معنی بارق

لغت نامه دهخدا

بارق

بارق. [رِ] (ع ص، اِ) برق. || هر چه بدرخشد. (از اقرب الموارد).روشن و تابان. (غیاث). درخشان. یغشاه بارق من نوره. (حکمت اشراق چ 1331 انجمن ایران و فرانسه ص 348). || شمشیر درخشان. (دِمزن). || ابربابرق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (دِمزن) (آنندراج) (تاج العروس). ابر برق دارنده. (فرهنگ نظام).
- سحاب بارق، ابری که از او برق جهد. ابر بابرق و درخش. (ناظم الاطباء).

بارق. [رِ] (اِخ) ذوبارق همدانی. لقب جغونهبن مالک. (تاج العروس) (ناظم الاطباء).

بارق. [رِ] (اِخ) باوق. یارق. یاروق. بخشی ختایی. معلم و مربی فرزند غازان بود:... و چون پنج ساله شد (فرزند غازان) اباقاخان او را به بارق بخشی ختایی سپرد تا او را تربیت کند و خط مغولی و اویغوری و علوم و آداب ایشان بیاموزد... (تاریخ مبارک غازانی چ 1358 انگلستان ص 8). و رجوع به همین کتاب ص 10 شود.

بارق. [رِ] (اِخ) نام آبی است در عراق میان قادسیه و بصره. در اشعار عرب ذکر بسیار از این آب میشود. در جوار این محل در بین بنی تغلب و نمر سانحه ای واقع شده که به «یوم البارق » موسوم است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). و یاقوت آرد: آبی است به عراق و آن مرز میان قادسیه و بصره است و از اعمال کوفه باشد و شاعران نام آن را در اشعار بسیار آورده اند. اسودبن یعفر گوید:
اهل الخورنق و السدیر و بارق
و القصر ذی الشرفات من سنداد.
رجوع به عقدالفرید چ 1359 قاهره ج 3 ص 236 شود.

بارق. [رِ] (اِخ) نهری است در باب الجنه در حدیث ابن عباس که ابن حاتم آن را در التقاسیم و الانواع فی حدیث الشهداء آورده است. (از تاج العروس) (معجم البلدان ج 2).

بارق. [رِ] (اِخ) آبی است به شراه. (از تاج العروس، بنقل ابن عبدالبر). و یاقوت در معجم البلدان از قول ابن عبدالبر آرد: آبی است بسراه و هر آنکه درایام سیل عرم بدان فرود آمد وی را بارقی خواندند.

بارق. [رِ] (اِخ) یکی ازارکان عرض یمامه است. (از تاج العروس). رکنی از ارکان عرض یمامه، و آن کوهی است. (معجم البلدان ج 2).

بارق. [رِ] (اِخ) موضعی است به کوفه. (تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جائی است نزد کوفه. (آنندراج):
وردهم عن لعلع و بارق
ضرب یشظیهم عن الخنادق.
(از المعرب جوالیقی ص 132) (از اللسان)
و در حاشیه ٔ همین صفحه آمده است: «لعلع» و «بارق » دو موضعاند. بارق کوفه که ابوطیب درباره ٔ آن گوید:
تذکرت مابین العذیب و بارق
مجر عوالینا و مجری السوابق.
(از معجم البلدان ج 2)

بارق. [رِ] (اِخ) موضعی است به تهامه. (از تاج العروس). و رجوع به معجم البلدان ج 2 شود.

بارق. [رِ] (اِخ) کوهی است در سراه. (از حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ص 301) (از ابن درید در کتاب الاشتقاق ص 282). نام کوهی. (آنندراج). کوهی است که سعدبن عدی بدان فرودآمد و از این رو بدان ملقب شد چنانکه در گفتار مؤرج آمده است. (از تاج العروس). کوهی است در بلاد یمن که چنانکه گمان میکنند قبیله ٔ ازد، بدان فرود آمد. (از انساب سمعانی). کوهی است به یمن متعلق به قبیله ٔ ازد. (از تاج العروس). رجوع به برقه ٔ بارق شود. یاقوت در معجم البلدان آرد: بارق در قول مؤرج سدوسی کوهی است که سعدبن عدی بن حارثهبن عمرو مزیقیأبن عامر ماءالسمأبن حارثهبن امری ءالقیس بن ثعلبهبن مازن بن الازد بدان فرودآمد و ایشان برادران انصارند و از غسان نیستند که در تهامه یا یمن باشند. (از معجم البلدان ج 2).

بارق. [رِ] (اِخ) ملک... نام والی قلعه ٔ سلم بود. صاحب حبیب السیر آرد: یوشع مدت هفت سال کمر جهاد بر میان بسته بسیاری از اهل کفر و عناد را بقتل رسانید و اکثر بلدان شام و دیار مغرب را مفتوح گردانید و بعضی از حکام آن مواضع مانند ملک بارق که والی قلعه ٔ سلم بود اظهار اسلام نموده به جان و مال امان یافتند. (حبیب السیرچ خیام ج 1 ص 105). و رجوع به ص 106 همین جلد شود.

بارق. [رِ] (اِخ) نام شاعری است از عرب که وی را سراقهبن مرداس بارقی اصغر میخواندند و شرح حال وی در المؤتلف و المختلف آمدی (صص 134-135) آمده است. وی کسی است که با جریر مهاجات داشت و اخبار او در اغانی آمده است. (از حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ص 301). در الموشح مرزبانی آمده است: از جمله ٔ معایبی که بر شعرجریر شمرده اند گفتار او درباره ٔ بشربن مروان است:
یا بشر حق لوجهک التبشیر
هل غضبت لنا و انت امیر.
قد کان حقک ان تقول لبارق
یا آل بارق فیم سُب جریر.
(الموشح ص 119). و رجوع به ص 120 و 126 و بارقی و سراقه شود. احمد محمد شاکر محشی المعرب جوالیقی بنقل از ابن درید در الاشتقاق (ص 282) آرد: یکی از افراد بنی بارق سراقه ٔبارقی شاعر بوده. وی پسر مرداس بن اسمأبن خالدبن عوف بن عمربن سعدبن ثعلبهبن کنانهبن بارق بود که جریر او را هجاء گفت و وی را با مختار حدیثی است. (از حاشیه ٔ المعرب ص 301).

بارق. [رِ] (اِخ) نام پدر قبیله ای است در یمن. (آنندراج). لقب سعدبن عدی که پدرقبیله ای است از یمن. (معجم البلدان) (تاج العروس) (ناظم الاطباء). ابن درید در الاشتقاق ص 282 ذیل عنوان «قبایل بارق و رجال آنان » آرد: بارق سعدبن عدی بن حارثه بود و ازاین رو وی را بارق خواندند که به کوه بارق در سراه فرودآمد. (از حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ص 301).

فرهنگ معین

بارق

برق زننده، درخشنده، ابر با برق و درخشنده. [خوانش: (رِ) [ع.] (اِفا.)]

فرهنگ عمید

بارق

برق‌زننده، برق‌دار، درخشان، تابان،
ویژگی ابر برق‌دار،

حل جدول

بارق

برق زننده

فرهنگ فارسی هوشیار

بارق

‎ تابان، ابر درخشار (اسم) برق زننده درخشنده تابان، ابر با برق و درخشنده.

معادل ابجد

بارق

303

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری