معنی باره
لغت نامه دهخدا
باره. [رَ] (اِخ) اقلیمی است از اعمال جزیرهالخضراء در اندلس که در آن کوههای بلند است و در میان مردم آن فتنه ها و آشوبهایی در قدیم و جدید روی داده است و محصولش بیشتر میوه بود نه کشت و زرع. (از معجم البلدان). و رجوع به مراصدالاطلاع و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.
باره. [رَ /رِ] (اِ) دیوار و حصار قلعه و شهر را گویند. (برهان) (انجمن آرا). بارو باشد. (معیار جمالی). دیوار حصار که آنرا بارو نیز گویند بتازیش رَبَض خوانند. (شرفنامه ٔ منیری). حصار و دیوار قلعه. (غیاث) (دِمزن). دیوار قلعه و شهر و امثال آن. (جهانگیری). حصار باشد. (رشیدی). باروی شهر و قلعه. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 434) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (صحاح الفرس) (شعوری ج 1 ورق 191). دیوار حصار قلعه و شهرپناه. (ناظم الاطباء). سور. (تفلیسی): اعراف، باره ای است میان جنت و دوزخ. (منتهی الارب). بمعنی حصار حصین باشد. (آنندراج):
بکوشید باید بدان تا مگر
از آن کوه باره برآرند سر.
فردوسی.
سر باره ٔ دژ بد اندر هوا
ندیدند جنگ هوا را روا.
فردوسی.
یکی باره ای کرد گرد اندرش [گرد دژ]
که بینا بدیده ندیدی سرش.
فردوسی.
از تیر تو در باره ٔ هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست.
فرخی.
برشود بر باره ٔ سنگین چو سنگ منجنیق
دررود در قعر وادی چون بچاه اندر شطن.
منوچهری.
و غلامان و پیادگان باره ها و برجها را پاک کردند از غوریان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). غوریان جنگی گرفتند بر برجها و باره ها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113).
چو از شهر پردخت و باره بساخت
بر او پنج دز آهنین درنشاخت.
اسدی (گرشاسب نامه).
دراز آهن و باره از سنگ بود
بکین کرد سوی در آهنگ زود.
اسدی (گرشاسب نامه).
ره پیری و مرگ را باره نیست
بنزد کس این هر دو راه چاره نیست.
اسدی.
از جنگ جهل چونکه نمیترسی
از عقل گرد خود نکشی باره.
ناصرخسرو.
مرغی دیدم نشسته بر باره ٔ طوس
در پیش نهاده کله ٔ کیکاوس.
خیام.
اقصای بر و بحر بتأیید عدل او
آمد ز تیغ حادثه بر باره ٔ امان.
سعدی.
و گر بینی که باهم یکزبانند
کمان را زه کن و بر باره برسنگ.
سعدی (گلستان).
در آنندراج آمده: بمعنی دیوار و در قلعه که آنرا در تازی فصیل و در فارسی سور و بارو خوانند. هاتفی گوید:
دویدند بالا بباروی و بام
کشیدند شمشیر در قتل عام.
حکیم زلالی در مثنوی میخانه گفته است:
قلعه ٔ قهقهه دهان گیرد
تخته پل بردرش زیان گیرد
باره ای از گهر کشیده برو
زده قفلی ز لعل بر در او.
(آنندراج).
|| دیوار درون حصار. فصیل، دیوار کوچک درون حصار یا درون باره ٔ بلد. (منتهی الارب). || قلعه. (غیاث). دز. دژ. (شعوری ج 1 ورق 191): قصر شیرین، دهی است بزرگ و باره ای دارد از سنگ. (حدود العالم). و آنرا [شهر مارده را به اندلس] حصاری و باره ای و خندقی است محکم. (حدود العالم). و حدود بخارادوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ و دیواری بگرد این همه درکشیده بیک باره. (حدود العالم).
یکی نیز دز بر سر کوه بود
که از برتری دور از انبوه بود
...بمردی من آن باره را بستدم
بتان را همه بر زمین برزدم.
فردوسی.
چنان شد دژ نامور هفتواد
که گردش نیارست جنبید باد
حصاری شد آن پر ز گنج وسپاه
نبردی بر آن باره بر باد راه.
فردوسی.
هزارباره گرفته ست به ز باره ٔ ارگ
هزار شهر گشاده ست به ز شهر زرنگ.
فرخی.
به روی باره اگر برزند ببازی تیر
ز سوی دیگر تیرش برون شود ز حصار.
فرخی.
شاه در آن باره چنان گرم گشت
کز نفسش نعل فرس نرم گشت.
نظامی.
هفت گنبد درون آن باره
کرده بر طبع هفت سیاره.
نظامی.
|| برج. برج و دیوار. (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق):
از قله ٔ قاف سنگش آرند
باره ز ستاره درگذارند
صدباره برآورند بهتر
صد باره ز باره ٔ سکندر.
خاقانی (از انجمن آرا).
سنگ بر باره ٔ حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید.
سعدی (گلستان)
باره. [رَ / رِ] (اِ) کرّت و مرتبت و نوبت. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری) (غیاث) (آنندراج) (جهانگیری). نوبت و مرتبه. (رشیدی). دفعه. (دِمزن). بمعنی دفعه آمده مانند دوباره، یکباره. (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق). کثرت و نوبت و مرتبه. (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج 1 ورق 191 و «بار» شود. این کلمه بمعنی مذکور غالباً با کلمات دیگری از قبیل: این باره. دگرباره. دیگرباره. یکباره. دوباره. سه باره. هزارباره. یکبارگی. بیکبارگی و جز اینها ترکیب شود. ورجوع به ترکیبات مذکور در جای خود شود:
ور باره ای بدست کسی دست بازداشت
از عاجزی نبود چه عذری است در میان.
فرخی.
میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان.
فرخی.
زنهار تا نگویی با او حدیث من
تو بر زبان خویش دگرباره زینهار.
منوچهری.
گفت کم دوش پیام آمده از زردشت
که دگرباره بباید همگی را کشت.
منوچهری.
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه
سر تخت بختش برآمد بماه.
عنصری.
دگرباره از این ویرانه گلخن
گراید سوی آن آبادگلشن.
ناصرخسرو.
پیش کسری گفتند که او نافرمانی میکند و سرکشی، نامه نوشت که او را بازخواند دیگرباره اندیشه کرد که مبادا نیاید. (قصص الانبیاء ص 325). دیگرباره ابراهیم بیهوش گشت، جبرئیل بیامد و پری بر آن فرودآورد و بهوش آمد. (قصص الانبیاء ص 57). چون بامداد شد دیگرباره بندویه با آن زینت پادشاهی بر بام دیر آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ لندن ص 101). و از کرمان دیگرباره او را [یزدجرد را] بخراسان برد. (فارسنامه ٔابن البلخی چ لندن ص 112). و ببغداد جو را بجوشانند و آب او بیالایند و با روغن کنجد دیگرباره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه ٔ منسوب بخیام). شاه دگرباره باداناآن بدیدار درخت شد. (نوروزنامه منسوب بخیام).
چند بارش دیده ام در خواب لیک
طلعتش این باره انسب دیده ام.
خاقانی.
ز چین تا دگرباره اقصای چین
بفرمان او بادیکسر زمین.
نظامی.
دگرباره چوشیرین دیده بر کرد
در آن تمثال روحانی نظر کرد.
نظامی.
دگرباره خاک زمین بوسه داد
وز آن به دعایی دگر کرد یاد.
نظامی.
زآن شیفته ٔ سیه ستاره
من شیفته تر هزارباره.
نظامی.
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کور بخت و خجل.
سعدی (بوستان).
بسی بر نیاید که خاکش خورد
دگرباره بادش بعالم برد.
سعدی (بوستان).
ایزد تعالی در او نظر نکند بازش بخواند دگر باره اعراض کند. (گلستان).
حالیا عشوه ٔ ناز تو ز بنیادم برد
تا دگر باره حکیمانه چه بنیاد کند؟
حافظ.
|| و در ترکیب با یک، بصورت یکباره و یکبارگی بمعانی: ناگهان، یکدفعه، غفلهً، یکجا و نیز بمعنی کلاً، طرّاً باشد:
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم بیک باره بر باد شد.
فردوسی.
چون خواجه ٔ بزرگ احمد دررسیدمقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی). نصر احمد احنف قیس دیگر شد... اخلاق ناستوده بیکبارگی از وی دور شده بود. (تاریخ بیهقی). از آن منشور نسختها نبشته آمد و ظاهر بیکبارگی سپر بیفکند. (تاریخ بیهقی).
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب بیکباره رست.
نظامی.
یکباره بترک ما بگفتی
زنهار نگویی این نه نیکوست.
سعدی (خواتیم).
نه یکباره تن در زبونی نهد.
سعدی (گلستان).
|| و در ترکیب با کلمه ٔ دگر یا دیگر بمعنی دفعه ٔ دوم، بار دوم، کرت دوم آید:
برآمد دگرباره بانگ سرود
دگرگونه تر ساخت [باربد] آوای رود
همی سبز در سبز خوانی کنون
بدینگونه سازند مردان فسون.
فردوسی.
دگرباره زی خدمت شاه شد
از او شاه را عمر کوتاه شد.
فردوسی.
دگرباره بر شهریار جهان [کاوس]
همی جادوی ساخت [سودابه] اندر نهان
بدان تا شود با سیاوخش بد
بدانسان که از گوهر بد سزد.
فردوسی.
باره. [رَ / رِ] (پسوند) بصورت پسوند در ترکیب با کلمات به معنی دوست دارنده و حریص آید. غلام باره، یعنی پسردوست. بمعنی دوست هم آمده. (برهان) (دِمزن) (غیاث).بمعنی دوست که در بار مذکور شد. (انجمن آرا). کلمه ٔنسبت نیز هست که افاده ٔ معنوی دوست دارنده ٔ چیزی میکند. چون عشقباره و شاعرباره و روسپی باره و اژدهاباره و دخترباره و زن باره و غلام باره و شب باره بمعنی زن بدکاره که شبها را دوست دارد. اشرف گوید:
بر دور او ز خیل غلامان بود حصار
زین رو غلام باره توان گفت خواجه را.
فردوسی گوید:
شبستان مر او را فزون از صد است
شهنشه که زن باره باشد بد است.
مولوی معنوی آرد:
نیست شهرت طلب این خسرو شاعرباره
تا ز بیت و غزل و شعر روان بفریبم.
و بار بدون «ها» نیز بدین معنی است و در این بیت ابن یمین اگرچه بچه باز با زای معجمه درست میشود لیکن ائمه ٔ لغت به رای مهمله آورده اند و هو هذا:
آنکو بچه بار و طفل گایست
ای بس که کشد زحیر و رنجه.
(آنندراج).
دوست باشد و آن را بار نیز خوانند. (جهانگیری). باره و بار دوست باشد چون زن بار و باره و غلام بار و باره. (فرهنگ رشیدی). دوست و مصاحب و موأنس. (ناظم الاطباء). دوست و یار و غلام باره و زن باره یعنی بچه دوست و زن دوست. (ناظم الاطباء). بمعنی دوست و مایل و صاحب علاقه آمده مانند عشق باره و شاعرباره یعنی عشقباز و شاعردوست. (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق). طالب. خواهان. و رجوع به شعوری ج 1 ورق 191 شود. و در این معنی نیز غالباً با کلمات دیگر ترکیب شده است چون: زناباره. (ناسخ التواریخ). شکرباره. عشق باره. هواباره. شکارباره. سیلی باره. گوباره. سخن باره. جامه باره. اسب باره. گل باره. سماع باره:
در بلخ ایمنند ز هر شری
میخوار و دزدو لوطی و زن باره.
ناصرخسرو.
دلی که عشق ندارد ز سنگ خاره بود
چه دولتی بود آن دل که عشق باره بود.
شرف شفروه (از جهانگیری) (انجمن آرا).
من گر نه همچو ذره ٔ هواباره بودمی
گرد جهان چرا شده آواره بودمی.
اثیر اومانی.
شکر نعمت خوشتراز نعمت بود
شکرباره کی سوی نقمت بود.
مولوی.
هر کجا باشد ریاضت باره ای
از لگدهایش نباشد چاره ای.
مولوی.
|| ظاهراً در اشعار زیر بجای وار یا واره بکار رفته است، اژدهاباره:
فریدون بدان اژدهاباره مرد
هم از قوت اژدهایی چه کرد.
نظامی.
درآمد چنان اژدهاباره ای
فرشته کشی آدمی خواره ای.
نظامی.
و در بیت زیر:
چوسر در قصر شیرین کرد شاپور
عقوبت باره ای دید از جهان دور.
نظامی.
مرحوم وحید آرد: عقوبت باره یعنی باره و حصاری از عقوبت آگنده. (حاشیه ٔخسرو و شیرین چ وحید دستگردی ص 105). || (اِ) زن و بچه. (ناظم الاطباء). || گله و رمه و گاو و گوسفند و اسب و امثال آن. (برهان) (جهانگیری) (دِمزن). بمعنی گله و رمه ٔ گاو و گوسفندان است وآن گله گوباره نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). رمه ٔ دواب و ظاهراً صحیح «پاده » است (ببای فارسی و دال). (رشیدی) (از جهانگیری). رمه ٔ گاو و گوسفند. (شعوری ج 1 ورق 191). گله و رمه. (ناظم الاطباء). گوباره.رمه ٔ گاو و خر باشد. (معیار جمالی چ دانشگاه طهران ص 427). || گاوباره. (ملوک رستمدار و طبرستان) (حبیب السیر چ قدیم طهران جزو 4 از ج 2 ص 145).
باره. [رَ / رِ] (اِ) اسب را گویند که بعربی فرس خوانند. (برهان). اسب که بارگی نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء) (معیار جمالی). اسب. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 435) (انجمن آرا) (صحاح الفرس) (جهانگیری) (رشیدی) (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق):
شبی دیرباز و بیابان دراز
نیازم بدان باره ٔ راهبر.
دقیقی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
ای زین خوب، زینی یاتخت بهمنی
ای باره ٔ همایون شبدیز یا رشی.
دقیقی (از لغت نامه ٔ اسدی ص 223).
یکی باره ای برنشسته [شیدسپ] چو نیل
بتک همچو آهو بتن همچو پیل.
دقیقی.
یکی باره پیشش ببالای او
کمندی فروهشته تا پای او.
فردوسی (از لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 435).
پیاده بدو گفت چون آمدی
که بی باره و رهنمون آمدی.
فردوسی.
ببینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخر آید همی بی سوار
و یا باره ٔ رستم جنگجوی
به ایوان نهد بی خداوند روی ؟
فردوسی.
چو آفتاب سر از کوه باختر برزد
بخواست باره و سوی شکار کرد آهنگ.
فرخی.
فرود آمد از باره ٔ پیل زور
که ای پیل تن جنگ با ما گزار.
فرخی.
ندانم که باد است یا آتش است
بزیر تو آن باره ٔ پیلتن.
فرخی.
چو بدره مهرکند مهر اوست للشعرا
چو باره داغ کند داغ اوست للزوار.
عنصری (از انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری).
بتنجید عذرا چو مردان جنگ
ترنجید بر باره ٔ تند تنگ.
عنصری.
براه اندر نه خسبی نه نشینی
به پشت باره ویرو را ببینی.
(ویس و رامین).
پدر گفت کاین رای پدرام نیست
تو خردی ترا رزم هنگام نیست
هنوزت نگشته ست گهواره تنگ
چگونه کشی از بر باره تنگ.
اسدی.
برانگیخت آن باره ٔ آتشی
بکف آهنین نیزه ٔ سی رشی.
اسدی (گرشاسب نامه).
روزی که ملک جستی چرخ فلک ترا
از فتح تیغ کرد و ز اقبال باره کرد.
مسعودسعد.
تا باره ٔ تو برزمین خرامد
بر چرخ زمین افتخار دارد.
مسعودسعد.
تو رستمی و باره ٔ تند تو هست رخش
تو حیدری و تیغ تو جز ذوالفقار نیست.
مسعودسعد.
برباره ٔ چون گردون رانده همه شب چون مه
کرده چو بنات النعش آن لشکر چون پروین.
مسعودسعد.
آباد برآن باره ٔ میمون همایون
خوش گام چو یحموم ره انجام چو دلدل.
عبدالواسع جبلی.
زهره چون بهرام چوبین باره ٔچوبین بزیر
آهنین تن باره چون باد خزان انگیخته.
خاقانی
باره ٔ بخت ترا باد ز جوزا رکاب
مرکب خصم ترا باد نگونسار زین.
خاقانی.
|| اسب تیزرو. (آنندراج). اسب تیزرفتار. (غیاث). اسب نیک. (اوبهی). || کره ٔ سواری. رجوع به شعوری ج 1 ورق 191 شود.
باره. [رَ / رِ] (اِ) طرز و روش و قاعده و قانون باشد. (برهان). قاعده. (دِمزن) (غیاث). طرز و روش. (انجمن آرا) (جهانگیری). بمعنی روش آمده. (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق). طرز و اسلوب و روش. (شعوری ج 1 ورق 191). منوال و طرز و روش و دستور و قاعده و قانون و رسم و عادت. (ناظم الاطباء). نوع و گونه. (آنندراج). درباره ٔ. درباب. در امر. در موضوع. در معنی، بجای، در خصوص. در مقوله ٔ:
چینین گفت کز مرگ خود چاره نیست
مرا بر دل اندیشه زین باره نیست.
فردوسی.
ازین باره گفتار بسیار گشت
دل مردم خفته بیدار گشت.
فردوسی (از انجمن آرا).
ازین باره من پیش گفتم سخن
اگر بازیابی بخیلی مکن.
فردوسی.
یاد کردن خوید و آنچه واجب آید. درباره ٔ او. (نوروزنامه). یاد کردن اسب وهنر او و آنچه واجب آید درباره ٔ او. (نوروزنامه). || بمعنی حق و شأن هم هست چنانکه گویند درباره ٔ فلان یعنی در حق فلان و در شأن فلان. (برهان) (غیاث) (انجمن آرا) (دِمزن). حق و جانب بود. گویند درباره ٔ فلان انعام کرد. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 325). بمعنی باب چنانکه گویند درباره ٔ فلان یعنی درباب چنانکه گویند درباره ٔ فلان یعنی در باب فلان و در حق فلان. طالب آملی گوید:
دانه ٔ ما بگلو خوشه ٔ پروین دارد
سعی دهقان نبود بیهده درباره ٔ ما.
ظهوری گوید:
میتوان یافت غرض تربیت رسوایی است
کرده بیطاقتی این فکر که درباره ٔ ما.
(آنندراج).
حق بود. ملامؤمن حسین یزدی گفته:
یک لطف نکرد یار درباره ٔ من
کس یاد نکرد از دل آواره ٔ من
شرمنده ٔ ناصحم که دارد گاهی
حق نمکی بر جگر پاره ٔ من.
(جهانگیری).
حق باشد. (اوبهی). بابت. جای. مقوله. جهت. ازین روی.خصوص. موضوع. امر. برای. بمعنی باب در محاورات آمده گویند درباره ٔ من لطف بکن و از این باره سخن مکن. فردوسی گوید:
ازین باره گفتار بسیار گشت.
(رشیدی).
حق و شأن باشد چنانکه گویند فکری درباره ٔ او باید کرد و در این تأمل است چه باره اینجا بمعنی باب است چنانکه گذشت. (رشیدی). درباره ٔ؛ در حق. (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق):
شهر هستی شد شهوری را خراب از هجر تو
وقت آن شد کز کرم لطفی کنی درباره اش.
ملامحمد کشمیری شهوری (از شعوری ج 1 ورق 191).
نباید که باشیدبا ساز جنگ
نه زین باره جوید کسی نام و ننگ.
فردوسی.
مجویید ازین پس کس از من سخن
کزین باره ام دانش آمد به بن.
فردوسی.
همه مهتران را ز لشکربخواند
وزین باره چندی سخنها براند.
فردوسی.
مرا نیز مادر ز بهر تو زاد
ازین باره بر دل مکن هیچ یاد.
فردوسی.
ساحری باید نمودن مرمرا در مدح تو
کاندرین باره تو از هر ساحری ساحرتری.
سوزنی.
شأن و تکریم و تعظیم و توقیر. (ناظم الاطباء). || مشروبی را نیز گفته اند مست کننده که آنرا از آرد برنج وارزن و امثان آن سازند و بعربی نبیذ خوانند. (برهان) (دِمزن). مشروبی باشد مسکر که از برنج سازند. (جهانگیری):
ز نور عقل کل عقلم چنان تنگ آمد و خیره
کزان معزول آمد خمر و تنگ و باره و شیره.
مولوی (از جهانگیری).
و رجوع به رشیدی و شعوری ج 1 ورق 191 شود. نوعی از مسکرات. (رشیدی از جهانگیری). نبیذ و بوزه و مشروب مسکری که از جو سازند. (ناظم الاطباء). بوزه که نشاءه میکند. (غیاث). || زلف. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). جعد و گیسو. (رشیدی از سامانی و جهانگیری). زلف و گیسو. (ناظم الاطباء) (دِمزن):
هر زمان مدعیی راز غرور دل خویش
تازه خونی هدر اندر خم هر باره ٔ اوست.
سنایی (از انجمن آرا و جهانگیری).
رجوع به شعوری ج 1 ورق 191 شود. || حجره. (شرفنامه ٔ منیری). حجره که بر بالای حجره ٔ دیگرباشد و پرواره نیز گویند. (فرهنگ خطی نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف). || جزا و پاداش. (ناظم الاطباء). مکافات و اجر. (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق). مزد:
پدروارش از مادر اندر پذیر
از آن گاو نغزش بپرور بشیر
اگر باره خواهی روانم تراست
گروگان کنم جان بدان کت هواست.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 36 س 14).
هر که را زین... سرخ و سخت من درخور بود
رایگان... کنم بی اجرت و بی باره ای.
سوزنی.
|| رشوت و بلکفده و ساره بدین معنی مترادفند. (شرفنامه ٔ منیری). رشوه. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). بلکفده. (ایضاً همان کتاب). رشوه. بهره. (فرهنگ شاهنامه ٔ شفق). پاره و رشوه ای که بقاضی دهند. (ناظم الاطباء). || هر چیز زشت را نیز گویند. (برهان). زشت و بدشکل. || خدا. || حضور خدا. (ناظم الاطباء). || مشهور شده. || شهر. || سبوی. (شرفنامه ٔ منیری). || هر آنچه تقسیم کند و جدا سازد دو چیز را. || دو انتهای منحنی شاهین ترازو که پله ها بدان آویخته شده اند. || روی و پیکر و چهره و ابرو. (ناظم الاطباء). ابرو. (شعوری ج 1 ورق 191 از صحاح الفرس) (دِمزن). || اجازه و پروانه و رخصت. || حال و حالت و چگونگی. (ناظم الاطباء). || (ص) آزمند و حریص. (ناظم الاطباء) (دِمزن) (شعوری ج 1 ورق 191 از مجمعالفرس). || خوب و نیک و جمیل و رعنا و راست. || (اِ) ساز سلاح. (ناظم الاطباء). || تحفه:
به از نیکوسخن چیزی نیابی
که زی دانا بری بر رسم باره.
ناصرخسرو.
|| باره ٔ زبان، سفیدی روی زبان که علامت تخمه باشد. رجوع به «بار» شود. || باره ٔ دندان، زنگ دندان. رجوع به «بار» شود. || شوره یا شوخ که در کاسه و جز آن بندد. || معدود و ممیز عدد. در شواهد زیر برای شهر بکار رفته است: و ایشان را دوازده باره شهر بود بر شط آن نهر. (کشف الاسرار چ طهران ج 7 ص 34)... و ایشان تخم آن درخت بردند به آن دوازده باره شهر تا در شهری درختی صنوبر برآمد و ببالید. (ایضاً همان صفحه). || زبانه. (شعوری ج 1 ورق 191 از مجمعالفرس) (دِمزن).
باره. [رَ] (معرب، اِ) معرب پاره بمعنی قطعه یا تکه و آن قطعه ای ازمسکوکات است مساوی پنج هشتم قرش. (اقرب الموارد).
فرهنگ معین
دیوار قلعه، حصار، بارگی، اسب. [خوانش: (رِ) (اِ.)]
دفعه، مرتبه، تحفه، ارمغان. [خوانش: (~.) (اِ.)]
فرهنگ عمید
موضوع، مورد: دربارۀ، چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست / مرا بر دل اندیشه زاین باره نیست (فردوسی: ۶/۱۱۹)،
دفعه، مرتبه (در ترکیب با کلمۀ دیگر): یکباره، دوباره، دگرباره، زآن شیفتهٴ سیهستاره / من شیفتهتر هزارباره (نظامی۳: ۴۶۶)،
دوستدار، بسیار علاقهمند (در ترکیب با کلمات دیگر): روسپیباره، زنباره، شاعرباره، عشقباره، غلامباره، گاوباره، دلی که عشق نورزید سنگ خاره بُوَد / چه دولتی بُوَد آن دل که عشقباره بُوَد (شرفالدینشفروه: مجمعالفرس: باره)، من گر نه همچو ذره هواباره بودمی / گرد جهان چرا شده آواره بودمی (اثیرالدیناومانی: لغتنامه: باره)،
قلعه،
دیواری که بر دور شهرها و قلعهها بنا میکردند: سنگ بر بارۀ حصار مزن / که بُوَد کز حصار سنگ آید (سعدی: ۱۲۳)،
اسب، بارگی: بگفت و به گرز گران دست برد / عنان بارۀ تیزتگ را سپرد (فردوسی: ۱/۷۵)،
حل جدول
اسب تیز رفتار
مترادف و متضاد زبان فارسی
اسب، توسن، سمند، فرس، مرکب، برج، دژ، قلعه، بار، دفعه، کرت، مرتبه، بار، حصار، دیوار، جرم، باب، مورد، روش، طرز
فارسی به انگلیسی
Case, Effect, Fence, Horse, Issue, Respect, Theme, Topic
فارسی به عربی
اعتبار
گویش مازندرانی
صدای پرندگان نر در بهار برای جفت یابی، آواری زیبا و با شکوه...
فرهنگ فارسی هوشیار
قاعده و قانون
معادل ابجد
208