معنی بازپسین

لغت نامه دهخدا

بازپسین

بازپسین. [پ َ] (ص نسبی) واپسین، چون نفس بازپسین و نگاه بازپسین. (آنندراج). پسین. آخرین. (ناظم الاطباء).دابر. (ترجمان القرآن). آخر. (مهذب الاسماء). آخری. مقابل نخستین: شب بازپسین از ماه. بازپسین دم یا دیدار بازپسین. فرزند بازپسین. دم بازپسین:
بیم آنست که جای تو بگیرد دگری
آگهت کردم و گفتم سخن بازپسین.
فرخی.
خوارزمشاه بوالعباس مأمون بن مأمون (ره) بازپسین امیری بود که خاندان پس از گذشتن وی برافتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 681). گفته بود که اگر بوالفضل سخت جوان نیستی این شغل به وی دادیمی چه بونصر پیش تا گذشته شد در این شراب خوردن بازپسین با ما پوشیده گفتی که من پیر شدم و کارم به آخر آمده است، اگر گذشته شوم بوالفضل را نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514). در رقعت که نبشته است نکته ٔ بازپسین این است که بنده میگوید ناصواب است رفتن بر این جانب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 456). همیشه از شراب چنان برخیز که هنوز دو سه قدح شراب را جای بود و پرهیز کن از لقمه ٔ سیری و قدح مستی که سیری و مستی نه همه در طعام و شراب بود که چنانکه سیری در لقمه ٔ بازپسین بود مستی در قدح بازپسین بود. (قابوسنامه). تا درآن روز که بازپسین روزها بود جبرئیل آمد. (قصص الانبیاء ص 240).
من چو نادانان بردرد جوانی نبوم
که در این درد نه من بازپسینم نه نوم.
ناصرخسرو.
جز بگه بازپسین دم زدن
از تو نجنبد بشهادت زبان.
ناصرخسرو.
در بسیار کس آزمودم، همه را سود داشت و بازپسین قائم مقام گرمابه است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بازپسین سخن که شیخ با فرزندان و مریدان گفت این بود که گوش باز دارید تا ایمان بکار خلق بزیان نیارید. (اسرارالتوحید ص 290).
شعر من بنده در مدایح بلخ
این نخستین شناس و بازپسین.
انوری.
آنکه سرش زرکش سلطان کشید
بازپسین لقمه ز آهن چشید.
نظامی.
این بازپسین دم رحیل است.
نظامی.
چو دوستی کند ایام اندک اندک بخش
که یار بازپسین دشمنیست جمله ربای.
سعدی.
تا نه تصور کنی که بی تو صبورم
هر نفسی میزنم ز بازپسین است.
سعدی (طیبات).
رسول بازپسین را هزار گونه قسم
بجان پاک عزیز رسول شروانی است.
افضل الدین ساوی.
- بازپسینان، متأخران.
- بازپسینان لشکر، ساقه.
- روز پازپسین، روزقیامت. یوم آخر. یوم دین:
بخور ببخش که دنیا بهیچ کار نیرزد
جز آن که پیش فرستی بروز بازپسین را.
سعدی.

حل جدول

مترادف و متضاد زبان فارسی

بازپسین

آخر، آخرین، واپسین،
(متضاد) آغازین


واپسین

آخر، آخرین، بازپسین، بازپسین، فرجام، متاخر، نهایی،
(متضاد) آغازین

فارسی به عربی

بازپسین

آخر مره، نهائی

فرهنگ معین

بازپسین

(پَ) (ص نسب.) آخرین، واپسین.

فرهنگ عمید

بازپسین

واپسین، آخرین،


واپسین

بازپسین، آخرین،

فرهنگ فارسی هوشیار

بازپسین

واپسین، آخرین، آخر

فارسی به آلمانی

بازپسین

Anhalten, Dauern, Leisten, Letzte (m) (f), Ultimativ [verb]

انگلیسی به فارسی

last

بازپسین


ultimate

بازپسین

فرهنگ پهلوی

واپسین

آخرین، بازپسین

معادل ابجد

بازپسین

132

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری