معنی این

لغت نامه دهخدا

این

این. [اَ ن َ] (ع اِ) یکی از مقولات نه گانه ٔعرض است در فلسفه و منطق و آن بودن چیزی است در مکان معین و مخصوص. (فرهنگ فارسی معین). یکی از مقولات نه گانه ٔ عرضی و آن عبارت از بودن چیزی است در مکان معین و مخصوص. بعضی میگویند: «این » عبارت از نسبت چیزی است بمکانی. شیخ میگوید:«این » بر دو قسم است یکی حقیقی که عبارت از بودن شی ٔ است در مکان معین و محدود و مخصوص بخود و دیگری غیرحقیقی و آن عبارت از بودن شی ٔ است در مکان بزرگتر از خود. (فرهنگ لغات و اصطلاحات دکتر سجادی). هو حاله تعرض للشی ٔ بسبب حصوله فی المکان. (تعریفات). عبارت است از حصول چیزی در مکان همچو حصول زید در خانه یا در بازار. (نفایس الفنون). حصول الشی ٔ فی المکان، و این سؤال عن مکان مبهم. (بحر الجواهر):
ذات او سوی عارف و عالم
برتر ازاین و کیف و از هل و لم.
سنائی.
هست صد چندان میان منزلین
آن طرف از این تا بالای این.
مولوی.
رجوع به اساس الاقتباس ص 50 شود.

این. (ضمیر، ص) ضمیر اشاره برای نزدیک. مقابل آن. ج، اینها، اینان. (فرهنگ فارسی معین). کلمه ٔ اشاره که بدان به شخص یا شی ٔ حاضر اشاره میکنند. و چون این کلمه پس از موصوف واقع و موصوف بآن اضافه شود الفش در درج ساقط گردد. (از ناظم الاطباء). پهلوی، «ان ». از ایرانی باستان، «اینا». سانسکریت، «انا». ضمیر و اسم اشاره ٔ بنزدیک، مقابل «آن ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین):
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندر این.
ابوشکور بلخی.
که این دادگر بر تو آسان کناد
بداندیش را دل هراسان کناد.
فردوسی.
به لهراسب گفت این بتان منند
شبستان فروزندگان منند.
فردوسی.
و گفت تتبع میکن تا این کیست که میگویند پیغمبر خواهد بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). || برای اشاره بنزدیک. مقابل آن: این کتاب، این خانه. (فرهنگ فارسی معین):
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
گه بر آن کندر بلندنشین
گه دراین بوستان چشم گشای.
رودکی.
و ایدون گویند که پیش از این تا این حرب بود شدادبن عامربن عوج بن عنق را خلیفه ٔ خویش کرده بود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). و هیچ کس ندانست که وی مرده است یا زنده تا این مورچه ٔ سفید بیامد و مر عصا را بخورد. چون سلیمان ازپای بیفتاد تشویش در میان دیوان و پریان و آدمیان افتاد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
که همچون تویی خواند باید پسر
بدین روز و این دانش واین هنر.
فردوسی.
من و آشنا اندر آن جام باده
از آن پس که افتاد این آشنایی.
زینتی.
ز مرغ و آهو رانم بجویبار و بدشت
از آن جفاله جفاله از این قطارقطار.
عنصری.
گفت کاین مردمان بی باکند
همه همواره دزد و چالاکند.
عنصری.
سزای آن کس که در باب وی این محال گفت فرمودیم. (تاریخ بیهقی). نوادر عجیب که وی [مسعود] را افتاده در روزگار پدرش بیاورده ام در این تاریخ. (تاریخ بیهقی).
ای بچه ٔ حمدونه بترسم که غلیواج
ناگه بربایدت در این خانه نهان شو.
لبیبی.
تو این ریش و سر و سبلت که بینی
تو پنداری تویی نی نی نه اینی.
ناصرخسرو.
|| گاهی به اِم بدل شود. چون امسال و امروز و امشب بجای این سال و این روز و این شب. || آن ِ. ازآن ِ. مال ِ. متعلق به: جاجرم...بارکده ٔ گرگان است و این کومش و نشابور است. (حدود العالم).

این. [اَ] (ع مص) رسیدن هنگام و وقت: آن الوقت ایناً؛ رسید هنگام و وقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و منه: آن لک ان تفعل کذا؛ رسید هنگام که این کاربکنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درمانده گردیدن: آن ایناً؛ ای تعب واعیی، درمانده گردید. (ناظم الاطباء). مانده شدن و حیران شدن. (آنندراج). مانده شدن. (المصادر زوزنی).

این. [اَ] (ع اِ) ماندگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آدمی. (آنندراج). || شتر. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || هنگام. (منتهی الارب). وقت. (آنندراج): آن اینک، رسید هنگام تو. (از ناظم الاطباء).

این. [اَ ن َ] (ع ق، اِ) کجا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). یقال این زید؛ یعنی کجاست زید. و الی این، یعنی بکجا. و من این، یعنی از کجا. (ناظم الاطباء). بمعنی کجا و آن سؤال باشد از جا و مکان چنانکه: این مقرک، کجاست مسکن شما. و الی این، بکجا و بکدامی. و من این، از کجا. (آنندراج). ظرف است و مبنی برفتح و برای سؤال از مکان وقوع شی ٔ آید. مانند: این یوسف. و چون حرف من در اول آن درآید برای سؤال از مکان بروز شی ٔ است مانند: من این قدمت. و گاه معنی شرطی افاده کند و دو فعل را مجزوم سازد که گاه به صورت مجرد وگاه بکلمه ٔ «ما» ملحق شود به ترتیب مانند:این تقف اقف و اینما تنم انم. (از اقرب الموارد).

این. [اِی ْ ی ُ] (اِ) بنفشه. بنفسج. (یادداشت به خط مؤلف).

فرهنگ معین

این

ضمیر اشاره برای نزدیک. مق. آن، مورد اشاره یا گفتگو: این کار درست نیست. [خوانش: [په.] (ص. ضم.)]

فرهنگ عمید

این

اشاره به نزدیک. δ اگر با اسم دیگر به کار رود صفت است و اگر به تنهایی به کار رود ضمیر است و به اینان و اینها جمع بسته می‌شود،

حل جدول

این

اشاره به نزدیک، اسم اشاره

اشاره به نزدیک

اسم اشاره

فارسی به انگلیسی

فارسی به ترکی

این‬

bu, şu

فارسی به عربی

این

هذا

عربی به فارسی

این

به یون تجزیه کردن , تبدیل به یون کردن

فرهنگ فارسی آزاد

این

اَیْنَ، کجاست، (ظرف مکان)، (بمعنی پرسش و بمعنی شرط و جازم دو فعل است)،

فارسی به ایتالیایی

این

questo

معادل ابجد

این

61

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری