معنی انگل
لغت نامه دهخدا
انگل. [اَ گ َ] (اِ) کسی را گویند که صحبت او مکروه طبیعت باشد. (برهان قاطع) (هفت قلزم). کسی که صبحت او مکروه طبیعت باشد و او در اختلاط و مصاحبت ابرام و اصرار نماید. (آنندراج) (از انجمن آرا). مرد ناشناس گستاخ. (ناظم الاطباء). سرخر. موی دماغ. طفیلی. سربار. (یادداشت مؤلف):
دل بغم گفتا که انگل وا شود
غم دلم را دوستداری می کند.
ملا محیی (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- انگل کسی شدن، بار بی فائده او گشتن. (یادداشت مؤلف).
|| حلقه ای که گوی گریبان را در آن اندازند. (از برهان قاطع) (از فرهنگ سروری). حلقه ای که گوی گریبان و تکمه ٔ کلاه در آن کنند. (از انجمن آرا) (از آنندراج):
ای کریمی که کند چرخ ز خورشید هلال
جامه ٔ جاه ترا هر سر مه گوی انگل.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
|| تکمه و گوی گریبان. (برهان قاطع). و رجوع به انگله، انگول، انگوله، انگیل و انگیله شود. || گیاه یا حیوانی که تمام یا مدتی از عمرش از موجود زنده ٔ دیگری (میزبان) غذا دریافت می کند. بسیاری از باکتریهای بیماری زا، آغازیان، کرمها، قارچها و حشرات جزو انگلها هستند. (از دایرهالمعارف فارسی).
انگل. [اَ گ ُ] (اِ) انگشت. و انگولک و انگولک کردن از همین کلمه انگل انگشت است. (یادداشت مؤلف).
- اردشیر درازانگل، بهمن پسر اسفندیار بود... و نام او اردشیر بود کی اردشیر درازانگل خواندندی او را و به بهمن معروف است و او را درازدست نیز گویند. و بروایتی درازانگل از بهر آن گفتند که غارت به دور جایگاه کردی در جنوب و مشرق و روم. (مجمل التواریخ).
فرهنگ معین
(اَ گُ) (اِ.) انگشت، اصبع.
گیاه یا جانوری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او تغذیه کند، موجود زنده ای که روی پوست، داخل بدن انسان یا حیوانی زندگی کند، طفیلی، سرِخر، مزاحم، سربار. [خوانش: (اَ گَ) (اِ.)]
فرهنگ عمید
انگشت دست،
انگله
(زیستشناسی) جانداری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او غذا دریافت کند، پارازیت،
(صفت) [مجاز] کسی که سربار سایرین شود و به هزینۀ دیگران روز بگذراند، طفیلی،
حل جدول
پارازیت
از قبایل ژرمن ساکن در بریتانیا
سرخر، کسی را گویند که برای بهره مند شدن از نوایی خود را به دیگران بندد.
پارازیت، سرخر، کسی را گویند که برای بهره مند شدن از نوایی خود را به دیگران بندد
طفیلی
مترادف و متضاد زبان فارسی
پارازیت، میکرب، ویروس، طفیلی، گدا، مفتخوار، مفتخور
فارسی به انگلیسی
Sponger
فارسی به عربی
اسفنج، ضیف، مستنزف
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
مرد ناشناس، گستاخ، سرخر، موی دماغ، طفیلی، سربار
فرهنگ عوامانه
سرخر, کسی را گویند که برای بهره مند شدن از نوالی خود را به دیگران بندد.
فارسی به ایتالیایی
parassita
فارسی به آلمانی
Gast (m), Schmarotzen, Schwamm (m)
معادل ابجد
101