معنی بازیگر فیلم فصل شکار

حل جدول

بازیگر فیلم فصل شکار

جان تراولتا


بازیگر فیلم شکار روباه

دانیال حکیمی، سام درخشانی


بازیگر فیلم فصل فراموشی فریبا

ساره بیات، امین زندگانی


فصل

موسم

گویش مازندرانی

شکار

شکار

لغت نامه دهخدا

فصل

فصل. [ف َ] (ع اِ) مانع و حاجز میان دو چیز. || هر جای پیوستگی در استخوان هر بند اندام. || (ص) سخن حق و راست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || حکم که حق از باطل جدا کند. (منتهی الارب).
- فصل الخطاب. رجوع به مدخل فصل الخطاب شود.
|| (اِ) ضمیر مرفوع منفصل میان مبتدا و خبر و مانند آن. (منتهی الارب). || خلاف اصل: و للنسب اصول و فصول، ای فروع. (اقرب الموارد). || بخشی از کتاب یا رساله و معمولاً فصل را از باب کوچکتر گیرند. (فرهنگ فارسی معین): ما پدید کنیم اندر فصل دیگر مقدار هر ناحیتی. (حدود العالم). این فصل تقریرکرده شود و خان نشاط کند که این عهد بسته آید. (تاریخ بیهقی).
بر صورتت از دستخط یزدان
فصلی است نوشته همه معما.
ناصرخسرو.
گر این فصل بر کوه خوانی همانا
که جز بارک اﷲ صدایی نیابی.
خاقانی.
راندی به گوش اول صد فصل دلفریبم
و امروز در دو چشمم جز جوی خون نرانی.
خاقانی.
سوی ما نامه کرد و ما را خواند
فصلهایی به دلفریبی راند.
نظامی.
فصلی در همان روز اتفاق بیاض افتاد. (گلستان).
ملامتها که بر من رفت و سختیها که پیش آمد
گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید.
سعدی.
|| قسمتی از گفتگو و مذاکره: گفتم اگر چاره نیست از زدن خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم. (تاریخ بیهقی). حاجب بزرگ بلگاتگین را بنزدیک پیل خواند و به ترکی با وی فصلی چند سخن بگفت. (تاریخ بیهقی). خواجه ٔ بزرگ فصلی سخن گفت بتازی سخن نیکو در این معنی. (تاریخ بیهقی). || هر یک از چهار موسم سال، چون محور زمین نسبت به سطح مدار آن - یعنی دایره ای که بدور خورشید میگردد - 66 درجه و 33 دقیقه و 27 ثانیه تمایل دارد، این تمایل از طرفی سبب اختلاف روز و شب و از جهت دیگر باعث تغییر فصول و کمی و زیادی درجه ٔ حرارت در نقاط مختلف زمین میگردد. اگر محور نسبت به سطح مدار تمایل نداشت و عمود بر آن بود، اشعه ٔ آفتاب به هر یک از نقاط زمین در مدت سال به یک وضع ثابت می تابید. و تمایل آنها نسبت به نقاط زمین در عرض سال تغییر نمی کرد و همیشه در خط استوا عمود می تابیدو هر قدر به قطبین نزدیک می شد بر تمایل اشعه افزوده می گشت تا در قطبین اشعه با سطح کره مماس میگردید و چون مقدار حرارت هر نقطه مربوط به موضع ثابت اشعه است، درجه ٔ حرارت هر مکان نیز همیشه در عرض سال ثابت میماند... تابستان در هر مکان هنگامی است که اشعه ٔ خورشید از همه وقت عمودتر بسطح زمین می تابد... (نقل به اختصار از فرهنگ فارسی معین):
بمان تا به هنگام فصل بهار
که گردد پر از رعد کهسار وغار.
فردوسی.
در فصل ربیع که آثار صولت برد آرمیده و اوان دولت ورد رسیده. (گلستان).
- فصل به فصل، گاهگاه. هرچند مدت یکبار. (فرهنگ فارسی معین).
|| (اصطلاح منطق) ممیز اشیاء و مقوم اجناس است. مثلاً «ناطق » فصل انسان است که او را ازدیگر امور مشترک جنسی که حیوانیت باشد ممتاز و جدا می کند. در اینجا مراد فصل منطقی نیست، بلکه فصل اشتقاقی است که مبداء فصل منطقی است. توضیح آنکه آنچه راعلم میزان فصل میگویند فصل منطقی است که از مبادی خاص گرفته شده و آن در حقیقت مبادی فصول اند. مثلاً مفهوم ناطق که فصل انسان است مبدئی دارد که مأخوذ از آن است و آن مبداء نفس ناطقه است و همین طور «حاس » مأخوذ و مشتق از نفس حاسه است در حیوان. این قسم را فصول اشتقاقیه گویند و آنها بعینه همان صور نوعیه اند.بنابراین فصول حقیقیه، صور نوعیه اند و همان صور نوعیه حافظ وحدت نوعیه اند و فصل اخیر اشیأاند و ثابت اند و مانند اصل و عمودند در اشیاء. همین فصول اخیرند که حافظ هذیت اشیاء باشند و واجب جمع مراتب وجود آنها هستند و وجود در همه ٔ اشیاء فصل الفصول و فصل اخیر آنهاست و یا صور طبیعیه اصول حافظ و فصول آنهاست و بالجمله ناطق و حساس و محرک در حقیقت فصول محموله اند نه فصول حقیقیه. (از فرهنگ فارسی معین به اختصار از اساس الاقتباس).
- فصل اخیر، فصل. رجوع به معنی خود فصل در اصطلاح منطق شود.
- فصل اشتقاقی، منشاء فصل منطقی را فصل اشتقاقی نامیده اند که در انسان نفس ناطقه است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به خود معنی فصل شود
- فصل بعید، آنکه نوع خود را از مشارکات جنس فی الجمله امتیاز دهد، چون: حاس به نسبت انسان. (فرهنگ فارسی معین از غیاث اللغات و آنندراج).
- فصل ذاتی، فصل اشتقاقی یاصورت نوعیه است. (فرهنگ فارسی معین از اسفار ج 2 ص 153).
- فصل قریب، آنکه نوع خود را از جمیع مشارکات در جنس امتیاز دهد، چون: ناطق به نسبت انسان. (فرهنگ فارسی معین از غیاث و آنندراج).
- فصل مشترک، اتصال حقیقی یکبار به این معنی است که بین اجزای متصل حد مشترکی باشد و این حد مشترک را در هندسه فصل مشترک نامند، مانند نقطه ای که حد مشترک است بین دو خط. (حکمت قدیم فاضل تونی ص 23).
- فصل مقسم، هر فصلی مقسم جنس است زیرا جنس را تقسیم به انواع مختلف کند. نصیرالدین طوسی گوید: فصل به اضافت با نوع مقوم باشد چه ذاتی است او را و داخل در ماهیت او، مانند «ناطق » انسان را، و به اضافت با جسم مقسم باشد چه قسمت کند جنس را بحصه ای که جزو نوع بوده و بغیر آن حصه که حصص دیگر انواع بوده، مانند: «ناطق » حیوان را، چه حیوان به این فصل منقسم شود به ناطق و غیرناطق. (فرهنگ فارسی معین از اساس الاقتباس ص 30).
- فصل مقوم. رجوع به ترکیب فصل مقسم شود.
- فصل منطقی، فصل محصول است. رجوع به معنی خود فصل شود.
|| (اِمص) (اصطلاح علم معانی) وصل عبارت است از عطف بعضی جمله ها بر بعضی دیگر، فصل عبارت است از ترک آن و آن قواعدی دارد. (فرهنگ فارسی معین از هنجار گفتار ص 223). || (اصطلاح ادبی) فصل در قوافی، هر تغیر که مختص بعروض باشد و مثل آن در حشو بیت روا نبود و این تغیر به اسقاط یک حرف متحرک است یا زاید. (از منتهی الارب). || (مص) بریدن کار را. || از شیر بازکردن کودک را. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || بریدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد.) || مانع شدن. (از اقرب الموارد). || بازداشتن. || جدا شدن. || میان هر دو مروارید شبه در رشته کشیدن. (منتهی الارب). || فیصل دادن: فصل مرافعه. (فرهنگ فارسی معین). || جدا کردن. (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین).
- فصل کردن، فصل. جدا کردن. مقابل وصل کردن. (یادداشت بخط مؤلف):
ما برای وصل کردن آمدیم
نی برای فصل کردن آمدیم.
مولوی.


شکار

شکار. [ش ِ] (ع اِ) ج ِ شَکْر و شِکْر. (ناظم الاطباء). رجوع به شکر شود.

شکار. [ش ِ] (اِ) قصد کشتن آدمی مر حیوانی را. (آنندراج) (غیاث). صیدکردن حیوانی را. (از یادداشت مؤلف). صید. قنز. قبض. (منتهی الارب). وعد. (از المنجد): اصطیاد؛ شکار کردن چیزی را. (منتهی الارب). موضوع شکار در جهان امروز دارای اهمیت زیاد است و به شعب مختلف تقسیم میشود:
اولاً - شکار از نظر تجارت، از قبیل پوست و مو وگوشت شکار برای صادرات.
ثانیاً - برای تفریح.
ثالثاً - شکار حیوانات سَبُع و عظیم الجثه مانند شیر و ببر و پلنگ و غیره.
و در هر یک از کشورها قواعد و مقررات مخصوصی برای شکار حیوانات مختلف هست و نیز در هر نقطه ای جانوران خاصی برای شکار وجود دارد. در کشور ایران شکار بیشتر جنبه ٔ تفریحی دارد جز شکار ماهی و استفاده از پر برخی از پرندگان یا پوست برخی ازحیوانات.
حیوانات شکاری در ایران در پنج منطقه پیدا میشود: 1- سواحل دریای خزر 2- فلات مرکزی 3- کوههای لرستان و کوه کیلویه 4- خوزستان 5- سواحل خلیج فارس و بلوچستان. در سواحل دریای خزر بواسطه ٔ گرمی هوا ووجود جنگل، حیوانات عظیم الجثه از قبیل ببر و پلنگ وخرس یافت میشود و جانوران کوچک نیز مانند روباه و شغال و خوک وحشی و گراز و سمور و سگ آبی و سنجاب و خارپشت و خرگوش و گاومیش و گربه ٔ وحشی زیست میکنند. و اقسام مارهای زهردار و آبی و انواع بز کل، مرال، پازن و انواع لاک پشت وجود دارد. در فلات مرکزی پلنگ و یوزپلنگ، کفتار، گورخر، آهو، گربه ٔ وحشی، روباه، خرگوش، گرگ، شغال و غیره دیده میشود. در کوهستانهای لرستان و کوه کیلویه یوزپلنگ و خرس و گرگ و روباه و گربه ٔ وحشی و بندرت پلنگ و بز کل و غیره یافت می شود. در خوزستان سابقاً در نیزارها شیر بوده ولی اکنون نیست و انواع آهو و موشهای صحرایی زندگی میکنند. در سواحل خلیج فارس و بلوچستان پلنگ، گرگ، شغال، بز کوهی، آهو وگاو کوهی یافت می شود.
در بیشتر کشورهای جهان پوست حیوانات وحشی و خز و غیره اهمیت فوق العاده ای دارد و در اروپا و آمریکا این اجناس از حیث قیمت با اشیاء تجملی و جواهرات برابری میکنند، و در ایران نیز بااینکه از این حیث در درجه ٔ دوم اهمیت قرار دارد ولی باز میتوان تا اندازه ای از آن بهره مند شد بویژه پوست روباه که این جانور در ایران فراوان است و پوست پلنگ که از جنس زیباترین پوست پلنگها میباشد.
برای طیور شکاری نیز در ایران سه منطقه میتوان مشخص کرد: 1- سواحل خلیج فارس 2- سواحل بحر خزر و قسمتی از البرز شمالی 3- فلاتهای مرکزی. عده ای از طیور مدت کمی در ایران زندگی میکنند مانند پرندگان شمالی روسیه که در سرمای سخت زمستان به سواحل دریای خزر می آیند و در اوایل تابستان به محل اصلی خود بازمیگردند. طیور ایران را به دو نوع میتوان تقسیم کرد: 1- طیور اهلی، از قبیل اردک، غاز، مرغ شاخدار، بوقلمون و غیره. 2- طیور وحشی، اول: حلال گوشتها، مانند اردک وحشی، درنا، سیاه سنبلی، بلدرچین، یلوه، هوبره، خروس کولی، کبوتر چاهی، توکا، سار، تیهو، باقرقره، زنگوله بال، کبک، کبک دری، قمری، چکاوک و غیره. دوم: حرام گوشتها، مانند عقاب، باز، طرلان، شاهین، بالابان، لک لک، قوش، قره قوش، قرقی، کرکس، سبزه قبا، هدهد، حواصیل، ماهی خوار و اقسام جغد و موش خوار و غیره.
شکار ماهی در ایران رایج است و بیشتر در نقاط زیر صورت میگیرد: 1- دریای خزر 2- خلیج فارس 3- دریاچه ٔ پریشان. در گیلان 14 نوع ماهی بدین شرح شکار میشود: ماهی سفید، سوف، سیم، کپور، آزاد، گلی، کله، تیان، ماشک، قزل آلا، پلور، ماشی، بینو و پلت. در مازندران بیشتر8 نوع ماهی شکار میشود بدین شرح: ماهی سفید، سیم، سوف، کپور، آزاد، اورنج، چکا، تلاوج. در استرآباد، چهار قسم ماهی صید میکنند: تلاجی، لیش، سازان و سفید. علاوه بر شکار ماهیهای فوق همه ساله مقدار فراوانی خاویار در شکارگاههای بحر خزر به دست می آید که آنرا به شکل خاویار سفید و سیاه در خارج از ایران بخصوص در روسیه ٔ شوروی به فروش میرسانند. فصل شکار ماهی در ایران از 23 آذرماه تا 20 اردیبهشت سال بعد است. در خلیج فارس ماهی خوراک نسبت به بحر خزر کمتر است از اینرو ماهیهایی که در خلیج فارس و رودهای آن شکار میشود کم است و بیشتر برای خوراک اهالی است و اقسام آن از این قرار است: ماهی قباد، حلوا، شوریده، سنگسر، شئوم، رشد، گزاف، بیدار، طار، سفید، صدف و شور. در دریاچه ٔپریشان که در سه فرسخی کازرون قرار دارد، مقدار کمی ماهی شکار میشود. شکار مروارید نیز در بنادر و جزایرایران از قبیل بندر طاهری، عسلویه، بستانو و لنگه، و جزایر شیخ شعیب و هندرابی و کیش و قشم و خارک و بحرین بعمل می آید. (از جغرافیای اقتصادی کیهان صص 24 -37):
برآراست یک روز پس شهریار
شد از شهر بیرون زبهر شکار.
فردوسی.
به خوان و نبید و شکار و نشست
همی بود با شاه یزدان پرست.
فردوسی.
بدان روزگار اندر، اسفندیار
به دشت اندرون بُد برای شکار.
فردوسی.
چنین شکارهم او را سزد که روز شکار
شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ.
فرخی.
بارگی خواست شاه بهر شکار
برنشست و بشدبه دیدن شار.
عنصری.
بسیار نخجیر آمد و شکاری سخت نیکو رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 418).
چون باز سفید در شکاریم همه
با نفس و هوای یار واریم همه.
(منسوب به ابوسعید ابوالخیر).
زشت بود شیر شکارشکال.
ناصرخسرو.
شیر اگر در میان شکار خرگوش خرگوری بیند دست از خرگوش بردارد و روی سوی خرگور آرد. (کلیله و دمنه).
غزال چشم نگاری که بر شکار دلم
شده ست چیره تر از شیر بر شکار غزال.
سوزنی.
چون گوزنان هویی از جان برکشم
کآن شکار آهوان بدرود باد.
خاقانی.
زلفت به شکار دل پراکند آری
لشکر به شکارگه پراکنده بُوَد.
خاقانی.
هست صیاد ار کند دانه نثار
نی ز رحم و جود بل بهر شکار.
مولوی.
شهریارا آن شنیدستی که در روز شکار
شاه کسری کرد سوی پیر دهقانی گذر.
ابن یمین.
خدنگ غمزه ٔ ابروکمانان از شکار دل
نمیگردد خطا تیر قضا بوده ست دانستم.
نورالعین واقف (از آنندراج).
نتابند مردان رخ از کارزار
هژبران ندانند غیر از شکار.
قاسم گنابادی (از آنندراج).
ای غزالان حرم جان من و جان شما
کآن جفاپیشه صنم بهر شکار آمده است.
خان آرزو (از آنندراج).
- باز شکار، باز شکاری. باز که به صید و شکار پردازد. باز آموخته که به صید پردازد:
جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند
که فلک باز شکار است و همه خلق شکارند.
ناصرخسرو.
- به شکار آمدن، به شکار رفتن. برای صید وشکار آمدن:
فلک گردان شیری است رباینده
که همی هرشب زی ما بشکار آید.
ناصرخسرو.
چون بشکار آمد در مرغزار
آهوکی دید فریدون شکار.
نظامی.
- به شکار رفتن، برای صید حیوانات رفتن: مثال داد تا... حشم بازگشتند که ایشان را مثال نبود به شکار رفتن. (تاریخ بیهقی). بشکار شیر رفتی تا ختن. (تاریخ بیهقی). امیر... سوی منجوقیان رفت به شکار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344).
- جای شکار، شکارگاه. نخجیرگاه. محل شکار و صید:
همان شهر و دو آب خوشگوارش
بنای خسرو و جای شکارش.
نظامی.
- شکارپذیر، پذیرای شکار شدن. قابل شکار شدن. که تواند که صید شود:
که اگر در اجل بود تأخیر
وین شکاری بود شکارپذیر.
نظامی.
- شکار جرگه، شکار قمرغه. صف جرگه. نوعی از شکار که مردم بسیاری دست یکدیگر گرفته و نخجیر را احاطه نمایند، و در عرف هند هته جوری گویند. (از آنندراج). قسمی از نخجیر. (از ناظم الاطباء). پره بستن صیادان و شکارگردانان و راندن شکار درون پره. و رجوع به ترکیب شکار قمرغه شود.
- شکار قمرغه، شکار جرگه. صف جرگه. (آنندراج). صید نخجیر با گرفتن دست همدیگر و تنگ نمودن دایره:
ندارد کسی یاد در روزگار
بر او شد قمرغه بدینسان شکار.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شکار جرگه شود.
- شکار قیل، آنرا گویند که همه ٔ جانوران شکاری را یکبارگی برای گرفتن صید سر دهند. (غیاث) (آنندراج).
- شیر شکار، شیر شکاری.شیر شکارگر. شیر که صید کند جانوری دیگر را:
چو بشنیدازو پهلو نامدار
به میدان درآمد چو شیر شکار.
فردوسی.
چو هومان و چو بارمان دو سوار
به جنگ اندرون همچو شیر شکار.
فردوسی.
بسا شیر شکار و گرگ جنگی
که شد در زیر این روبه پلنگی.
نظامی.
هژبرانی که شیران شکارند
به پای خود پیام خود گزارند.
نظامی.
- عزم شکار کردن، رفتن برای شکار و نخجیر کردن. (ناظم الاطباء).
- میر شکار، شکارچی باشی. رئیس شکاربانان در دستگاههای سلاطین گذشته. و رجوع به ترکیب شکارچی باشی در زیر ماده ٔ شکارچی شود.
|| هر حیوانی که صید شود. (فرهنگ فارسی معین). صید. نخجیر. حیوان صید شده و شکار شده. (ناظم الاطباء). حیوانی که شکار کردنش مطلوب بود و با لفظ زدن و کردن و شدن مستعمل. (آنندراج). گاه به معنی حیوانی که کشته شده باشد. (غیاث). نخجیر. صید. اشکار. قنص [ق َ ن َ] قنیص. قنیصه. صید. (یادداشت مؤلف). عرین. قنیص. (منتهی الارب):
که ملکت شکاری است کاو را نگیرد
عقاب پرنده نه شیر شکاری.
دقیقی.
به پیر و جوان یک بیک بنگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد.
فردوسی.
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سر زیر تاج و سر زیر ترگ.
فردوسی.
دد و دام بر هر سویی بیشمار
سپه را نبد خوردنی جز شکار.
فردوسی.
بدو گفت این رزم کار من است
چو سیرم کنند این شکار من است.
فردوسی.
مخالفان چو کلنگ اند و او چو باز سپید
شکار باز بود، ورچه مِه ز باز، کلنگ.
فرخی.
چنان شکار هم او را سزد که روز شکار
شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ.
فرخی.
امیر پیش و گروهی شکار اندر پس
به تیر کرده بر ایشان فراخ دشت حصار.
فرخی.
راست گفتی یکی شکاری بود
پیش یوز امیر شیرشکر.
فرخی.
شکار باز خرچال و کلنگ است
شکار باشه ونج است و کبوتر.
عنصری.
شاهی که بدو هیچ ملک چیر نباشد
شاهی که شکارش بجز از شیر نباشد.
منوچهری.
این طریقیست کش نبیند چشم
وین شکاری است کش نگیرد باز.
ناصرخسرو.
جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند
که فلک بازِ شکار است و همه خلق شکارند.
ناصرخسرو.
مجوی از کس شکاری گر نخواهی
که جوید دیگری از تو شکاری.
ناصرخسرو.
می کند چشم تو در صید دلم دیر که چه
بر سر تیر شکار آمده تأخیر که چه ؟!
باذل.
بحری به تیغ و شخص نهنگان غریق توست
کوهی به گرز و جان پلنگان شکار توست.
خاقانی.
دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زرق
کام از شکار جیفه ٔ دنیا برآورم.
خاقانی.
صد چنین سگ اندرین تن خفته اند
چون شکاری نیست شان ننهفته اند.
مولوی.
شکار آنگه توان کشتن که محکم در کمند آید
چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندم.
سعدی.
جرگه ٔ مژگان او چو دیدم گفتم
در همه ٔ دشت یک شکار ندارد.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- دل کسی شکار دیگری شدن، رام و مطیع و فرمانبر وی گردیدن. بدو دل دادن:
خداوند پیروز یار تو باد
دل زیردستان شکار تو باد.
فردوسی.
یوز و باز سخن نکته م رابی شک
دل دانای سخن پیشه شکارستی.
- شکارجویان، در حال جستجوی شکار:
آراسته کرد و رفت پویان
چون شیر سیه شکارجویان.
نظامی.
- شکار خویش کردن کسی را، بازیچه و مطیع خود ساختن:
شکار خویش کردت چرخ و نامد
به دستت جز پشیمانی شکاری.
ناصرخسرو.
- شکار زدن، زدن نخجیر با تیر. شکار کردن.
- شکار ستدن، شکار گرفتن. بیرون آوردن صید از دست دیگری:
روز پیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیر شرزه شکار.
عنصری.
- شکار کسی بودن،مطیع و رام وی بودن. مسخّر و در اختیار و در قبضه ٔ تصرف او بودن. تسلیم وی بودن:
به پنجم به کاری که کار تو نیست
نَیازی بدان کاو شکار تو نیست.
فردوسی.
به خوبی بتان پیشکار منند
به مردی دلیران شکار منند.
فردوسی.
برو کآفریننده یار تو باد
همه دیو و جادو شکار تو باد.
فردوسی.
به نخجیر شاهان شکار ویند
دد و دام در زینهار ویند.
فردوسی.
لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همی داشت او شکار مرا.
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
- شکرشکار، شکارکننده ٔ شکر. به دست آورنده و رباینده ٔ شکر یعنی لب معشوق:
تا در شکارگاه بتان عاشقی به لب
باشد شکرشکار چه پنهان چه آشکار.
سوزنی.
- فریدون شکار، لایق شدن برای فریدون پادشاه باستانی ایران:
چون به شکار آمد در مرغزار
آهوکی دید فریدون شکار.
نظامی.
- امثال:
شکار که سر تیر آمد باید زد.
شکاری را که زخمی هست کاری
اگر رحمی کنی زخمی دگر زن.
؟
|| هر چیز رایگان و مفت. (فرهنگ فارسی معین). هر چیز رایگان و بی زحمت به دست آمده. (ناظم الاطباء). || یغما. غارت. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). تاراج. || غنیمت. (ناظم الاطباء). || لقمه ٔ چرب و نرم. (فرهنگ فارسی معین). || نام نوعی خراج که از قراء بر زمان پیشین می گرفته اند. (مرآه البلدان ج 1 ص 237). || (ص) (در تداول عامیانه) ناراحت. آشفته. آزرده. (فرهنگ فارسی معین). || رباینده. (از ناظم الاطباء). اما این معنی و معنی قبل خاص ترکیب شکار است با کلمه ٔ دیگر.
- جانشکار، جانشکر. شکارکننده ٔجان.
(یادداشت مؤلف). رباینده ٔ دل. (ناظم الاطباء).
- مردم شکار، تعاقب کننده و گرفتارکننده ٔ مردم. (ناظم الاطباء). صیدکننده ٔ مردم. گیرنده ٔ زندگانی مردم، چنانکه مرگ.

فرهنگ معین

شکار

صید، حیوانی که شکار شود، (عا.) ناراحت، رنجیده. [خوانش: (ش) [په.] (اِ.)]


فصل

(مص م.) جدا کردن، خاتمه دادن به خصومت، (اِ.) مانع و حاجز میان دو چیز، محل اتصال دو استخوان، بخشی از کتاب یا رساله، هر یک از چهار فصل سال. [خوانش: (فَ صْ) [ع.]]

فرهنگ فارسی هوشیار

فصل

بخشی از کتاب یا رساله و معمولاً فصل را از باب کوچکتر گیرند، یک قسمت از چهار قسمت سال که بهار و تابستان و پائیز و زمستان است گویند

تعبیر خواب

شکار

اگر بیند در خواب شکار می کرد، گوسفند کوهی یا گاو کوهی یا گورخری و گوشت آن بخورد، دلیل منفعت بود. - محمد بن سیرین

عربی به فارسی

فصل

فصل (کتاب) , شعبه , قسمت , باب , دوره , مسیر , روش , جهت , جریان , درطی , درضمن , بخشی از غذا , اموزه , اموزگان , دنبال کردن , بسرعت حرکت دادن , چهار نعل رفتن

مترادف و متضاد زبان فارسی

فصل

دوران، زمان، عهد، گاه، موسم، موعد، نوبت، وقت، هنگام، انفصال، برش، تفکیک، جداسازی، جدایی، باب، بخش، بند، ماده، مبحث، مقوله،
(متضاد) وصل

فرهنگ فارسی آزاد

فصل

فَصل، (فَصَلَ، یَفصِلُ) بُریدن، برش دادن، قطع کردن، جدا کردن، قطع کردن مخاصمات یا رأی به خاتمه و قطع آنها دادن، قضاوت و حُکم کردن بین دو طرف اختلاف، منصرف نمودن، عَزل کردن، از شیر گرفتن بچه، با مصدر فُصُول: خارج شدن از شهر،

معادل ابجد

بازیگر فیلم فصل شکار

1121

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری