معنی ایالتى با مرکز سالت لیک سیتى

ترکی به فارسی

سالت

محض

لغت نامه دهخدا

لیک

لیک. (ترکی، پسوند) در زبان آذری اداتی است نسبت را، چون: قوم لیک، غیه لیک، داش لیک، ترلیک و امثال آن و صورت دیگر آن لاخ است در سنگلاخ و دیولاخ و غیره وعین آن در پالیک فارسی بجای مانده است:
از خر و پالیک آنجای رسیدم که همی
موزه ٔ چینی میخواهم و اسب تازی.
علی قرط.
و رجوع به لاخ شود.

لیک. (از ع، حرف ربط) صورتی از لکن عربی است که آن را لیکن، ولیک و ولی نیز گویند. مخفف لیکن است. لکن. امّا. بیک. ولیکن. پن. صاحب المعجم گوید: «در پارسی قدیم بیک استعمال کرده اند به امالت کسره ٔ باء و اکنون آن لفظ از زبانها افتاده است و مهجورالاستعمال شده و باء را به لام بدل کرده اند و لیک میگویند». بنابراین، لیک مخفف لکن عربی نیست و بی شبهه اصل آن بیک فارسی است و به همان معنی:
هر دو یک گوهرند لیک به طبع
این بیفسرد وآن دگر بگداخت.
رودکی.
بهایم... با وی [مردم] یکسان است، لیک مردم را که ایزد... این دو نعمت عطا داده است از بهایم جداست. (تاریخ بیهقی).
لیک اندر دل خسان آسان
چون به خس مار درخزد خناس.
ناصرخسرو.
دندانه ٔ کلید در دعویند لیک
همچون زبان قفل گه معنی الکنند.
سنائی.
کنم سرکشی لیک با سرکشان.
نظامی.
مرا همچنین نام نیک است لیک
ز علت نگوید بداندیش نیک.
نظامی.
گرچه دوزخ دور داردزو نکال
لیک جنت به ورا فی کل حال.
مولوی.
پاک بود از شهوت و حرص و هوی ̍
نیک کرد او، لیک نیک بدنما.
مولوی.
دید رنج و کشف شدبر وی نهفت
لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت.
مولوی.
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست.
مولوی.
در کف او خار و سایه اش نیز نیست
لیکتان از حرص آن تمییز نیست.
مولوی.
لیک تا آب از قذر خالی شدن
تنقیه شرط است در جوی بدن.
مولوی.
آن یکی میزد یتیمی را به قهر
قند بود آن لیک بنمودی چو زهر.
مولوی.
این توانی که نیائی ز در سعدی باز
لیک بیرون شدن از خاطر او نتوانی.
سعدی.
قامت زیبای سرو کاینهمه وصفش کنند
هست به صورت بلند، لیک به معنی قصیر.
سعدی.
نمیکنم گله ای لیک ابر رحمت دوست
به کشتزار جگرتشنگان نداد نمی.
حافظ.
لیک با اوشمع صحبت درنمی گیرد از آنک
من سخن از آسمان میگویم او از ریسمان.
سبزواری.

لیک. (اِ) ابوریحان در تحقیق ماللهند آرد: و من تعسف فی هذا الباب فانه زعم علی ما ذکر براهمهر فی تقدیر صنعهالاصنام ان کل عشر هبأات و اسمها رین تسمی رج و کل ثمانیه رج تکون بالاک و هو رأس الشعره و ثمانیه منه لیک و هو الصﱡوأبه فی الشعر... (ماللهند ص 77).


سالت بری

سالت بری. [] (اِخ) قلعه ای است بفاصله 47 هزار و پانصدگزی در شمال مشرق بزی گنبد در علاقه ٔ پامیر خورد مربوط بحکومت بدخشان که بین 74 درجه و 14 دقیقه و 12 ثانیه طول البلدشرقی و 37 درجه و 21 دقیقه و 19 ثانیه عرض البلد شمالی واقع است. (قاموس جغرافیایی افغانستان ص 389).

فرهنگ عمید

لیک

لکن: نمی‌کنم گله‌ای لیک ابر رحمت دوست / به کشتزار جگر تشنگان نداد نمی (حافظ: ۹۴۰ حاشیه)،

معادل ابجد

ایالتى با مرکز سالت لیک سیتى

1733

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری