معنی بازیگر زن‌ فیلم‌ آس و پاس

فرهنگ معین

آس و پاس

(سُ) (ص.) (عا.) لات و لوت، مفلس، بینوا.

ترکی به فارسی

آس

آس، تکخال

لغت نامه دهخدا

آس

آس. (اِ) دو سنگ گرد و پخ برهم نهاده و زیرین را در میان میلی آهنین و جز آن از سوراخ میان زبرین درگذشته و سنگ زبرین بقوت دست آدمی یا ستور یا باد یا آب و بخار و برق گردد و حبوب و جز آن را خرد یا آرد سازد. آنچه را به دست گردد، دست آس و آسدست، و آنچه را با آب گردد آب آس یا آسیاب یا آسیا و عرب طاحونه و ناعور و آنچه را بباد گردد بادآس و آسیاچرخ و آس باد و رحی الریح نامند، و آس بستور گردنده و نیز آس بزرگ را خرآس و ستورآس گویند و آس با شتر گردنده را عرب طحانه و طحون گوید. (السامی فی الاسامی). و آس که بگاو گردد آن را گاوآس و دولاب و عرب منجنین و منجنون و عربه و دالیه گوید. رحی. طاحونه. رحا. طاحون. طحانه. مطحنه:
در تو ای گنبد امید و هراس
گردش آس هست و گونه ٔ آس
سبز و خرم چو آسی اندر چشم
باز بر فرق تیزگرد چو آس.
مسعودسعد.
عمرت از آس آسمان سوده
تو دمی زو بجان نیاسوده.
سنائی.
دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان
وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس.
انوری.
قدر سرمه بزرگتر باشد
هرچه اش آس خردتر ساید.
خاقانی.
|| اشتر که موی او ریخته بود. اَنْبُره.
- آس شدن،آس گردیدن. آس گشتن. آرد شدن. نرم، خُرد، آسیائی شدن. مطحون، طحین، مُطحن گردیدن:
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی بکرانه.
کسائی.
دوستا جای بین ومرد شناس
شد نخواهم به آسیای تو آس.
لبیبی.
تا دل من آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا [بر] سر مرا.
لبیبی (از فرهنگ اسدی).
رفیقا جام می بر یاد من خور
که زیر آسیای غم شدم آس.
سنائی.
چو دانه دیدی اندر خوشه رُسته
ببین هم گشته زیر آسیا آس.
سنائی.
من بپای خود این خطا کردم
تا بدستاس رنج گشتم آس.
مختاری.
موافقان را بأست نمالد و نه عجب
در آسیای فلک سنبله نگردد آس.
حسن غزنوی.
- آس کردن، آرد کردن. نرم وخرد کردن. آسیا کردن. آرد کردن:
آسمان آسیای گردانست
آسمان، آسمان کند هزمان.
کسائی.
همی نثار کند ابر شامگاهی دُر
همی عبیر کند باد بامدادی آس.
منوچهری.
دندانهای پیشین را سر تیز است تا طعام ببُرَد و دیگران را سر پهن است تا طعام آس کند. (کیمیای سعادت). گفت نه، آس کن تا آرد شود، آس کرد تا آرد شد. (تفسیر ابوالفتوح).
عشق اگر استخوانت آس کند
سنگ زیرین آسیا بودن.
انوری.

آس. [سِن ْ] (ع ص) آسی. اندوهگین.

آس. (ع اِ) (از سریانی آسا) مورْد. رَند. اِسمار. مُرد. مرت. عمار. فیطس. مرسین. و آن درختی است بلندتر از انار، برگش ریزه تر از برگ انار و مایل به استداره، تخمش سیاه و خزان نمیکند و گل و برگ آن معطر است:
تا برآید لخت لخت از کوه میغ ماغ گون
آسمان آس رنگ از رنگ او گردد خلنگ.
منوچهری.
در تو ای گنبد امید و هراس
گردش آس هست و گونه ٔ آس
سبز و خرم چو آسی اندر چشم
باز بر فرق تیزگرد چو آس.
مسعودسعد.
ماه دوهفته ندارد قدو چشم و رخ و زلف
عرعر و نرگس سیرآب گل سوری و آس.
سوزنی.
و میوه ٔ آن را حب ّالاَّس و فطس و تخم مورد گویند. || قبر. || صاحب. یار. || بقیه ٔ عسل آمیخته بموم در زنبورخانه. || خاکستری که از آتش برجای مانده باشد در دیگدان. باقی خاکستر در میان دیگ پایه. (ربنجنی). || نشانه ها و علائم عمارت و آبادی. هر نشانی خفی.
- آس برّی، مورْد اسپرم. مُرد اسفرم. خیزران بلدی. قف و انظر. مورْد رومی. مورْد صحرائی.


پاس

پاس. (اِ) حَرَس. حراست. نگاهبانی. نگهبانی. نگاهداری:
دلیر و خردمند و هشیار باش
بپاس اندرون سخت بیدار باش.
فردوسی.
تو کرپاس را دین یزدان شناس
کشنده چهار آمد از بهر پاس.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1599).
بهر پاس است مار بر سر گنج
نز پی آنکه گیرد از وی خنج.
سنائی.
ای برسم دولت از آغاز دوران داشته
طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ، پاس.
انوری.
هر کجا پاس او کشد باره
نکشد بار قفلها زرفین.
انوری.
و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتندنه رعیت از بهر طاعت ملوک. (گلستان).
زهد چون قلعه ای است پاس ترا
قلعه ٔ آهنین هراس ترا.
اوحدی.
|| سه پاس، سه نگهبان تن یعنی گوش و چشم و زبان:
نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جانست و آن سه پاس
سه پاس تو گوش است و چشم و زبان
کز این سه رسد نیک و بد بی گمان.
فردوسی.
|| رعایت. احترام. حرمت. ملاحظه:
چه باشد جان بنزد من که اندر راه عشق تو
بپاس غم بگردانم هزاران بار داس ای جان.
سوزنی.
زاهد... روی برتافت. یکی از وزیران گفت پاس گفتار ملک را روا باشد که چند روزی بشهر اندر آئی. (گلستان). فی الجمله پاس خاطر یاران را موافقت کردم. (گلستان). درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت... کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد... اگر از صورت حالی که تراست مطلع گردد پاس خاطر عزیزت را منت دارد. سعدی (گلستان).
- بپاس خدمات او، برعایت خدمات او.
- بپاس دوستی شما، به احترام و رعایت دوستی شما.
- پاس فرمان نکردن، رعایت آن نکردن.
|| پاسی از شب، قسمتی از شب، قسمتی از قسمتهای شب. اِنوٌ من اللیل. هنوٌ من اللیل. اَنی من اللیل. (منتهی الارب). بهره ای ازشب. جنح لیل. یک بخش از شب. لختی از شب. (از فرهنگی خطی):
چو یکپاس از تیره شب درگذشت
تو گفتی که روی هوا تیره گشت.
فردوسی.
دگر برگذشته ز شب چند پاس
بدزددز درویش دزدی پلاس.
فردوسی.
بیامد ز آموی یک پاس شب
گذر کرد بر آب و ریگ فرب.
فردوسی.
چو بگذشت یک پاس از تیره شب
بیاسود طایر ز بانگ و چلب.
فردوسی.
ز تیره شب اندر گذشته دو پاس
بفرمود تا شد ستاره شناس.
فردوسی.
بیامد بدان باغ و می درکشید
چو پاسی ز تیره شب اندر کشید.
فردوسی.
چو یک پاس بگذشت درنده شیر
به پیش کنام خود آمد دلیر.
فردوسی.
چو بگذشت یک پاس از تیره شب
ببستند مردم ز گفتار لب.
فردوسی.
گرنه ماه طربست این ز چه غرّید همی
دوش هر پاسی کوس ملک شیر شکر.
فرخی.
چو پاسی از شب دیرنده بگذشت
برآمد شعریان از کوه بابل.
منوچهری.
پاره ای از شب: پاسهای شب، آناءاللیل. تیز براند [غازی] دو پاس از شب گذشته به جیحون رسید. (تاریخ بیهقی). و سلطان پاسی ازشب گذشته برداشته بود از ستاج و روی به بلق داده که سرای پرده آنجا زده بودند. (تاریخ بیهقی). پس از نماز خفتن بدیری و پاسی از شب بگذشته سیلی دررسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند. (تاریخ بیهقی). چون یک پاس از شب بماند آلتونتاش با خاصگان خویش برنشست و برفت. (تاریخ بیهقی).
طلایه دلاور کن و مهربان
بگردان بهر پاس شب پاسبان.
اسدی.
چنین تا دو پاس ازشب اندر گذشت
ببودند دلشاد و خرّم بدشت.
اسدی.
یکی بهتر ببینید ایّهاالناس
که می دیگر شود عالم بهر پاس.
سنائی.
آید بتو هر پاس خروشی ز خروسی
کای غافل بگذار جهان گذران را.
سنائی.
چو پاسی از شب دیجور بگذشت
از آن در، شاه، دل رنجور برگشت.
نظامی.
|| سه پاس، سه بهر، سه بخش شب. یعنی سه ربع آن:
همی گفت دارم ز یزدان سپاس
نیایش کنم پیش او شب سه پاس.
فردوسی.
از آن رقعه بودی دلش در هراس
نیایش کنان بود از شب سه پاس.
فردوسی.
چنان بد که از شب گذشته سه پاس
یک آواز آمد چنان پر هراس...
فردوسی.
به سه روز تا شب گذشته سه پاس
کنیزک نپرداخت ز اخترشناس.
فردوسی.
به لشکرگه آمدگذشته سه پاس
ز قیصر نبودش بدل در هراس.
فردوسی.
همی گفت دارم ز یزدان سپاس
نیایش کنم پیش او شب سه پاس.
فردوسی.
دبیران برفتند دل پرهراس
ز شبگیر تا شب گذشته سه پاس.
فردوسی.
مرا گفته بود آن ستاره شناس
که امروز تا شب گذشته سه پاس...
فردوسی.
چنین گفت کز شب گذشته سه پاس
بیابید گفتار اخترشناس.
فردوسی.
ببردند مردان اخترشناس
سخن راند با نامداران سه پاس.
فردوسی.
و در تداول فردوسی، یک پاس غالباً نیمی از شب و دو پاس دو ثلث و سه پاس سه ربع آن است. وهمچنین است در بهر و بخش. || سه پاس، تمام شب. تمام روز:
بدین گر بدارم ز یزدان سپاس
نباید که شب خفته مانم سه پاس.
فردوسی.
ز بهرام دارم ببخشش سپاس
نیایش کنم روز و شب در سه پاس.
فردوسی.
همی گفت صدره ز یزدان سپاس
نیایش کنم روز و شب هر سه پاس.
فردوسی.
ماه دو هفته اگر چون رخ او بودی، شب
پاسبانان همه بیکار بدندی به سه پاس.
سوزنی.
|| یک حصه از هشت حصه ٔ شب و روز را نیز گویند چه شبانروزی را به هشت حصه کرده اندو هر حصه را پاس نامیده اند. (برهان قاطع). || یک حصه از چهار حصه ٔ شب و روز. (رشیدی). و در غیاث اللغات آمده است: و [بمعنی] ربع روز یا شب، چرا که نگاهداشت هر بهر به هر یک پاسبان تعلق دارد و بخاطر فقیر میرسد که چون این قدر وقت را بشمار گهریها (؟) پاس دارند لهذا مجازاً این مدت وقت را پاس گویند... و در بهار عجم بمعنی بخشی از روز یا شب است. (غیاث اللغات). || شخصی را گویند که در آن وقت [یک پاس از هشت پاس شبانروز] عمداً بیدار باشد یعنی پاسبان. (برهان). پاسبان. نگهبان:
سپه دید در خیمه ها بی هراس
نه جائی طلایه نه آوای پاس.
اسدی.
که دارند روز و شب از بس هراس
بهر کوه دیده بهر دیر پاس.
اسدی.
|| حصه و بخش است مطلقاً اعم از شب و روز و غیر آن. (برهان). بخش. قسمت.پاره. بهر. بهره. || نوبه. (برهان). نیابه. (منتهی الارب). || تنگی و اندوه دل. (جهانگیری) (برهان). و جهانگیری بیت ذیل را شاهد برای این معنی آورده است:
فرشته گرفته ز بس بیم پاس
پری در نهیب اهرمن در هراس.
لکن در این جا معنی توقّی و تحفظ و تحرّس و خودداری از خطر مناسب تر مینماید.
- پاس داشتن، پاسبانی کردن. نگهبانی و نگاهبانی کردن. حراست. حفظ. پاییدن. نگاه داشتن. محافظت کردن: حَومَل، نام زنی که... ماده سگ شب پاس او داشتی... (منتهی الارب):
به یزدان بنالید کای کردگار
بدینکار این بنده را پاس دار.
فردوسی.
جهانرا ازو بود دل پرهراس
همیداشتندی شب و روز پاس.
فردوسی.
گر آید درفش منوچهر شاه
سوی دژ فرستد همی با سپاه
شما پاس دارید و نیرو کنید
مگر کآن سپاه ورا بشکنید.
فردوسی.
ای که برمال پاسبان داری
بر سر گور تو که دارد پاس.
عنصری.
سلوک کن، بر طبق ستوده تر اطوار خود... و کریم تر طرزهای خود در رعایت آنچه ما آنرا در نظر تو زینت داده ایم و در پاس داری و نگهبانی آن. (تاریخ بیهقی). فردا جنگ باشد بهمه حال بجای خود بازروید امشب نیکو پاس دارید. (تاریخ بیهقی).
پاس دارم ز دیو و لشکر او
بسپاس خدای بر تن پاس.
ناصرخسرو.
مرا مزنید که من شما را بکار آیم و بانگ نکنم و پاس دارم شما را. (قصص الانبیاء). گفت باخبر باشید هر که در میان شما درآید گردنش را بزنید هم چنان پاس میداشتند. (قصص الانبیاء).
روز چون عندلیب نالم زار
همه شب چون خروس دارم پاس.
مسعودسعد.
پاسبان چرخ هفتم خوش بخسبد بعد ازین
چون جهان راعدل و انصاف تو میدارند پاس.
ظهیر فاریابی.
نقل است که روزی نان میخورد سگی آنجا بود و بدو میداد گفتند چرا با زن و فرزند نخوردی گفت اگر نان به سگ دهم تا روز پاس من دارد تا من نماز کنم. (تذکره الاولیاء عطار).
تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم بیش.
مولوی.
گشایم یکی راز نگشوده را
سپارم یکی جنس نبسوده را
بشرطی که داری ز اغیار پاس
نیاری در معنوی را قیاس.
فخر گرگانی ؟.
جواهر بگنجینه داران سپار
ولی راز را خویشتن پاس دار.
سعدی.
بدان را نوازش کن ای نیکمرد
که سگ پاس دارد چو نان تو خورد.
سعدی.
برو پاس درویش محتاج دار
که شاه از رعیت بود تاجدار.
سعدی.
گرچه صد پاسبان بوند ز پس
پاس تو به ز تو ندارد کس.
امیرخسرو.
آنچنان پاس دار جان عزیز
که تو خوش خسبی و ولایت نیز.
امیرخسرو.
گر شبان پاس ندارد رمه را
گرگ از پای درآرد همه را.
جامی.
مگیر ازدهن خلق حرفها زنهار
به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را.
صائب.
کسی کز چشم بد فرزند خود را پاس میدارد
بفرزند کسان هرگز بچشم بد نمی بیند.
صائب.
|| رعایت کردن. مراعات کردن. ملاحظه کردن. ادب کردن:
رضای حق اول نگه داشتن
دگر پاس فرمان شه داشتن.
سعدی.
- پاس خاطر، رعایت حال. مراعات خاطر. وبرای کلمات مرکبه ٔ پاسبان. سرپاس و نظایر آنها رجوع به ردیف خود شود.
- پاس داشتن، احتیاط کردن. تجسس، جست و جو و تفتیش کردن:
ز تاج ملک زاده ای در مناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ
پدر گفتش اندر شب تیره رنگ
چه دانی که گوهر کدامست و سنگ
همه سنگها پاس دار ای پسر
که لعل از میانش نباشد بدر.
سعدی.
- خود را پاس داشتن، احتراس. تحرّس.

پاس. [س ُ] (اِخ) شهری مستحکم به باویر بر ساحل دانوب با 24000 تن سکنه و آن مرکز روحانیت و دارای صنعت فلزسازی و مرکز تجارت نمک است.

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

پاس

نگهبانی، نگه‌داری، مواظبت،
حرمت: بدان را نوازش کن ای نیک‌مرد / که سگ پاس دارد چو نان تو خورد (سعدی۱: ۸۸)،
(اسم) پاره، جزء،
(اسم) قسمتی از شب یا روز: چو یک پاس از تیره‌شب درگذشت / تو گفتی که روی هوا تیره گشت (فردوسی۴: ۱۶۵۲)،
* پاس دادن: (مصدر متعدی) = * پاس داشتن
* پاس داشتن: (مصدرلازم، مصدر متعدی)
مراقب بودن، نگهبانی کردن، پاسداری کردن،
(مصدر متعدی) رعایت کردن،


آس

هریک از دو سنگ مسطح، گِرد، و برهم‌نهاده که غلات را با آن خُرد و نرم می‌کنند،
* آس شدن: (مصدر لازم) [قدیمی] نرم شدن، آرد شدن: تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او / هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا (امیرمعزی: ۳۵)، رفیقا جام می بر یاد من خور / که زیر آسیای غم شدم آس (سنائی: ۶۲۸)،
* آس کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] نرم کردن، آرد کردن،

مورْد
* آس برّی: (زیست‌شناسی) درختچه‌ای با میوۀ ترش، برگ‌های متناوب، و تخمدان‌هایی در پایین گلبرگ‌ها،

معادل ابجد

بازیگر زن‌ فیلم‌ آس و پاس

587

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری