معنی این چنین

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

این چنین

بدین نحو باین طریق. جمع: این چنینها


چنین

بدینگونه، بدینسان، اینطور، مانند این

حل جدول

واژه پیشنهادی

این چنین

نیز، همینطور، همچنین

ایدونک


چنین

کذا

فرهنگ عمید

چنین

مانند این، مثل این، اینگونه: چنین لباس‌هایی مناسب تو نیست،
(قید) این‌طور، به این شکل: او چنین نمی‌نویسد،

لغت نامه دهخدا

چنین

چنین. [چ ُ] (ص مرکب، ق مرکب) (از: ادات تشبیه + ضمیر اشاره) مخفف چون این. بدین گونه. بدینسان. این گونه. این طور. ایدون. در اصل «چون این » بود واو و الف را بجهت تخفیف حذف کردند چنین شد. (غیاث اللغات) (آنندراج). این طورو مانند این. این لفظ مرکب از «چ ُ» مخفف «چون » و «این » است پس باید بضم اول باشد چنانچه در هند است. اما تلفظ ایران با کسر است. (فرهنگ نظام):
تیزهش تا نیازماید بخت
بچنین جایگاه نگراید.
رودکی.
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد.
رودکی.
گیتیت چنین آمد گردنده بدین سان
هم باد برین آمد هم باد فرودین.
رودکی.
به نشگرده ببرید زن را گلو
تفو بر چنین ناشکیبا تفو.
ابوشکور.
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانانگرید چنین ابر زار.
ابوشکور.
چنین گفت هارون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ.
ابوشکور.
چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین.
منجیک.
گر آهوئی بیا و کنار منت حرم
آرام گیر با من و از من چنین مشم.
خفاف.
دل برد و چون بدانست کم کرد ناشکیبا
بگریخت تا چنینم دیوانه کرد و شیدا.
دقیقی.
چنین بود تا آسمان تیره گشت
همی چشم جنگ آوران خیره گشت.
فردوسی.
بدیشان چنین گفت پس زال زر
که ای شیرمردان آهن جگر.
فردوسی.
چنین بود تا بوددور زمان
به نوی تو اندر شگفتی ممان.
فردوسی.
چنین پروراند همی روزگار
فزون آمد از رنگ گل رنج خار.
فردوسی.
پلنگی به از شهریاری چنین
که نه شرم دارد و نه آئین و دین.
فردوسی.
بلند قد تو سرو است و روی خوب تو ماه
نه باغ سرو چنان و نه چرخ ماه چنین.
فرخی.
تو چنین فربه و آکنده چرائی پدرت
هندویی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف.
لبیبی.
بشاهنامه چنین خوانده ام که رستم زال
گهی بشد ز ره هفت خان بمازندر.
عنصری.
چنان بود پدری کش چنین بود فرزند
چنین بود عرضی کش چنان بود جوهر.
عنصری.
چنان نماید شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار.
عنصری.
گوئی برخ کس منگر جز برخ من
ای ترک چنین شیفته ٔ خویش چرائی.
منوچهری.
کارها نو گشت در این حضرت بزرگوار چنین که برانم و براندم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). هرچند چنین است فردا به جنگ روم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353).
چنین باغی نشاید جز که پرخوار امتانی را
که بردارند بر پشت و بگردن بار کیهان را.
ناصرخسرو.
چنین گویند که آدم علیه السلام گندم بخورد... (نوروزنامه). و چنین گویند که نهال انگور را از هرات بهمه ٔ جهان پراگنده. (نوروزنامه). با خود گفتم که چنین هم راست نیاید. (کلیله و دمنه).
این شعر که در مدح تو امروز بخواندم
حقا که چنین بود و چنین است و چنین باد.
سنائی.
ابرهه ٔمذکور پیش پادشاه قصه باز نمود که حال ایشان چنین بود، پیل چنین و پرندگان چنین و سنگ چنین زخم چنین. مردن چنین. (از تفسیر مجهول الاسم مائه ٔ هفتم ملکی عبدالعلی صدرالاشرافی).
به دستم در از دولت خوش عنان
طبرزد چنین شد طبرخون چنان.
نظامی.
حیف باشد بر چنین تن پیرهن
ظلم باشد بر چنین صورت نقاب.
سعدی.
بهیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست باده ٔ ازل است.
حافظ.
- چنین باد، مرکب از چنین و صیغه ٔ دعائی از فعل بودن، امید که بدین گونه بواد. آمین ! به اجابت مقرون باد. تأکیدی در دعاست:
این شعر که در مدح تو امروز بخواندم
حقا که چنین بود و چنان است و چنین باد.
سنائی.


این

این. (ضمیر، ص) ضمیر اشاره برای نزدیک. مقابل آن. ج، اینها، اینان. (فرهنگ فارسی معین). کلمه ٔ اشاره که بدان به شخص یا شی ٔ حاضر اشاره میکنند. و چون این کلمه پس از موصوف واقع و موصوف بآن اضافه شود الفش در درج ساقط گردد. (از ناظم الاطباء). پهلوی، «ان ». از ایرانی باستان، «اینا». سانسکریت، «انا». ضمیر و اسم اشاره ٔ بنزدیک، مقابل «آن ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین):
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندر این.
ابوشکور بلخی.
که این دادگر بر تو آسان کناد
بداندیش را دل هراسان کناد.
فردوسی.
به لهراسب گفت این بتان منند
شبستان فروزندگان منند.
فردوسی.
و گفت تتبع میکن تا این کیست که میگویند پیغمبر خواهد بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). || برای اشاره بنزدیک. مقابل آن: این کتاب، این خانه. (فرهنگ فارسی معین):
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
گه بر آن کندر بلندنشین
گه دراین بوستان چشم گشای.
رودکی.
و ایدون گویند که پیش از این تا این حرب بود شدادبن عامربن عوج بن عنق را خلیفه ٔ خویش کرده بود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). و هیچ کس ندانست که وی مرده است یا زنده تا این مورچه ٔ سفید بیامد و مر عصا را بخورد. چون سلیمان ازپای بیفتاد تشویش در میان دیوان و پریان و آدمیان افتاد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
که همچون تویی خواند باید پسر
بدین روز و این دانش واین هنر.
فردوسی.
من و آشنا اندر آن جام باده
از آن پس که افتاد این آشنایی.
زینتی.
ز مرغ و آهو رانم بجویبار و بدشت
از آن جفاله جفاله از این قطارقطار.
عنصری.
گفت کاین مردمان بی باکند
همه همواره دزد و چالاکند.
عنصری.
سزای آن کس که در باب وی این محال گفت فرمودیم. (تاریخ بیهقی). نوادر عجیب که وی [مسعود] را افتاده در روزگار پدرش بیاورده ام در این تاریخ. (تاریخ بیهقی).
ای بچه ٔ حمدونه بترسم که غلیواج
ناگه بربایدت در این خانه نهان شو.
لبیبی.
تو این ریش و سر و سبلت که بینی
تو پنداری تویی نی نی نه اینی.
ناصرخسرو.
|| گاهی به اِم بدل شود. چون امسال و امروز و امشب بجای این سال و این روز و این شب. || آن ِ. ازآن ِ. مال ِ. متعلق به: جاجرم...بارکده ٔ گرگان است و این کومش و نشابور است. (حدود العالم).

فرهنگ معین

چنین

(چُ یا چِ) (ق تشب.) = چون این: مانند این، مثل این، این گونه، این طور.


هم چنین

(~. چُ) (ق.) مانند این، مثل این.

مترادف و متضاد زبان فارسی

چنین

قید این‌سان، این‌گونه، این‌طور، مانند این، مثل این

فارسی به عربی

چنین

علی نفس النمط، لذا، مثل هذا، هکذا

فارسی به آلمانی

فارسی به ایتالیایی

بهم چنین

altrettanto

معادل ابجد

این چنین

174

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری