معنی بابا فغانی

حل جدول

بابا فغانی

شاعر قرن 10

لغت نامه دهخدا

فغانی

فغانی.[ف َ] (اِخ) کابلی. رجوع به فغانی میر سعید شود.

فغانی. [ف َ] (ص نسبی) منسوب به فغان. نالان. آنکه فغان کند و ناله سر دهد.

فغانی. [ف َ] (اِخ) رجوع به بابافغانی شود.

فغانی. [ف َ] (اِخ) خویش نزدیک خواجه افضل است و طبع پاکیزه دارد. این مطلع از اوست:
هرکه چون صورت چین دیده به روی تو گشاد
چشم دیگر ز تماشای تو بر هم ننهاد.
معلوم شد که خواجه میر مست که میر در این نسخه به تخلص یاد کرده، فی الواقع ذوفنون عالم است و اشعار خوب دارد و در ماده تاریخ پیدا کردن مثل او کم است. اول فغانی تخلص میکرد. در این اوقات «ضیا» تخلص میکند. این دو بیت در تاریخ فوت میر محمد یوسف از اوست:
چون میر محمد شرف آل عبا
از دیر فنا شد بسوی دار بقا
تاریخ شهادتش رقم کرد قضا
واﷲ شهید، هو یحیی الموتی ̍.
هنر دیگرش آنکه همه دروغ بد میگویند و او نیک میگوید، قصیده ٔ ردیف «دروغ » گفته، این مطلع آن قصیده است:
زهی جمال تو مرآت بی صفای دروغ
دلت سیاه چو آیینه از جلای دروغ.
این مطلع نیز از اوست:
مردم ز هجر و باز مرا چشم تر هنوز
یعنی نکرده ام ز تو قطعنظر هنوز.
(از مجالس النفایس میر علیشیر نوایی صص 86-87). فغانی از شعرای قرن نهم هجری است.

فغانی. [ف َ] (اِخ) میرسعید گوید: فغانی تخلص میکند. در مجلدی و نقش بندی باوقوف است. واقعاً هنرمندی بی مثل است، اما خیال خوش طبعی او را پریشان دارد. این مطلع از اوست:
دمی وصال تو از عمر جاودان خوشتر
بیاد وصل تو خوش بودن این زمان خوشتر.
(از مجالس النفائس تألیف میر علیشیر نوایی حکمت ص 80). فغانی از شعرای قرن نهم هجری است.

فغانی. [ف َ] (اِخ) کشمیری. معاصر نصرآبادی بوده و به هند سفری کرده است. (از الذریعه ج 9 ص 840). خوش طبیعت و سخن شناس است، غنی کشمیری تعلیم از او دارد و از کشمیر به هندوستان رفته و شعرش این است:
فتاده ایم و تو فارغ ز دستگیر ما
ببین جوانی خود، رحم کن به پیری ما.
(ازتذکره ٔ نصرآبادی ص 448).


بابا

بابا. (اِخ) نام مولای عباس. || نام مولای عایشه. || نام پدر عبدالرحمن بن بابا یا باباه تابعی. || نام پدر عبداﷲبن بابا یا بابی یا بابیه تابعی. (منتهی الارب).

بابا. (اِخ) (کوه...) کوهی در مغرب کابل، سرچشمه ٔ رود هیرمند.

بابا. (اِ) پدر. اَب. باب. والد:
هست مامات اسب و بابا خر
تومشو تر چو خوانمت استر.
سنائی.
ز ابتدا سرمامک غفلت نبازیدم چو طفل
زانکه هم مامک رقیبم بود و هم بابای من.
خاقانی.
من از شفقت پیربابای خویش
فراموش کردم محابای خویش.
نظامی.
گفت بابا درست شد دستم.
نظامی.
گفت بابا روانه شد پایم
کرد رأی تو عالم آرایم.
نظامی.
گفت بابا چه زیان دارد اگر
بشنوی یکبار تو پند پدر.
مولوی.
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز شانه ٔ بابا نبود.
مولوی.
سر برآورد و گفت پیر کهن
جان بابا سخن دراز مکن.
سعدی (هزلیات).
پسر مرد تهی کیسه مبادا زیبا
گرچه از دولت او کیسه کند پر بابا.
اوحدی.
زیباتر آنچه ماند ز بابا از آن تو
بدای برادر از من و اعلا از آن تو.
وحشی.
|| در خطاب به پسر، به معنی جان بابا. عزیز پدر:
پسری با پدر بزاری گفت
که مرا یار شو به همسر و جفت
گفت بابا زنا کن و زن نه
پند گیر از خلایق از من نه.
اوحدی (از آنندراج و انجمن آرا).
- امثال:
قدر بابا آن زمان دانی که خود بابا شوی.
بازی بازی با ریش بابا هم بازی.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
در زبان اطفال نیز پدر را گویند || پدر و جد را گویند که پدر پدر و پدر مادر باشد. (برهان) (هفت قلزم) (شعوری) (آنندراج). نیا. پدربزرگ. || مردی. کسی. تنی: من بابائی هستم غربیه (تداول). || در زبان بربری و ترکی و عربی غربی به معنی پدراست. (دزی ج 1 ص 47). || «بابا» را بر پیران کامل اطلاق کنند که بمنزله ٔ پدر باشند چنانکه باباافضل کاشی و باباطاهر همدانی و امثال ایشان و اتراک نیز آتا گویند مانند: رنگی آتا و وادون آتا که نام دو تن از مشایخ خوارزم بوده و قبر ایشان زیارتگاه است. و مردم اولاد خود را بنام ایشان نذر کنند و مبارک دانند و آتانیاز خوانند و در بلاد روم پیران و مرشدان خود را، دده گویند و هر کس را که در کاری بزرگ باشد تعظیماً بابا خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). سرکرده وریش سفید طایفه ٔ قلندران را نیز بابا گویند. (برهان) (هفت قلزم):
بابای شفیق و پیر خوش دم
تاریخ کهن سرای عالم.
ظهوری (ساقی نامه).
|| در استعمال فارسی به هنگام ندا و خطاب گاهی بجای «یا هذا»ی عرب بکار رود: بابا حالا که نمیشود رها کن. بابا مجبورت که نکرده اند. بابا برو پی کارت. بابا ول کن: این دو نفر نیز حساب دخل و خرج خود کرده اند، یکی را یکنفر خورنده زیاده بوده، آن یک کدخدا گفته که بابا ترا یک نفر زیاده از من است برخیز و با خانه ٔخود رو که من این وجه میدهم. (مزارات کرمان ص 52). || رئیس قاطرچیان. هر یک از رؤسای قاطرخانه ٔ دولتی. لقب گونه ای بوده است که برؤسای قاطرخانه ٔ شاهی در دوره ٔ قاجاریه میداده اند: بابا اکبر. بابا شعبانعلی. باباشمل.

بابا. (اِخ) قصبه ٔ کوچکی است در ساحل جنوبی نهر کوستم. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).

بابا. (اِخ) قصبه ٔ کوچکی است در تسالیا واقع در 15هزارگزی شمال شرقی ینی شهر. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).

بابا. (اِ) ادگار بلوشه در توضیح «باباخاتون » آرد: محققاً «بابا» باید خواند و این کلمه در مغولی بنا بر علم الاعلام مغولی از کلمه ٔ چینی «پاپا» بزبان مغولی وارد شده است. (جامعالتواریخ ج 2 ص 36 بخش فرانسوی).و رجوع به ص 354 همان جلد شود.

ترکی به فارسی

بابا

پدر، بابا

فرهنگ فارسی آزاد

بابا

بابا، پاپ، پدر (کلمه فارسی که وارد لسان عربی شده است)،

معادل ابجد

بابا فغانی

1147

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری