معنی بازیگر فیلم مزارشریف

لغت نامه دهخدا

مزارشریف

مزارشریف. [م َ رِ ش َ](اِخ) شهری در افغانستان مرکز ریاست ترکستان افغانستان پانزده کیلومتری مشرق بلخ سکنه ٔ آن 75000تن دارای صنایع است. اهمیت این شهر بخاطر مقبره ای است که بزعم مردم آن سامان از امیرالمؤمنین علی علیه السلام است. این مرقد را سلطان علی میرزا در آغاز قرن نهم هجری(802 هَ.ق. - 1420 م.) بنا کرد. میرخواندمؤلف روضهالصفا درباره ٔ این مرقد چنین مینویسد: درشهور سنه خمس وثمانین و ثمانمأئه.(885 هَ.ق.) که میرزا بایقرا در بلخ بود شمس الدین محمد از فرزندان بایزید بسطامی به بلخ رفت و کتابی تاریخی که در زمان سلطان سنجر تصنیف شده بود نشان داد در آن کتاب نوشته بود که مرقد علی بن ابیطالب(ع) در خواجه خیران در فلان موضع است میرزا بایقرا سادات و اعیان و قضات را جمع کرد و بدان دهکده که در سه فرسخی بلخ است رفتند در آنجا گنبدی بود و قبری داشت آن قبر را بکندند لوحی از سنگ سفید پیدا شد که برآن نوشته بود «هذا قبرأسداﷲ أخ رسول اﷲ علی ولی اﷲ» میرزا بایقرا قاصدی به هرات فرستاد. خاقان منصور بفرمود قبه ای در کمال ارتفاع بر آن قبر بنیاد کردند و در اطراف آن ایوانها و بیوتات ساختند و قریه ٔ خواجه خیران از کثرت عمارت و زراعت صفت مصر گرفت....(بریتانیکا. سرزمینهای خلافت شرقی ص 449. خواندمیر جزء سوم ص 238. اعلام المنجد).


بازیگر

بازیگر. [گ َ] (ص مرکب) بازی کننده. لَعِب (منتهی الارب) لَعّاب (دهار) سامد. قصّاف. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). لاعب. لاهی. (دهار). آنکه ببازیهای تفریحی و ورزش سرگرم شود. سرگرم کننده. مشغول کننده:
شده تیغها در سر انداختن
چو بازیگر از گویها باختن.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بادپیچ بازیگر.
ابوالمثل بخاری.
بقال را از برای دفع موشان راسوئی بود، دست آموز و بازیگر. (سندبادنامه ص 202). || هنگامه گیر. مُشَعبِد. مقلد. مُقَلِّس. (منتهی الارب). بندباز. (ناظم الاطباء):
به بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی بر آرد به هفتاد دست.
فردوسی.
چو چنبرهای یاقوتین به روزباد، گلبنها
جهنده بلبل و صلصل چو بازیگر به چنبرها.
منوچهری.
که گیتی یکی نغز بازیگر است
که هر دم ورا بازی دیگر است.
(گرشاسب نامه ص 186)
پیروزه رنگ دایره ٔ آسیا مثال
بازیگریست نادره و خلق چون خیال.
ناصرخسرو.
بازیگر است این فلک گردان
امروز کرد تابعه تلقینم.
ناصرخسرو.
از تو بازیچه ٔ عجب کرده ست
گردش این سپهر بازیگر.
مسعودسعد.
کنون همچو بازیگران گاه گشتن
کند همتش را همی بندبازی.
سوزنی.
زباد بررخ او زلف حلقه حلقه ٔ او
خمیده چنبر بازیگر است و بازیگر.
سوزنی.
چو هندوی بازیگر گرم خیز
معلق زنان هندوی تیغ تیز.
نظامی.
خیالی برانگیزم از پیکری
که نارد چنان هیچ بازیگری.
نظامی.
ببازی در آید چو بازیگری
ز پرده برون آورد پیکری.
نظامی.
|| جلف. سبک. شیطان به اصطلاح امروز. (یادداشت مؤلف):
گفتم این بازیگری با هر کسی چندین چراست ؟
گفت بازیگر بود کودک چو بازاری بود.
حقوری هروی.
|| رقاص. پای کوب: اُلعوبَه، زن بازیگر. رقاصه (صراح اللغه). رامشی. رامشگر: و بازیگران بازی میکردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 42).
راست گفتی ز مشک بر کافور
لعبتانند گشته بازیگر.
فرخی.
تبیره زنان پیش و بازیگران
سران می دهنده به یکدیگران.
اسدی (گرشاسب نامه).
و مطرب و مسخره وبازیگر بخود راه ندهد. (مجالس سعدی ص 25). و رجوع به بازیکن و بازی کننده و بازی کردن شود.

واژه پیشنهادی

کارگردان فیلم مزارشریف

عبدالحسین برزیده


نویسنده فیلم مزارشریف

عبدالحسین برزیده


تهیّه کننده فیلم مزارشریف

منوچهر شاهسواری


از بازیگران فیلم مزارشریف

ابراهیم برزیده

حسین باشه آهنگر

حسین یاری

رضا عزیزی

عبّاس حبیبی

امیرحسین فتحی

پدرام یوسفی

فرهنگ عمید

بازیگر

اجراکنندۀ نقش در نمایش، فیلم، و مانندِ آن،
[مجاز] حیله‌گر، نیرنگ‌باز،

معادل ابجد

بازیگر فیلم مزارشریف

1238

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری