معنی اورنج ، بیلکومایو

حل جدول

اورنج ، بیلکومایو

رودی در آفریقای جنوبی


رودی در آفریقای جنوبی

اورنج، بیلکومایو

لغت نامه دهخدا

اورنج

اورنج. [اَ رَ] (اِ) گیاهی است از طایفه ٔ سلانه و در داروها بکار برند و تاجریزی و سنگ انگور و روپاس و به تازی عنب الثعلب خوانند. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). سگ انگور و بعربی عنب الثعلب است، در داروها بکار برند. (برهان). || انگور. (ناظم الاطباء).

اورنج. [رَ] (اِ) چوب خوشه ٔ انگور که انگور آنرا خورده باشند. (از برهان) (ناظم الاطباء). اولنج. (برهان).


انگورک توره

انگورک توره. [اَ رَ رَ / رِ] (اِ مرکب) تاجریزی. عنب الثلعب. سگ انگور.روباه تربک. روبا. اورنج. حب الفنا. ربرق. لما. رزه. ثلثان. اولنج. فنا. بارج. طولیدون. (یادداشت مؤلف).و رجوع به طولیدون و بارج و ثلثان و تاجریزی شود.


مهرگ

مهرگ. [م ُ رَ] (اِ) مهره: برای فاطمه قلاده ای بخر از مهرگ یمانی وبرای کودکان دو دست اورنج عاجین. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 58). بار و میوه ٔ او بر هم نهاده باشد بمانند مهرگ برپیوسته. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 228).


دست برنجن

دست برنجن. [دَ ب َ رَ ج َ] (اِ مرکب) دستینه ای باشد از طلا و نقره و مانند آن که زنان بر دست کنند. (برهان) (از آنندراج).زیوری است مانند حلقه که زنان بر ساعد پوشند و به هندی کنگن گویند. (غیاث). به فتح باء است برای اینکه فتحه بدل «آ» می باشد و اصل دست آبرنجن بوده. (یادداشت مرحوم دهخدا). صاحب آنندراج در وجه تسمیه ٔ آن گوید:مرکب است از سه کلمه، یکی دست دوم اورنج مبدل اورنگ به معنی زیب و زینت سوم نون رابطه یا نسبت، و دست ورنجن مخفف و دست برجن به حذف نون مبدل آن، و بر این قیاس پابرنجن و پارنجن و پاورنجن و پااورنجن، پس معنی ترکیبی آن زیب دهنده و آراینده ٔ دست و پا بود. - انتهی. دست اورنجن. (جهانگیری). دست آورنجن. دست آبرنجن. دست ابرنجن. دست ورنجن. دست رنجن. دست برجن. دستورنج. دستورنجین. دستبند. دستیانه. دستانه. النگو. ایاره. جباره. خُلد. سوار. شَوذق. غَن. یارج. یاره:
چنان چون دو سر از هم باز کرده
ز زر سرخ یکتا دست برنجن.
منوچهری.
خشل، سرهای دست برنجن.داحه، دست برنجن تافته به ابریشم. ذبل، استخوان پشت دابه ٔ دریائی است و از آن دست برنجن و شانه ها سازند. سوار قلد، سوار مقلود؛ دست برنجن تاب داده. قلب، دست برنجن زنان. (منتهی الارب). مسکه؛ دست برنجن از عاج. معصم، جای دست برنجن. (دهار).
- دست برنجن اهل سند، (؟): صفت ذرور مشکین اخضر، بگیرند سرطان بحری و دست برنجن اهل سند و کفک دریا و سرگین سوسمار. (ذخیره ٔ خوارزمنشاهی ورق 287 روی 1 یازده سطر به آخر مانده، از یادداشت مرحوم دهخدا).


بزرگی

بزرگی. [ب ُ زُ] (حامص) عظمت. (ناظم الاطباء). ابهت. (وطواط). بزرگواری. مکرمه. ملک. ملکوت. کبر. کرامت. اکرومه. کساء. مجد. ذکر. جمخ. تجله. جلال. فخمه. نبل. بنله. عظم. عظمه. عظامه. جاهه. جاه. (منتهی الارب) (یادداشت بخط دهخدا):
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه
یا چو مردانْت مرگ رویاروی.
حنظله ٔ بادغیسی.
بزرگی و شاهی و فرخندگی
توانائی و فر و زیبندگی.
دقیقی.
کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین
می گردان که جهان یاوه و گردانستا.
دقیقی.
چو تاج بزرگی بسر بر نهاد
از او شاد شد تاج و او نیز شاد.
فردوسی.
بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست ؟
فردوسی.
بدو گفت گیو ای سر سرکشان
ز فر بزرگی چه داری نشان ؟
فردوسی.
بزرگی و فیروزی و فرهی
بلندی و دیهیم شاهنشهی.
فردوسی.
سخنهای بیداد گوید همی
بزرگی بشمشیر جوید همی.
فردوسی.
او را سزد بزرگی و او را سزد شرف
او را سزد منی و هم او را سزد فخار.
فرخی.
هر کجا عنایت آفریدگار جل جلاله آمده همه هنرها و بزرگی ها ظاهر کرد. (تاریخ بیهقی ص 387). قوم را سخت ناخوش می آید وی را در درجه ای بدان بزرگی دیدن. (تاریخ بیهقی). سستی بر اصالت رائی بدان بزرگی... دست یافت. (تاریخ بیهقی).
بزرگی ترا شاه مهراج داد
کِت اورنج و چتر و که ات تاج داد.
اسدی.
بزرگی یکی گوهر پربهاست
ورا جای در کام نر اژدهاست.
اسدی.
بیاد آمدم فر فرهنگ اوی
بزرگی و دیهیم و اورنگ اوی.
(گرشاسب نامه ص 26).
چیست بزرگی همه دنیاو دین
جز که مر او را نشد این هر دو نام.
ناصرخسرو.
گر بنزد توبپیری است بزرگی، سوی من
جز علی نیست به شابی نه حکیم و نه کبیر.
ناصرخسرو.
اگر بزرگی و جاه و جلال در درمست
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستمست.
ناصرخسرو.
حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی
هم بر آن سان که همی خلق جهان می طلبند.
ناصرخسرو.
گفتم از دولت تو آن بینم
که بزرگی تو سزا باشد.
مسعودسعد.
خرد شاخی که شد درخت بزرگ
در بزرگیش سرسری منگر.
خاقانی.
دلا تابزرگی نیاید بدست
بجای بزرگان نشاید نشست.
نظامی.
هرکه در کسب بزرگی مرد بلند همت را موافقت ننماید معذور است. (کلیله و دمنه).
بزرگی بایدت بخشندگی کن
که دانه تا نیفشانی نروید.
(گلستان).
یا رب قبول کن ببزرگی و لطف خویش
کآن را که رد کنی نبود هیچ التجا.
سعدی.
خدای راست بزرگی و ملک بی انباز
بدیگران که تو بینی بعاریت داده ست.
سعدی.
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد بهرچه رسد آشنای اوست.
سعدی.
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد بگزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی.
حافظ.
- امثال:
بزرگی بخدا می برازد و بس.
بزرگی بعقل است نه بسال. (سعدی).
بزرگی خرج دارد.
بزرگی دست خود آدم است.
- بزرگی بخش، بخشنده ٔ بزرگی و سروری و امارت:
رستمی کز فلک سواری رخش
هم بزرگست و هم بزرگی بخش.
نظامی.
- تاج بزرگی، افسر شاهی و سروری:
سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که تاج بزرگی بگیتی که جست.
فردوسی.
همی رو چنین تا گه کیقباد
که تاج بزرگی بسر بر نهاد.
فردوسی.
- فر بزرگی، فر شاهنشهی. فر سروری:
بزرگان بر او گوهر افشاندند
که فر بزرگیش میخواندند.
فردوسی.
|| مقابل خردی. مقابل صغر. عظم. کبر. بزادبرآمدگی. (یادداشت بخط دهخدا). کلانی. (ناظم الاطباء):
بخردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا.
(بوستان).
هرکه در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح از او برخاست.
(گلستان).
چو بر سر نشست از بزرگی غبار
دگر چشم عیش جوانی مدار.
سعدی.
ز لوح روی کودک بر توان خواند
که بد یا نیک باشد در بزرگی.
سعدی.
|| اندازه. (مهذب الاسماء). || ید. (یادداشت بخطدهخدا).


تاجریزی

تاجریزی. (اِ مرکب) گیاهی است که ثمرش در دوا استعمال میشود و نام عربیش عنب الثعلب است. (فرهنگ نظام). گیاهی است که بته ٔ آن تاذرعی باشد و میوه ٔ آن خوشه هایی است. هر حبه ٔ آن به اندازه ٔ نخودی کوچک در اول سبز و سپس سرخ شود و دانه هاخرد در درون آن و مزه ٔ آن بگوجه فرنگی شبیه باشد و آن را چون ملینی در دواها بکار برند. سگنگور، سگ انگور. (برهان) (انجمن آرا). قوش اوزومی، اورنج، روبا، روباه تربک، حب الفنا، روسنکرده، روس انگرده، طولیدون، ثلثان، رزه. اولنج، ابرق، فنا، بارج. خرزهره. (برهان) (مؤید الفضلا). عنب الثعلب، بفارسی سگ انگور و بترکی قوش ازومی (انگور مرغان) می نامند و در اصفهان تاج ریزی گویند و دارای انواع می باشد برّی و بستانی و هر یک از آن انواع نر و ماده می باشد و قسم نر او کاکنج است و نر بستانی مسمی به کاکنج بستانی و قسم نرجبلی مسمی به کاکنج منوم است و قسم ماده ٔ بری را عنب الثعلب مجنن نامند و قسم ماده بستانی بلغت مغربی فنا نامند. عنب الثعلب معروفست و از مطلق او مراد همین نوع است نبات او مابین شجر و گیاه و پر شاخ، و برگش مایل بسیاهی و عریضتر از برگ ریحان و دانه ٔ او زردمایل به سرخی و از نخود کوچکتر و با اندک شیرینی و لزوجه و تخم او سفید و بقدر خشخاش و قسم سیاه او غیرمستعمل است در دوم سرد و مایل بخشکی و نزد بعضی در اول سرد و تر و مستعمل دانه ٔ او است رادع و مبرد و ملطف و باقوه ٔ قابضه و مسکن تشنگی و رافع اورام حاره و چهار و قیه آب او با شکر محلل اورام باطنی و امراض احشا مسهل خلط مراری و رافع مغص و زحیر و ورم مقعد و استسقای حار و حقنه ٔ او جهت جنون و شری و تنقیه ٔ امعا و ضماد او جهت ورم معده و التهاب آن و سایر اعضاء و اورام حاره و باد سرخ و سوختگی آتش و زخم آبله وقروح ساعیه و سرطان متقرح و درد سر و عصاره ٔ او جهت تقویت باصره و فرزجه ٔ او جهت رفع سیلان حیض و رطوبات و طلای او با نمک جهت جرب و حکه و با نان جهت عزب و با روغن گل سرخ و سفیداب جهت جمیع اورام حاره و غرغره ٔ او جهت ورم حلق و درد دندان بغایت مؤثر و بخور ونطول او جهت نزلات و قطور او جهت امراض گوش و بینی نافع و گویند مضر مثانه است و مصلحش قند و بدلش کاکنج و نزد بعضی بطباط و قدر شربتش تاپنج مثقال و در مطبوخات تاده مثقال و از آب او تا بیست مثقال و آب غیر مطبوخ او بغایت مُقَیِّی ٔ است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).
عنب الثعلب بپارسی سگ انگور گویند و هندویی کیواپی گویند. ارجانی گوید عنب الثعلب سرد و خشک و جگر را سود دارد و آماسها که بر ماده ٔ او از گرمی باشد منفعت کند و سیلان خون از رحم زنان دفع کند و آب او سده های جگر را بگشاید و آماسهای او را بنشاند و خوردن میوه ٔ او معتاد نیست بدان سبب که چون خورده شود از او اخلاط بد متولد شود. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی در معرفت ادویه مفرده) تاجریزی یا عنب الثعلب نباتی است از خانواده سلانه که در مزارع می روید برگهای آن بیضی شکل و سبز و تیره است ماده ٔ عامله ٔ آن سولانین است که در ساقه و برگ یاسمن بری و جوانه های سیب زمینی نیز وجود دارد، سولانین خیلی کم در آب حل می شود طعم آن گس و مقدار استعمال آن دو سانتی گرم تا بیست سانتی گرم است. تاجریزی مناطق حاره مخدر قوی است ولی در نواحی معتدله از اثر تخدیرکننده ٔ آن خیلی کم می شود. استعمال این دارو از راه معدی متروک شده، جوشانده تاجریزی (50 گرم در هزار گرم) بعنوان مسکن موضعی بصورت کمپرس بکار رفته و تنقیه ٔ جوشانیده ٔ آن مورد استعمال زیاد دارد. برگ تاجریزی از اجزای بم ترانکیل و پوپولئوم است. (کتاب درمانشناسی ج اول) تاجریزی تیره ٔسولاناسه قسمت قابل مصرف:ساق (در ایران میوه ٔ آن مصرف می شود) ماده ٔ مؤثر: سولانین (کارآموزی داروسازی جنیدی ص 186). بیشتر نباتات این تیره (تیره ٔ سولانه یا سولاناسه) علفی و بیش از1300 جنس دارند که در حدود 900 جنس آنها از نوع تاجریزی است. گل تاجریزی دارای پنج کاسبرگ بهم چسبیده و جام رنگین آن دارای پنج گلبرگ است که بهم بپوسته و در لبه ٔ آن پنج دندانه دیده می شود که نمایش گلبرگهاست شماره ٔ پرچم های آن نیز پنج است که میله های آن از یکدیگر جدا ولی بساکها بسیار بهم نزدیک شده و لوله ای می سازند که کلاله مادگی ازوسط آن لوله بیرون آمده است و تخمدان آن مرکب از دوخانه است که بهم چسبیده و در هر یک از آنها تخمکهای بسیار است و پس از رسیدن میوه ای می سازد که ممکن است آبدار باشد ولی در داخل آن دانه های بسیار است و کاسه ٔ گل سبز رنگ همیشه در پایین میوه باقی مانده و ضخیم می شود یا کپسولی تشکیل دهد که برون بر آن خشک باشد.اغلب گیاهان این تیره دارای الکالوئیدهای سمی هستندکه در ساقه و برگ یا ریشه های آنها پراکنده است ولی ممکن است میوه های درشت آنها غیر سمی و خوراکی شوند وساقه های زیرزمینی آنها تکمه های پر از نشاسته بسازندکه خوراکی است. جنس های دسته ٔ اول که دارای هسته هستند از اینقرارند:
1- تاجریزی سرخ دارای گلهای بنفش و میوه های قرمز که ملین است و تاجریزی سیاه که میوه های آن سیاه و سمی است. (گیاه شناسی گل گلاب صص 237- 238).


شکار

شکار. [ش ِ] (اِ) قصد کشتن آدمی مر حیوانی را. (آنندراج) (غیاث). صیدکردن حیوانی را. (از یادداشت مؤلف). صید. قنز. قبض. (منتهی الارب). وعد. (از المنجد): اصطیاد؛ شکار کردن چیزی را. (منتهی الارب). موضوع شکار در جهان امروز دارای اهمیت زیاد است و به شعب مختلف تقسیم میشود:
اولاً - شکار از نظر تجارت، از قبیل پوست و مو وگوشت شکار برای صادرات.
ثانیاً - برای تفریح.
ثالثاً - شکار حیوانات سَبُع و عظیم الجثه مانند شیر و ببر و پلنگ و غیره.
و در هر یک از کشورها قواعد و مقررات مخصوصی برای شکار حیوانات مختلف هست و نیز در هر نقطه ای جانوران خاصی برای شکار وجود دارد. در کشور ایران شکار بیشتر جنبه ٔ تفریحی دارد جز شکار ماهی و استفاده از پر برخی از پرندگان یا پوست برخی ازحیوانات.
حیوانات شکاری در ایران در پنج منطقه پیدا میشود: 1- سواحل دریای خزر 2- فلات مرکزی 3- کوههای لرستان و کوه کیلویه 4- خوزستان 5- سواحل خلیج فارس و بلوچستان. در سواحل دریای خزر بواسطه ٔ گرمی هوا ووجود جنگل، حیوانات عظیم الجثه از قبیل ببر و پلنگ وخرس یافت میشود و جانوران کوچک نیز مانند روباه و شغال و خوک وحشی و گراز و سمور و سگ آبی و سنجاب و خارپشت و خرگوش و گاومیش و گربه ٔ وحشی زیست میکنند. و اقسام مارهای زهردار و آبی و انواع بز کل، مرال، پازن و انواع لاک پشت وجود دارد. در فلات مرکزی پلنگ و یوزپلنگ، کفتار، گورخر، آهو، گربه ٔ وحشی، روباه، خرگوش، گرگ، شغال و غیره دیده میشود. در کوهستانهای لرستان و کوه کیلویه یوزپلنگ و خرس و گرگ و روباه و گربه ٔ وحشی و بندرت پلنگ و بز کل و غیره یافت می شود. در خوزستان سابقاً در نیزارها شیر بوده ولی اکنون نیست و انواع آهو و موشهای صحرایی زندگی میکنند. در سواحل خلیج فارس و بلوچستان پلنگ، گرگ، شغال، بز کوهی، آهو وگاو کوهی یافت می شود.
در بیشتر کشورهای جهان پوست حیوانات وحشی و خز و غیره اهمیت فوق العاده ای دارد و در اروپا و آمریکا این اجناس از حیث قیمت با اشیاء تجملی و جواهرات برابری میکنند، و در ایران نیز بااینکه از این حیث در درجه ٔ دوم اهمیت قرار دارد ولی باز میتوان تا اندازه ای از آن بهره مند شد بویژه پوست روباه که این جانور در ایران فراوان است و پوست پلنگ که از جنس زیباترین پوست پلنگها میباشد.
برای طیور شکاری نیز در ایران سه منطقه میتوان مشخص کرد: 1- سواحل خلیج فارس 2- سواحل بحر خزر و قسمتی از البرز شمالی 3- فلاتهای مرکزی. عده ای از طیور مدت کمی در ایران زندگی میکنند مانند پرندگان شمالی روسیه که در سرمای سخت زمستان به سواحل دریای خزر می آیند و در اوایل تابستان به محل اصلی خود بازمیگردند. طیور ایران را به دو نوع میتوان تقسیم کرد: 1- طیور اهلی، از قبیل اردک، غاز، مرغ شاخدار، بوقلمون و غیره. 2- طیور وحشی، اول: حلال گوشتها، مانند اردک وحشی، درنا، سیاه سنبلی، بلدرچین، یلوه، هوبره، خروس کولی، کبوتر چاهی، توکا، سار، تیهو، باقرقره، زنگوله بال، کبک، کبک دری، قمری، چکاوک و غیره. دوم: حرام گوشتها، مانند عقاب، باز، طرلان، شاهین، بالابان، لک لک، قوش، قره قوش، قرقی، کرکس، سبزه قبا، هدهد، حواصیل، ماهی خوار و اقسام جغد و موش خوار و غیره.
شکار ماهی در ایران رایج است و بیشتر در نقاط زیر صورت میگیرد: 1- دریای خزر 2- خلیج فارس 3- دریاچه ٔ پریشان. در گیلان 14 نوع ماهی بدین شرح شکار میشود: ماهی سفید، سوف، سیم، کپور، آزاد، گلی، کله، تیان، ماشک، قزل آلا، پلور، ماشی، بینو و پلت. در مازندران بیشتر8 نوع ماهی شکار میشود بدین شرح: ماهی سفید، سیم، سوف، کپور، آزاد، اورنج، چکا، تلاوج. در استرآباد، چهار قسم ماهی صید میکنند: تلاجی، لیش، سازان و سفید. علاوه بر شکار ماهیهای فوق همه ساله مقدار فراوانی خاویار در شکارگاههای بحر خزر به دست می آید که آنرا به شکل خاویار سفید و سیاه در خارج از ایران بخصوص در روسیه ٔ شوروی به فروش میرسانند. فصل شکار ماهی در ایران از 23 آذرماه تا 20 اردیبهشت سال بعد است. در خلیج فارس ماهی خوراک نسبت به بحر خزر کمتر است از اینرو ماهیهایی که در خلیج فارس و رودهای آن شکار میشود کم است و بیشتر برای خوراک اهالی است و اقسام آن از این قرار است: ماهی قباد، حلوا، شوریده، سنگسر، شئوم، رشد، گزاف، بیدار، طار، سفید، صدف و شور. در دریاچه ٔپریشان که در سه فرسخی کازرون قرار دارد، مقدار کمی ماهی شکار میشود. شکار مروارید نیز در بنادر و جزایرایران از قبیل بندر طاهری، عسلویه، بستانو و لنگه، و جزایر شیخ شعیب و هندرابی و کیش و قشم و خارک و بحرین بعمل می آید. (از جغرافیای اقتصادی کیهان صص 24 -37):
برآراست یک روز پس شهریار
شد از شهر بیرون زبهر شکار.
فردوسی.
به خوان و نبید و شکار و نشست
همی بود با شاه یزدان پرست.
فردوسی.
بدان روزگار اندر، اسفندیار
به دشت اندرون بُد برای شکار.
فردوسی.
چنین شکارهم او را سزد که روز شکار
شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ.
فرخی.
بارگی خواست شاه بهر شکار
برنشست و بشدبه دیدن شار.
عنصری.
بسیار نخجیر آمد و شکاری سخت نیکو رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 418).
چون باز سفید در شکاریم همه
با نفس و هوای یار واریم همه.
(منسوب به ابوسعید ابوالخیر).
زشت بود شیر شکارشکال.
ناصرخسرو.
شیر اگر در میان شکار خرگوش خرگوری بیند دست از خرگوش بردارد و روی سوی خرگور آرد. (کلیله و دمنه).
غزال چشم نگاری که بر شکار دلم
شده ست چیره تر از شیر بر شکار غزال.
سوزنی.
چون گوزنان هویی از جان برکشم
کآن شکار آهوان بدرود باد.
خاقانی.
زلفت به شکار دل پراکند آری
لشکر به شکارگه پراکنده بُوَد.
خاقانی.
هست صیاد ار کند دانه نثار
نی ز رحم و جود بل بهر شکار.
مولوی.
شهریارا آن شنیدستی که در روز شکار
شاه کسری کرد سوی پیر دهقانی گذر.
ابن یمین.
خدنگ غمزه ٔ ابروکمانان از شکار دل
نمیگردد خطا تیر قضا بوده ست دانستم.
نورالعین واقف (از آنندراج).
نتابند مردان رخ از کارزار
هژبران ندانند غیر از شکار.
قاسم گنابادی (از آنندراج).
ای غزالان حرم جان من و جان شما
کآن جفاپیشه صنم بهر شکار آمده است.
خان آرزو (از آنندراج).
- باز شکار، باز شکاری. باز که به صید و شکار پردازد. باز آموخته که به صید پردازد:
جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند
که فلک باز شکار است و همه خلق شکارند.
ناصرخسرو.
- به شکار آمدن، به شکار رفتن. برای صید وشکار آمدن:
فلک گردان شیری است رباینده
که همی هرشب زی ما بشکار آید.
ناصرخسرو.
چون بشکار آمد در مرغزار
آهوکی دید فریدون شکار.
نظامی.
- به شکار رفتن، برای صید حیوانات رفتن: مثال داد تا... حشم بازگشتند که ایشان را مثال نبود به شکار رفتن. (تاریخ بیهقی). بشکار شیر رفتی تا ختن. (تاریخ بیهقی). امیر... سوی منجوقیان رفت به شکار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344).
- جای شکار، شکارگاه. نخجیرگاه. محل شکار و صید:
همان شهر و دو آب خوشگوارش
بنای خسرو و جای شکارش.
نظامی.
- شکارپذیر، پذیرای شکار شدن. قابل شکار شدن. که تواند که صید شود:
که اگر در اجل بود تأخیر
وین شکاری بود شکارپذیر.
نظامی.
- شکار جرگه، شکار قمرغه. صف جرگه. نوعی از شکار که مردم بسیاری دست یکدیگر گرفته و نخجیر را احاطه نمایند، و در عرف هند هته جوری گویند. (از آنندراج). قسمی از نخجیر. (از ناظم الاطباء). پره بستن صیادان و شکارگردانان و راندن شکار درون پره. و رجوع به ترکیب شکار قمرغه شود.
- شکار قمرغه، شکار جرگه. صف جرگه. (آنندراج). صید نخجیر با گرفتن دست همدیگر و تنگ نمودن دایره:
ندارد کسی یاد در روزگار
بر او شد قمرغه بدینسان شکار.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شکار جرگه شود.
- شکار قیل، آنرا گویند که همه ٔ جانوران شکاری را یکبارگی برای گرفتن صید سر دهند. (غیاث) (آنندراج).
- شیر شکار، شیر شکاری.شیر شکارگر. شیر که صید کند جانوری دیگر را:
چو بشنیدازو پهلو نامدار
به میدان درآمد چو شیر شکار.
فردوسی.
چو هومان و چو بارمان دو سوار
به جنگ اندرون همچو شیر شکار.
فردوسی.
بسا شیر شکار و گرگ جنگی
که شد در زیر این روبه پلنگی.
نظامی.
هژبرانی که شیران شکارند
به پای خود پیام خود گزارند.
نظامی.
- عزم شکار کردن، رفتن برای شکار و نخجیر کردن. (ناظم الاطباء).
- میر شکار، شکارچی باشی. رئیس شکاربانان در دستگاههای سلاطین گذشته. و رجوع به ترکیب شکارچی باشی در زیر ماده ٔ شکارچی شود.
|| هر حیوانی که صید شود. (فرهنگ فارسی معین). صید. نخجیر. حیوان صید شده و شکار شده. (ناظم الاطباء). حیوانی که شکار کردنش مطلوب بود و با لفظ زدن و کردن و شدن مستعمل. (آنندراج). گاه به معنی حیوانی که کشته شده باشد. (غیاث). نخجیر. صید. اشکار. قنص [ق َ ن َ] قنیص. قنیصه. صید. (یادداشت مؤلف). عرین. قنیص. (منتهی الارب):
که ملکت شکاری است کاو را نگیرد
عقاب پرنده نه شیر شکاری.
دقیقی.
به پیر و جوان یک بیک بنگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد.
فردوسی.
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سر زیر تاج و سر زیر ترگ.
فردوسی.
دد و دام بر هر سویی بیشمار
سپه را نبد خوردنی جز شکار.
فردوسی.
بدو گفت این رزم کار من است
چو سیرم کنند این شکار من است.
فردوسی.
مخالفان چو کلنگ اند و او چو باز سپید
شکار باز بود، ورچه مِه ز باز، کلنگ.
فرخی.
چنان شکار هم او را سزد که روز شکار
شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ.
فرخی.
امیر پیش و گروهی شکار اندر پس
به تیر کرده بر ایشان فراخ دشت حصار.
فرخی.
راست گفتی یکی شکاری بود
پیش یوز امیر شیرشکر.
فرخی.
شکار باز خرچال و کلنگ است
شکار باشه ونج است و کبوتر.
عنصری.
شاهی که بدو هیچ ملک چیر نباشد
شاهی که شکارش بجز از شیر نباشد.
منوچهری.
این طریقیست کش نبیند چشم
وین شکاری است کش نگیرد باز.
ناصرخسرو.
جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند
که فلک بازِ شکار است و همه خلق شکارند.
ناصرخسرو.
مجوی از کس شکاری گر نخواهی
که جوید دیگری از تو شکاری.
ناصرخسرو.
می کند چشم تو در صید دلم دیر که چه
بر سر تیر شکار آمده تأخیر که چه ؟!
باذل.
بحری به تیغ و شخص نهنگان غریق توست
کوهی به گرز و جان پلنگان شکار توست.
خاقانی.
دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زرق
کام از شکار جیفه ٔ دنیا برآورم.
خاقانی.
صد چنین سگ اندرین تن خفته اند
چون شکاری نیست شان ننهفته اند.
مولوی.
شکار آنگه توان کشتن که محکم در کمند آید
چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندم.
سعدی.
جرگه ٔ مژگان او چو دیدم گفتم
در همه ٔ دشت یک شکار ندارد.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- دل کسی شکار دیگری شدن، رام و مطیع و فرمانبر وی گردیدن. بدو دل دادن:
خداوند پیروز یار تو باد
دل زیردستان شکار تو باد.
فردوسی.
یوز و باز سخن نکته م رابی شک
دل دانای سخن پیشه شکارستی.
- شکارجویان، در حال جستجوی شکار:
آراسته کرد و رفت پویان
چون شیر سیه شکارجویان.
نظامی.
- شکار خویش کردن کسی را، بازیچه و مطیع خود ساختن:
شکار خویش کردت چرخ و نامد
به دستت جز پشیمانی شکاری.
ناصرخسرو.
- شکار زدن، زدن نخجیر با تیر. شکار کردن.
- شکار ستدن، شکار گرفتن. بیرون آوردن صید از دست دیگری:
روز پیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیر شرزه شکار.
عنصری.
- شکار کسی بودن،مطیع و رام وی بودن. مسخّر و در اختیار و در قبضه ٔ تصرف او بودن. تسلیم وی بودن:
به پنجم به کاری که کار تو نیست
نَیازی بدان کاو شکار تو نیست.
فردوسی.
به خوبی بتان پیشکار منند
به مردی دلیران شکار منند.
فردوسی.
برو کآفریننده یار تو باد
همه دیو و جادو شکار تو باد.
فردوسی.
به نخجیر شاهان شکار ویند
دد و دام در زینهار ویند.
فردوسی.
لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همی داشت او شکار مرا.
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
- شکرشکار، شکارکننده ٔ شکر. به دست آورنده و رباینده ٔ شکر یعنی لب معشوق:
تا در شکارگاه بتان عاشقی به لب
باشد شکرشکار چه پنهان چه آشکار.
سوزنی.
- فریدون شکار، لایق شدن برای فریدون پادشاه باستانی ایران:
چون به شکار آمد در مرغزار
آهوکی دید فریدون شکار.
نظامی.
- امثال:
شکار که سر تیر آمد باید زد.
شکاری را که زخمی هست کاری
اگر رحمی کنی زخمی دگر زن.
؟
|| هر چیز رایگان و مفت. (فرهنگ فارسی معین). هر چیز رایگان و بی زحمت به دست آمده. (ناظم الاطباء). || یغما. غارت. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). تاراج. || غنیمت. (ناظم الاطباء). || لقمه ٔ چرب و نرم. (فرهنگ فارسی معین). || نام نوعی خراج که از قراء بر زمان پیشین می گرفته اند. (مرآه البلدان ج 1 ص 237). || (ص) (در تداول عامیانه) ناراحت. آشفته. آزرده. (فرهنگ فارسی معین). || رباینده. (از ناظم الاطباء). اما این معنی و معنی قبل خاص ترکیب شکار است با کلمه ٔ دیگر.
- جانشکار، جانشکر. شکارکننده ٔجان.
(یادداشت مؤلف). رباینده ٔ دل. (ناظم الاطباء).
- مردم شکار، تعاقب کننده و گرفتارکننده ٔ مردم. (ناظم الاطباء). صیدکننده ٔ مردم. گیرنده ٔ زندگانی مردم، چنانکه مرگ.

فرهنگ فارسی هوشیار

عنب الثعلب

سگ انگو ر تاجریزی از گیاهان روباه تربک اورنج لما (اسم) تاجریزی، کی از گونه های تاجریزی که در فارسی بنام سگ انگور موسوم است.

فرهنگ عمید

تاجریزی

گیاهی علفی و پرشاخه با برگ‌های پهن و دندانه‌دار، گل‌های سفید و میوه‌های ریز و سرخ‌رنگ شبیه دانۀ انگور که در طب به کار می‌رود، انگور روباه، روباه‌رزک، روباه‌رزه، روباه‌تربک، روس‌انگروه، روس‌انگرده، سکنگور، سگنگور، روپاس، پارج، اورنج، اولنج، عنب‌الثعلب،
تاجریزی‌ پیچ: (زیست‌شناسی) گیاهی پایا و بالارونده با برگ‌های پهن و نوک‌تیز، میوه‌ای سرخ‌رنگ شبیه دانه‌های ریز انگور است. در کنارۀ جنگل‌ها و ساحل رودخانه‌ها می‌روید و بلندیش تا دو متر می‌رسد. جوشاندۀ ساقه‌های آن در طب قدیم به عنوان معرق و تصفیه‌کنندۀ خون به کار می‌رفته،

معادل ابجد

اورنج ، بیلکومایو

385

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری