشته. (از اقرب الموارد). واحد آن اِنسی ّ و اَنَسی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، اُناس و اَناسی ّ. (از اقرب الموارد). ج، اَناسی و اناسی و اَناسیَّه و اناس. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ج، آناس و واحد اِنسی ّ برای مذکر و اِنسیَّه برای مؤنث است ودر محیط المحیط و اقرب الموارد و المنجد جمع آن بخطا اَناس و اناسی آمده. (از المرجع): کان رجال من الانس. (قرآن 6/72). || مونس و دوست گزیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: هذا انسی و حدثی و خلصی و جلسی، این مونس و هم سخن و گزیده و هم نشین من است. (از ناظم الاطباء).
- ابن انس، مونس ودوست گزیده. (ناظم الاطباء). صفی. الیف. حلیف. (از اقرب الموارد). گویند فلان ابن انس فلان و کیف ابن انسک و انسک، ای کیف ترانی فی مصاحبتی ایاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند فلان ابن انس فلان و هذا انسی و حدثی و خلصی و جلسی کلها بالکسر یعنی مونس و هم سخن و گزیده و همنشین من است. (منتهی الارب). || آدمیان. (غیاث اللغات). مرمدان. (ترجمان القرآن جرجانی). آدمی. بشر. مردم. انسان مقابل جن، پری. (یادداشت مؤلف):
محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم.
خاقانی.
مگر بساحت گیتی نماند بوی وفا
که هیچ انس نیامد ز هیچ اِنس مرا.
خاقانی.
اهل خواهی ز اهل عصر ببر
انس خواهی میان اِنس مپوی.
خاقانی.
انس و پریش چون ملک زله ربای مائده
دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت.
خاقانی.
با یکدیگر می گفتند این طایفه نه از جنس انس و زمره ٔ بشرند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 412).
غنی ملکش از طاعت جن و انس.
(بوستان).
- انس و جان، مردمان و پریان. انس و جن:
بر لوح فرشته نامش ایام
جز بانوی انس و جان ندیده ست.
خاقانی.
در جانی وز انس و جانت پرسم
نزدیکی و دور جات جویم.
خاقانی.
صورت نکنم که صورت داد
در گوهر انس و جان ببینم.
نظامی.
- انس و جن، مردمان و پریان و دیوان. (ناظم الاطباء). مردمان و پریان. آدمیان و پریان. (از فرهنگ فارسی معین). ثقلان. (یادداشت لغت نامه):
قرآن را یکی خازنی هست کایزد
حوالت بدو کرد مر انس وجان را.
ناصرخسرو.

انس. [اُ ن ُ] (ع اِ) ج ِ انوس. (منتهی الارب). و رجوع به انوس شود.

فرهنگ عمید

انس

مردم، بشر، انسان،
* انس و جان: آدمی و پری،

کسی که به او انس گرفته شود،
(اسم) گروه بسیار،
(اسم) مردم و قبیله که در یک‌ جا مقیم باشند،

فرهنگ معین

انس

کسی که بدو انس گیرند، گروهی که در یک جا مقیم باشند؛ جمع آناس. [خوانش: (اَ نَ) [ع.] (ص.)]


پیدا کردن

آشکار کردن، یافتن، جستن. [خوانش: (~. کَ دَ) (مص م.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

پیدا کردن

بدست‌آوردن، کشف کردن، یافتن،
(متضاد) گم کردن

معادل ابجد

انس پیدا کردن

402

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری