معنی اهل بخیه

لغت نامه دهخدا

اهل بخیه

اهل بخیه.[اَ ل ِ ب َ ی َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کسی که حرفه ٔ دوزندگی دارد. بخیه کار. || کنایه از سازشکار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || رندخراباتی. هم مشرب. رازدار. (آنندراج): پادشاهی امر کرد که خیمه ای بسرعت مهیا سازند عمله ٔ فراش خانه خیمه دوزان بسیاری فراهم آوردند، پالان دوزی هم در آن مجمع حاضر شد. پرسیدندش کیستی، گفت من از اهل بخیه ام یعنی از شماام. (آنندراج). || رند:
ای که وصف لذت از شمشیر جانان میکنی
تیغ هم از اهل بخیه است از که پنهان میکنی.
حکیم سعید عطایی (از آنندراج).
میرزا جلال طباطبا در مکتوب که در طلب حکیم نوشته: «یاران همه اهل بخیه اند کچه گل نمیکند و بخیه از روی کار نمی افتد». (آنندراج).

فرهنگ معین

اهل بخیه

اهل فن، رازدار. [خوانش: (اَ لِ بَ یِ) [ع - فا.] (اِمر.)]

حل جدول

اهل بخیه

معتاد به مواد مخدر.

معتاد به مواد مخدر

فرهنگ فارسی هوشیار

اهل بخیه

پالان دوزانی که خود را درزی (خیاط) می نامند درزی نمایان

معادل ابجد

اهل بخیه

653

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری