معنی باریدن
لغت نامه دهخدا
باریدن. [دَ] (مص) آمدن و فروریختن باران، برف، تگرگ و جز آن از هوا، و از آسمان بزمین. آنچه ابر و آسمان فروریزد خواه باران باشد و یا برف و جز آن. (ناظم الاطباء). چکیدن و ریختن قطرات آب و غیره (مثل تگرگ و برف) از ابر: در زمستان ایران باریدن باران لازم است. (فرهنگ نظام). باریدن برف و باران. (دِمزن). رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود. معروف، لازم و متعدی هر دو آمده. میرزا صائب گوید:
ناامیدی بر دهد اشکی که میباریم ما
رزق قارون میشود تخمی که میکاریم ما.
(آنندراج).
یخچه بارید و پای من بفسرد
ورغ بربند یخچه راز فلک.
رودکی.
یخچه میبارید از ابر سیاه
چون ستاره بر زمین از آسمان.
رودکی.
ویحک ای ابر بر گنهکاران
سنگک و برف باری و باران.
عنصری.
از مجلستان هرگز بیرون نگذارم
... بر فرق شما آب گل سوری بارم.
منوچهری.
الا تا ببارد سرشک بهاری
الا تابروید گل بوستانی.
منوچهری.
بپادشاهان روی زمین بگذشته و بباریده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91).
وین ابر خداوند جهانرا بهوا بر
بنده ست و مطیعست بباریدن امطار.
ناصرخسرو.
تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار
که در پیش باران نماند غبار.
سعدی (بوستان).
|| بمجاز برای پی هم ریختن هر چیز استعمال میشود مثل باریدن تیغ و گلوله و تیر و سنگ و غیر آنها. (فرهنگ نظام). فرودآمدن بکثرت و شدت. فروریختن و پایین آمدن. پراکنده شدن هر چیز:
تو آن ابری که ناساید شب و روز
ز باریدن چنان چون از کمان تیر
نباری بر کف زرخواه جز زر
چنان چون بر سر بدخواه جز بیر.
دقیقی.
تو گفتی هوا ابر دارد همی
وزان ابر الماس بارد همی.
فردوسی.
برفت از پسش [افراسیاب] رستم شیرگیر
ببارید بر لشکرش گرز و تیر.
فردوسی.
چنان بود ایوان ز بس خوبچهر
که گفتی همی بارد از ماه مهر.
فردوسی.
چو بر گردن آرند کوبنده گرز
همی بارد از گرزشان فر و برز.
فردوسی.
تو گفتی زمین گشت زر روان
همی بارد از تیغ هندی روان.
فردوسی.
زدم بر سرش گرزه ٔ گاوچهر
بر او کوه بارید گفتی سپهر.
فردوسی.
ز گردون بسی سنگ بارید و خشت
پراکنده شد لشکر ایران بدشت.
فردوسی.
می بارد از دهانت خد و ایدون
گویی که سرگشادند فرگانرا.
لبیبی.
درختت گر ز حکمت بار دارد
بگفتار آی وبار خویش میبار.
ناصرخسرو.
همانا خشم ایزد بر خراسان
برین دونان بباریده ست گردون.
ناصرخسرو.
دار غمست و خانه ٔ پرمحنت
محنت ببارد از در و دیوارش.
ناصرخسرو.
هم ماه بارد از لب خندانش
هم مهر ریزد از کف مهبارش.
ناصرخسرو.
پس بلا بر تنش بارید تا حالش بدانجا رسید که به آن همه محنت یکدم و یکذره در عبادت سستی نکرد. (قصص الانبیاء ص 137).
ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد.
عرفی.
برای آدم بدبخت از در و دیوار میبارد (بدبختی و مصیبت). || اشک باریدن. ریختن اشک زیاد از چشم. (ناظم الاطباء). اشک ریختن. اشک باریدن. (دِمزن). توسعاً فروریختن اشک از چشم. اشک باریدن، جاری کردن. فروریختن اشک و خون و جز آن، کنایه از گریستن و آه و زاری کردن:
اشک باریدش و نیوشه گرفت
باز بفزود گفته های دراز.
طاهر فضل.
سزد که پروین بارد دو چشم من شب و روز
کنون کز این دو شب من شعاع برزد پرو.
کسایی.
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیل سم درگذشت از پزشک.
فردوسی.
گزید این دلم دخت مهراب را
ببارم ز دیده بمهر آب را.
فردوسی.
همانا بر این سوگ بر ما سپهر
ز دیده فروباردی خون بمهر.
فردوسی.
چو بشنید گشتاسب شد پر ز درد
ز مژگان ببارید خوناب زرد.
فردوسی.
ببارید رستم ز چشم آب زرد
دلش گشت پرتاب و جان پر ز درد.
فردوسی.
نگار من چو حال من چنین دید
ببارید از مژه باران وابل.
منوچهری.
ترا از چشم من ناگاه ببرید
دل من زآن بریده خون ببارید.
(ویس و رامین).
که دلشادی و میگساری همی
چرا غمخوری و اشک باری همی.
اسدی (گرشاسب نامه).
سنگ پشت... از چشم اشک ببارید. (کلیله و دمنه).
چون ببارم اشک گرم آتش زنم بر عالمی.
شعر خاقانی است گویی اشک آتش زای من.
خاقانی.
بدیباچه ٔ اشک یاقوت فام
بحسرت ببارید و گفت ای غلام.
سعدی (بوستان).
- باریدن آتش، کنایه از خشم و کینه و نفرت انگیختن باشد:
تو گفتی که ابری برآمد سیاه
ببارید آتش بر آن رزمگاه.
فردوسی.
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش بر این تارک من مبار.
فردوسی.
به پیشم چه شیر و پلنگ و هژبر
بپیکان فروبارم آتش ز ابر.
فردوسی.
تو بنادانی آتش بر من بباریدی. (کلیله و دمنه).
- فروباریدن، فروریختن. رجوع به باریدن. و فروریختن. و پایین آمدن و رجوع به ناصرخسرو چ 1 طهران ص 192 س 13 و ص 266 س 23 شود:
ای حجت بسیارسخن دفتر پیش آر
وز نوک قلم دّر سخنهات فروبار.
ناصرخسرو.
بیای تا من و تو هر دوای درخت خدای
ز بار خویش یکی چاشنی فروباریم.
ناصرخسرو.
به هر اشکی که از رشکت فروبارم به هر باری
کنارم کم ز دریایی نمی بینم نمی بینم.
خاقانی.
بس اشک شکرین که فروبارم از نیاز
بس آه عنبرین که بعمدا برآورم.
خاقانی.
|| بمعنی ظاهر شدن مجاز است مثل گل کردن: سید محمد عرفی گوید:
از جام کینه ام که چو رود است خون چکان
می بارد از رخش که ستمکاره ٔ کسی است.
(آنندراج).
فرهنگ معین
(دَ) (مص ل.) فرود آمدن باران، برف، تگرگ و مانند آن.
فرهنگ عمید
فرود آمدن قطرههای آب، دانههای برف، یا تگرگ از آسمان،
فروریختن چیزی مانند باران،
حل جدول
بارش
مترادف و متضاد زبان فارسی
باران آمدن، برفآمدن، تگرگ آمدن، سرازیر شدن، ریختن، فرو ریختن،
(متضاد) باراندن
فارسی به انگلیسی
Precipitate, Rain, Spatter, Storm
فارسی به ترکی
yağmak
فارسی به عربی
ثب، دش، مطر
فرهنگ فارسی هوشیار
(مصدر) ر (بارید بارد خواهد بارید ببار بارنده باران باریده بارش باراندن بارانیدن) فرود آمدن باران برف تگرگ و مانند آن.
فارسی به آلمانی
Regen (m), Regnen
معادل ابجد
267