معنی اواره و سرگردان

حل جدول

اواره و سرگردان

الاخون والاخون


سرگردان.

آلاخون و والاخون


سرگردان

حیران، سرگشته، آواره

هائم

کاتوره

لغت نامه دهخدا

اواره

اواره. [اَ رَ / رِ] (اِ) دفتر حسابی باشد که حسابهای پراکنده ٔ دیوانی رادر آن نویسند و در این زمان آن دفتر را اوارجه گویند. (از آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء):
دوصد طوق پر درج و باره همی
که بد نامشان در اواره همی.
فردوسی.
رجوع به اوارجه شود. || دیوانخانه یعنی دارالاماره که بارگاه ملوک و سلاطین باشد. (آنندراج) (برهان):
همی فزونی جوید اواره از افلاک
که تو بطالع میمون بدو نهادی روی.
شهید.
|| ریزه ٔ آهن را گویند. (از آنندراج). ریزه ٔ آهن که در وقت سوراخ کردن نعل اسب برآید. (ناظم الاطباء) (برهان) (مؤید الفضلاء).


سرگردان

سرگردان. [س َ گ َ] (ص مرکب) سراسیمه و حیران و پریشان. (آنندراج). حیران. (ربنجنی) (ترجمان القرآن):
بدین در پایه ٔ حیوان بماند
بظلمت خوار و سرگردان بماند.
ناصرخسرو.
راه نمیدانستند متحیر و سرگردان مانده بودند ما راه نمی بردیم. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
تا که بگزید مر ورا یزدان
خصم چون آسیاست سرگردان.
سنایی.
دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان
وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس.
انوری.
به کشتی ماند این ایام و بادش چرخ سرگردان
به اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 413).
خضر لب تشنه در این بادیه سرگردان داشت
راه ننمود که بر چشمه ٔ حیوان برسم.
خاقانی.
بسان اشتر دولاب گشته سرگردان
نه از نهایت کار آگه و نه از آغاز.
ظهیرالدین فاریابی.
ز مدهوشی دلش حیران بمانده
در آن بازیچه سرگردان بمانده.
نظامی.
همه هستند سرگردان چو پرکار
پدیدآرنده ٔ خود را طلبکار.
نظامی.
عقل در عشق تو سرگردان بماند
جسم و جان در روی تو حیران بماند.
عطار.
چون بدیدم آفتاب روی او
بر مثال ذره سرگردان شدم.
عطار.
ای صوفی سرگردان در بند نکونامی
تا درد نیاشامی زین درد نیارامی.
سعدی.
من فتاده بدست شاگردان
به سفر پای بند و سرگردان.
سعدی.
پیوسته چوعاشقی دلتنگ بر روی اصفهان سرگردان. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 12).
عاقلان نقطه ٔ پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند.
حافظ.
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست واو از بوی گیسویت.
حافظ.


اواره گیر

اواره گیر. [اَ رَ / رِ] (نف مرکب) آماره گیر. آمارگیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به اواره و اوارجه شود.

فرهنگ عمید

اواره

دفتری که در آن اقلام درآمد و هزینه و حساب‌های مالیاتی را ثبت می‌کردند، دفتر حساب دیوانی،
دیوان‌خانه: همی فزونی جوید اواره بر افلاک / که تو به طالع میمون بدو نهادی روی (شهید‌بلخی: شاعران بی‌دیوان: ۳۷)،

گویش مازندرانی

اواره

آواره – در به در

فرهنگ معین

اواره

(اِ رِ یا رَ) [معر.] (اِ.) دفتر حسابی که حساب های پراکنده دیوانی را در آن نویسند؛ اوارجه، اوارج.


سرگردان

(~. گَ) (ص مر.) سرگشته، آواره.

فارسی به عربی

اواره

صعلوک، عائم، متطرف، مسرد، مهاجر

فارسی به آلمانی

اواره

Einwanderer (m), Wanderer [noun]

فرهنگ فارسی هوشیار

صفر و سرگردان

(صفت) سرگردان سرگشته متحیر: تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ تا نسوزی تو ز بی مغزی چو مرخ. (مثنوی) توضیح همین ترکیب است که در تداول عامیانه به صورت صفیل (سبیل) و سرگردان استعمال می شود. (چنان که دراین سروده ی مولانا جلال الدین محمد آمده است تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ تا نسوزی تو ز بی مغزی چو مرخ سرگشته هاژ و واژ هاج و واج

معادل ابجد

اواره و سرگردان

754

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری