معنی انفضال ازخدمت

حل جدول

انفضال ازخدمت

بیکارشدن، برکنارشدن ازکار

لغت نامه دهخدا

روا شدن

روا شدن. [رَ ش ُ دَ] (مص مرکب) برآمدن. مَقْضی ّ شدن. برآورده شدن. نُجْح. نَجاح. (دهار). رجوع به روا و روا گشتن و روا کردن شود:
صد بندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید که از وی روا شدم.
ناصرخسرو.
خاقانی عیدآمد ز خاقان بیمن خود
هر کار کز خدای بخواهد روا شود.
خاقانی.
گر وعده ٔ وصال تو جانا روا نشد
باری مرا سفید شد از انتظار چشم.
ازهری هروی.
- روا شدن حاجت و تمنا، کنایه است از برآمدن حاجت و تمنا. (از آنندراج):
دنیا به قهر حاجت من می روا کند
از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم.
ناصرخسرو.
ازخدمت تو حاجت شاهان روا شود
تا هست کعبه، کعبه ٔ شاهان در تو باد.
مسعودسعد.
این دم شنو که راحت از این دم شود پدید
اینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا.
خاقانی.
|| جاری شدن. نافذ شدن. مجری گشتن. رجوع به روا و روا کردن شود:
جادوکی بند کرد و حیلت بر ما
بندش بر ما برفت و حیله روا شد.
معروفی.
|| رواج. (دهار). رواج یافتن. رونق پیدا کردن.
- روا شدن متاع و گرمی بازار، کنایه است از رواج یافتن متاع و گرمی بازار. (از آنندراج):
تا گشت خریدار هنر رأی بلندش
بازار هنرمندان یکباره روا شد.
مسعودسعد.
|| جواز. (دهار). مجاز شدن. جایز شدن. || حلال شدن. (ناظم الاطباء). مباح شدن.


خواجگی

خواجگی. [خوا / خا ج َ / ج ِ] (حامص) سیادت. آقائی. مولائی.شیخوخت. شیخوخیت. (یادداشت بخط مؤلف):
قانع بنشین و هرچه داری بپسند
خواجگی و بندگی بهم نتوان کرد.
عنصری.
خواجگی سخت بزرگ بودی در روزگار اکنون خواجگی طرد شده است و این ترتیب گذاشته است. (تاریخ بیهقی).
از گلوبنده خواجگی دور است.
سنائی.
چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل
بس است بر شرف و خواجگی دلیل و گواش.
سنائی.
از خواجگی هر چیز فخر ترا کز کمال قدر.
خاقانی.
نوبت خواجگی زنم بهر هوای تو مگر
نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی.
خاقانی.
آن کز می خواجگی است سرمست
بر وی نزنند عاقلان دست.
خاقانی.
من در ره بندگی کشم بار
تو پایه ٔ خواجگی نگه دار.
نظامی.
شمع که او خواجگی نور یافت
از کمر خدمت زنبور یافت.
نظامی.
سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش
غلام آن بناگوش از بن گوش.
نظامی.
گه کلهت خواجگی گل دهد
گه کمرت بندگی دل دهد.
نظامی.
ای شرف نام نظامی بتو
خواجگی اوست غلامی بتو.
نظامی.
سعدیا قدری ندارد طمطراق خواجگی
چون گهر در سنگ زی، چون گنج در ویرانه باش.
سعدی.
قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ
خواجگی خواهی سر ازخدمت متاب.
سعدی.
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر چه رسد آشنای اوست.
سعدی (بدایع).
من غلام نظر آصف عهدم کاو را
صورت خواجگی و سیرت درویشان است.
حافظ.
هوای خواجگیم بود بندگی تو کردم.
حافظ.
کسی مرد تمام است از تمامی
کند با خواجگی کار غلامی.
شبستری.
- خواجگی از سر گذاشتن، کنایه از غرور و نخوت گذاشتن:
یوسف مصر وجودیم از عزیزیها ولیک
هر که با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم.
صائب (از آنندراج).
- خواجگی تنخواه کردن، کنایه از عرض غرور و نخوت کردن. (از آنندراج):
چو زر بقرض دهی خواجگی مکن تنخواه
بقرض دار میاموز بدادائی را.
اثر (از آنندراج).


پشیمان

پشیمان. [پ َ] (ص) در پهلوی پشامان خوانده شده شاید از «پس »که سین به شین مبدل شده و از مان (منش) ترکیب یافته باشد. (فرهنگ ایران باستان ص 73). نادم. مُتَنَدِّم.ندمان. ندیم. سادم. سدمان. منیب. تائب:
رو بخور و هم بده که گشت پشیمان
هرکه نداد و نخورد از آنچ بیلفخت.
رودکی (از لغت نامه ٔ اسدی).
بس که بر گفته پشیمان بوده ام
بس که بر ناگفته شادان بوده ام.
رودکی.
چو ایدر بیائی و فرمان کنی
روان از نشستن پشیمان کنی.
فردوسی.
پشیمان مبادی ز کردار خویش
بتو باد روشن دل و دین و کیش.
فردوسی.
پشیمانم از هرچه کردم ز بد
کنون گر ببخشد ز یزدان سزد.
فردوسی.
برین کردها بر پشیمان تری
گنه کار جان پیش یزدان بری.
فردوسی.
که گر داد گیرید و فرمان کنید
ز کردار بد دل پشیمان کنید.
فردوسی.
من امروز با این سپه آن کنم
که از آمدن تان پشیمان کنم.
فردوسی.
همی بود در بلخ چندی دژم
ز کرده پشیمان و دل پر ز غم.
فردوسی.
که بخشایش آراد یزدان بر او
مبادا پشیمان از آن گفتگو.
فردوسی.
که من زین پشیمان کنم شاه را
برافروزم این اختر و ماه را.
فردوسی.
ازو فر و بختم بسامان بود
و یا دل ز کرده پشیمان بود.
فردوسی.
مخدوم ز یادی ّ و تو مبادی
ازخدمت شاه جهان پشیمان.
فرخی.
که شه بر همه بد بود کامکار
چو گردد پشیمان نیاید بکار.
اسدی.
نروم نیز بکام تن بی دانش
چون روم نیز چو از رفته پشیمانم.
ناصرخسرو.
زان پشیمانی که لرزانیدیش
چون پشیمان نیست مرد مُرتَعش.
مولوی.
پشیمان ز گفتار دیدم بسی
پشیمان نشد از خموشی کسی.
سعدی.
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
از همه گفته ها پشیمانیم.
سعدی.
ز گفتن پشیمان بسی دیده ام
ندیدم پشیمان کس از خامشی.
ابن یمین.
اگر پشیمان باشی از نگفتن به که پشیمان باشی از گفتن. (جامعالتمثیل). تفکه، تندم، پشیمان بودن. اندام، پشیمان گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). اُسِقط فی یدیه (مجهولاً)، پشیمان شد و سرگشته گردید. (منتهی الارب). || (حامص) پشیمانی (مثل تشنه بمعنی تشنگی). ندم. تندّم. ندامت:
بپرسید کسری که برگوی راست
که تا از گذشته پشیمان کراست.
فردوسی.
کنون زانچه کردی و خوردی بتوبه
همی کن ستغفار و میخورپشیمان.
ناصرخسرو.
- پشیمان دل، متأسف. نادم:
کمند اندر افکند و برکاشت روی
ز کرده پشیمان دل و چاره جوی.
فردوسی.
- کور و پشیمان، از اتباع است، سخت پشیمان.


چاره

چاره. [رَ / رِ] (اِ) علاج. (برهان) (آنندراج) (غیاث) (انجمن آرا). معالجه. مداوا. درمان. دارو. دفع. رفع. عَندَد. وعی. (منتهی الارب):
بیلفغده باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چاره ٔ من یکی است.
ابوشکور.
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام.
منجیک (از لغت فرس اسدی ص 346).
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته ز دست چاره.
منجیک.
چون نمک خود تبه شود چه علاج
چاره چه غرقه را ز رود برک.
خسروی.
پرستنده برخاست از پیش اوی
سوی چاره بیچاره بنهاد روی.
فردوسی.
به دل گفت خود کرده راچاره نیست
به کس بر اینکار بیغاره نیست.
فردوسی.
مرآن درد را راه و چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
فراوان بگفتند و انداختند
مر آن کار را چاره نشناختند.
فردوسی.
ورا برگزیدند ایرانیان
که آن چاره را تنگ بندد میان.
فردوسی.
ز هر گونه نیرنگها ساختند
مرآن درد را چاره نشناختند.
فردوسی.
چوایرانیان آگهی یافتند
یکایک سوی چاره بشتافتند.
فردوسی.
به نزدیک گرسیوز آمد نوند
که بر چاره ٔ جان میان را ببند.
فردوسی.
سپه را که چون او نگهبان بود
همه چاره ٔ جنگ آسان بود.
فردوسی.
پر از درد گشتم سوی چاره باز
بدان تا نماند تن اندر گداز.
فردوسی.
از آن درد «گردوی » غمخواره گشت
وز اندیشه ٔ دل سوی چاره گشت.
فردوسی.
می زدگانیم ما در دل ما غم بود
چاره ٔ ما بامداد رطل دمادم بود.
منوچهری.
ای ملک زداینده ٔ هر ملک زدایان
ای چاره ٔ بیچاره وای مفزع زوار.
منوچهری.
باده فراز آورید چاره ٔ بیچارگان
قوموا شرب الصبوح یا ایهاالنائمین.
منوچهری.
چو چاره نبد جنگی و لشکری
گرفتند زنهار و خواهشگری.
اسدی.
به هر کار بر نیک و بد چاره هست
جز از مرگ کش چاره ناید بدست.
اسدی.
همی ندانم چاره ٔ فراق وین نه عجب
که هیچ عاقل خود کرده را نداند چار.
قطران.
داود گفت یا جبرئیل چاره ٔ این چیست و چه کنم ؟. (قصص الانبیاء ص 154). چاره نمی شناسم از اعلام آنچه حادث شود. (کلیله و دمنه).
همی خوانند و میرانند ما را
نیابد کس همی زین کار چاره.
ناصرخسرو.
دل بیمار را دوا بتوان
حمق را هیچگونه چاره مدان.
سنایی.
با این غم و درد بی کناره
داروی فرامشی است چاره.
نظامی.
دانک هر رنجی ز مردن پاره ای است
جُزوِ مرگ از خود بران گر چاره ای است.
مولوی (مثنوی ج 1 ص 142).
بنال سعدی اگر چاره ٔ وصالت نیست
که نیست چاره ٔ بیچارگان بجز زاری.
سعدی.
با جور و جفای تو نسازم چه بسازم ؟
چون زهره و یارانبود چاره مداراست.
سعدی.
دست با سرو روان چون نرود در گردن
چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن.
سعدی.
یارش از کشتی بدر آمد که پشتی کند همچنین درشتی دید و پشت بداد چاره جز آن ندانستند که با اوبمصالحت گرایند. (گلستان سعدی).
گفتم تو گربه ای نه شتر گفت چاره چیست
در حیز زمانه شتر گربه ها بسی است.
سلمان ساوجی.
|| تدبیر کردن باشد و حیلت در کار. (صحاح الفرس). تدبیر بود. (فرهنگ خطی). و تدبیر باشد. (برهان). تدبیر و اصلاح فساد امری. (آنندراج). تدبیر. (غیاث). حیلت. وسیله. تفکر و تأمل در انجام امور. راه اندیشی. وسیلت جویی. فن. اندیشه:
ای بر تو رسیده بهر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف براندیش چاره ای.
رودکی (از صحاح الفرس).
بر این چاره اکنون که جنبد ز جای ؟
که خیزد میان بسته این را بپای ؟
فردوسی.
به تنگی یک اندر دگر بافته
بچاره سر شوشه بر تافته.
فردوسی (شاهنامه 1062/20).
به «خراد برزین » چنین گفت شاه
که بگزین بر این کار بر چاره راه.
فردوسی.
چو در طاس لغزنده افتاد مور
رهاننده را چاره باید نه زور.
فردوسی.
کنون چاره ای هست نزدیک من
مگوی این سخن بر سر انجمن.
فردوسی.
به زندان تنگ اندر آمد تخار
بدان چاره با جامه ٔ کارزار.
فردوسی.
بچاره سر چاه راه کرده کور
که مردم ندیدی نه چشم ستور.
فردوسی.
بیامد بدرگاه فرخ پدر
دلی پر ز چاره پر از کینه سر.
فردوسی.
پر از چاره و مهر و نیرنگ و رنگ
همه ازدر مرد فرهنگ و سنگ.
فردوسی.
بسنده نباشی تو بالشکرش
نه با چاره و گنج و با کشورش.
فردوسی.
ز کنده بصد چاره اندر گذشت
عنان را گران کرد بر سوی دشت.
فردوسی.
یکی سخت پیمان ستدزو نخست
بچاره دلش را ز کینه بشست.
فردوسی.
کرا گفت آتش زبانش نسوخت
بچاره بد از تن بباید سپوخت.
فردوسی.
بپرسید ازو «کید»و غمخواره گشت
ز پرسش سوی دانش و چاره گشت.
فردوسی.
بخندید و با او چنین گفت شاه
که چاره به از جنگ ای نیکخواه.
فردوسی.
دبیر نویسنده را پیش خواند
وز آن چاره و جنگ لختی براند.
فردوسی.
چنین تا بنزدیک کوه سپند
لب از چاره ٔ خویش در خندخند.
فردوسی.
چو از چاره دلهابپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند.
فردوسی.
شما چاره ها هر چه دانید زود
ز نیک و ز بد بازرانید زود.
فردوسی.
بچاره بنزدیک مردم کشید
نهفته همه سودمندی گزید.
فردوسی.
بدان چاره تا مرد بیکار خون
نریزد نباشد ببد رهنمون.
فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی گشت و پس چاره افکند بن.
فردوسی.
مر او را بچاره ز روی زمین
نگونش برافکند بر پشت زین.
فردوسی.
بچاره به رویین دژ اندرشدم
جهانی برآنگونه برهم زدم.
فردوسی.
وزآن چاره هایی که میساختم
که تا دل ز کینه بپرداختم.
فردوسی.
که من خود از او سخت آزرده ام.
بدل چاره ٔ کشتنش کرده ام.
فردوسی.
که کین پدربازجست از نیا.
بشمشیر وبر چاره و کیمیا.
فردوسی.
بدین چاره، گر زو نیابم رها
شوم بی گمان در دم اژدها.
فردوسی.
به چاره بودی اگر بودی اندر او نخجیر
به بیم رفتی اگر رفتی اندر او شیطان.
عنصری (در صفت بیابان صعب).
بچاره آسیا سازند بر باد
برآرند از میان رود بنیاد.
فخرالدین گرگانی.
سپه را چنین پنج ره برگماشت
بصد چاره برجایگهشان بداشت.
اسدی.
بهر کار در زورکردن مشور
که چاره بسی جای بهتر ز زور.
اسدی.
یکی چاره هزمان نماید همی
بدان چاره جانمان رباید همی.
اسدی.
یلان را به پیکار وکین برگماشت
بصد چاره آن رزم تا شب بداشت.
اسدی.
راست نگردد دروغ و مکر بچاره
معصیتت را بدین دروغ میاچار.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 166).
و آن همه به مردی و چاره دفع کرد تا به شهرستان زرین رسید. (مجمل التواریخ) گوید [نافع] برفتیم نزدیک کوه [دماوند] بدیهی باستادیم وچاره ٔ برشدن همی طلبیدیم. (مجمل التواریخ). دشمن چو از همه چاره ای فروماند سلسله ٔ دوستی جنباند. (گلستان چ یوسفی ص 174). || حیله نیز بود. (فرهنگ اسدی). مکر و حیله را هم گفته اند. (برهان). مکر و فریب. (غیاث). کید. مکر. حیله. (زمخشری). نیرنگ.دستان. افسون. وسوسه. تزویر. گول:
دگر آنکه بدگوهر افراسیاب
ز توران بدان چاره بگذاشت آب.
فردوسی.
بدانست رستم که این نیست گور
ابا او کنون چاره باید نه زور.
فردوسی.
بچاره بیاوردش از دشت و کوه
به بند آمدند آنکه بد زآن گروه.
فردوسی.
جهاندیده پر دانش افراسیاب
جز از چاره چیزی نبیند به خواب.
فردوسی.
ورا نیز«بندوی » بفریفتی
به بند اندر ازچاره نشکیفتی.
فردوسی.
فرومایه ضحاک بیداد گر
بدین چاره بگرفت گاه پدر.
فردوسی.
بگردان ز جانم بد روزگار
همان چاره ٔ دیو آموزگار.
فردوسی.
شنیدم همه خام گفتار تو
نبینم جز ازچاره بازار تو.
فردوسی.
از آن چاره آگه نبد هیچکس
که او داشت آن راز پنهان و بس.
فردوسی.
زنی بود با او بپرده درون
پراز چاره و بند و رنگ و فسون.
فردوسی.
بدین چاره ده کار بد را فروغ
که داند که این راست است ار دروغ.
فردوسی.
از آن آگهی شد دلش پرنهیب
سوی چاره برگشت وبند وفریب.
فردوسی.
بدانست کان کار «بندوی » بود
که بهرام شد کشته زآن چاره زود.
فردوسی.
نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و سازدام.
فردوسی.
زدشمنان زبردست خیره خانه ٔ خویش
نگاهداشت نداند بچاره و نیرنگ.
فرخی.
نگهدار این دو جادو را در آن دز
ز رنگ و چاره ٔ رامین گربز.
فخرالدین گرگانی.
توچاره دانی ونیرنگ بازی
در این تیمارمان چاره چه سازی.
فخرالدین گرگانی.
مرا این چاه بدبختی توکندی
بصد چاره مرا در وی فکندی.
فخرالدین گرگانی.
چو گفتند او بشهر اندر شد اکنون
بدانست او که آن چاره ست و افسون.
فخرالدین گرگانی.
از مرگ کس نجست بچاره، مگوی
بیهوده ای که آن نبرد ره به ده.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 395).
کان چاره چو سنبیدن کوه است بسوزن
و آن حیله چو پیمودن آب است بغربال.
معزی.
|| گزیر. بُدّ. مقابل ناگزیر. مقابل لابد. گزیر. غُنَیه؛ چاره. بُدّ. غُنیان، بُدّ. چاره. غنی [بالفتح والقصر]؛ چاره. بد. مُحتَد؛ مُحَد، مُعلَندَد؛ چاره و گزیر و بُدّ. مُلتَد؛ چاره و گریز. وَغْل ٌ؛ بد. (منتهی الارب):
بیلفغده باید کنون «چاره » نیست
بیلفنجم وچاره ٔ من یکی است.
بوشکور.
مردمان مکه را از طایف چاره نیست زیرا که در مکه نه زرع است ونه درختهای میوه. (ترجمه ٔ طبری).
ولیکن کنون زین سخن چاره نیست
وگر زو بتر نیز پتیاره نیست.
فردوسی.
چودانی که از مرگ خود چاره نیست
چه از پیش باشد چه پستر یکی است.
فردوسی.
نیابد کسی چاره از چنگ مرگ
چو باد خزان است و ما همچو برگ.
فردوسی.
سه چیزت بباید کزو چاره نیست
وز آن نیز بر سرت بیغاره نیست.
فردوسی.
اگر ترسی وگرنترسی یکی است
بباید شدنمان کزین چاره نیست.
فردسی.
چنین گفت کز مرگ خودچاره نیست
مرا بر دل اندیشه زین باره نیست.
فردوسی.
سرانجام مرگ است وز آن چاره نیست
بما بر بدین جای بیغاره نیست.
فردوسی.
نبود چاره حسودان دغا را ز حسد
حسد آن است که هرگز نپذیرد درمان.
فرخی.
گیتی چو یکی کالبد است او چو روان است
چاره نبود کالبدی را ز روانی.
فرخی.
جهان را خدمتش آب زلال است
که را چاره بود ز آب زلالا؟
عنصری.
بندگان را از فرمانبرداری چاره نیست. (تاریخ بیهقی). خواجه... گفت اگر چاره نیست از پذیرفتن این شغل اگر رای عالی بیند تا بنده بطارم نشیند. (تاریخ بیهقی). گفتم اگر چاره نیست از زدن، خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم. (تاریخ بیهقی). مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح. ملک. (تاریخ بیهقی).
چو دانش نداری بکاری درون
نباشد ترا چاره از رهنمون.
اسدی.
ز فرمان شه ننگ وبیغاره نیست
بهر روی که را زمه چاره نیست.
اسدی.
چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان
اگر جفاش نماید جفاش بردارد.
ناصرخسرو.
علم او تعالی از پیش رفته بود که باشندگان زمین را از آب چاره نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
آنکه زو چاره نیست یارش دان
و آن که نه یارتست بارش دان.
سنایی.
و زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست. (کلیله و دمنه). خردمند... را چاره نیست از گذارد حق. (کلیله و دمنه). چون نزدیک شیر رسید ازخدمت و تواضع چاره ندید. (کلیله و دمنه).
معادی مبادت وگر چاره نبود
مبادی تو هرگز بکام معادی.
انوری.
زندگی از وصل اوست و ز غم او چاره نیست
گربکشد گو بکش پیش اجل کس نمرد.
عمادی شهریاری.
بخت تو شد عاشق جمال تو آری
چاره نباشد ز عشق، خاصه جوان را.
ظهیرفاریابی.
هر که جنایت و دزدی پیشه سازد او را از چوب جلاد چاره نبود. (سندبادنامه ص 326).
چو شه دید کان گفت بیغاره نیست
ز فرمانبری بنده را چاره نیست.
نظامی.
|| جدایی و مفارقت را نیز گویند. (برهان). بمعنی جدایی آمده. (جهانگیری). جدایی از چیزی. (شرفنامه ٔ منیری). || یکبار بود. (صحاح الفرس). بمعنی یکبار هم آمده است و به این معنی بسیار غریب است. (برهان):
ای برّ تو رسیده بهر یک چاره
از حال من ضعیف جویی چاره.

تعبیر خواب

فیل

معبران می گویند که فرق نیست هیج میان خواب شب و خواب روز، الا در فیل. اگر کسی در خواب بیند که بر فیل نشسته است، دلیل که زنی بخواهد نابکار. اگر این خواب را به روز بیند، دلیل که زن را طلاق دهد یا کنیزک را بفروشد. اگر بیند که فیل را بکشت، دلیل که پادشاهی بر دست او کشته شود یا حصاری محکم بگشاید. اگر بیند که فیل پای بر سر وی نهاد و او را بکشت، دلیل که به هلاک نزدیک شود و حالش بد شود. اگر بیند که بر فیلی نشسته بود و بعد از آن بر فیل دیگری نشست، دلیل که ازخدمت پادشاه خویش به خدمت پادشاه دیگر شود. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند ه بر فیل نشسته بود و آن فیل سلاح داشت و نیک مطیع او بود، دلیل نماید که پادشاه عجم شود یا پادشاه عجم را قهر کند. اگر بیند از گوشت فیل همی خورد، دلیل که به قدر آ گوشت از پادشاه عجم مال و نعمت یابد. اگر بیند از استخوان فیل یا از پوست او چیزی با خود داشت همین، دلیل است و مال و نعمت از پادشاه بدو رسد. اگر بیند به هنگام رزم بر فیل نشسته، دلیل است که دشمنی بزرگ را قهر کند و بر این قول، قصه اصحاب الفیل را، دلیل آورده اند. اگر بیند از پشت فیل بیفتاد، دلیل که در بلای سخت افتد. اگر بیند که فیل در میان جنگ بیفتاد و بمرد، دلیل که پادشاهِ آن دیار بمیرد. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

انفضال ازخدمت

2014

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری