معنی باطل کردن

لغت نامه دهخدا

باطل کردن

باطل کردن. [طِ ک َ دَ] (مص مرکب) ابطال. (ترجمان القرآن). الغاء. (تاج المصادر بیهقی). از میان بردن. مضمحل کردن. محو کردن. تباه کردن:
و لیکن اتفاق آسمانی
کند تدبیرهای مرد باطل.
منوچهری.
باطل کند شبهای او تابنده روز انورش
ناچیزگردد پیر و زرد آن نوبهار اخضرش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 218).
اندر داروهایی که موی را باطل کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اندر باطل کردن جعدی موی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر سوزان و تیز بودی موی را [موی مژه را] بریزانیدی و باطل کردی و ممکن نگشتی که اندر وی موی رستی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
و بر بدیهه بر سر شراب دو سه درج بنوشتم و بعد باطل کردم. (مجمل التواریخ و القصص). تگرگی بارید چنانکه غله ها را باطل کرد. (جهانگشای جوینی).
طوطئی را بهوای شکری دل خوش بود
ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد.
حافظ.
|| از حیز انتفاع انداختن: چاهی بدین عظمت و بلعجبی انباشته و باطل کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 50). || از یاد بردن. فراموش کردن:
هر پارسا را کان صنم در پیش خاطر بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را.
سعدی.
کف کریم و عطای عمیم اونه عجب
که ذکرحاتم و امثال او کند باطل.
سعدی.
- باطل کردن حق، ناحق جلوه دادن آن.دگرگون کردن آن:
باطلی گر حق کنم عالم مرا گرددمقر
ورحقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا.
(از کلیله و دمنه).
- باطل کردن عزم، فسخ عزیمت: عمر خطاب عزم کرد که بشام رود بیرون آمد باز باطل کرد که آنجا رود که وبا بود و طاعون. (مجمل التواریخ). پس ملک حبشه از این خبر تافته شد و خواست که بیمن آیدابرهه رسول فرستاد و عذر خواست و بندگی و طاعتداری پیدا کرد. ملک حبشه رفتن بیمن باطل کرد. (مجمل التواریخ).
- باطل کردن نماز و روزه و توبه، شکستن آن:
نیست بر من روزه در بیماری دل زان مرا
روزه باطل میکند اشک دهان آلای من.
خاقانی.


باطل

باطل. [طِ] (ع ص) مقابل حق. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، اباطیل. دروغ. نادرست. (مهذب الاسماء) (لغات قرآن جرجانی). خُزَعبیل. (منتهی الارب). خزعبل. (منتهی الارب). چیزی که پس ازتفحص و تحقیق دانسته شود که حقیقت و ثباتی ندارد.
قال اﷲ تعالی: لاتلبسوا الحق بالباطل. (قرآن 42/2). ناحق. (آنندراج). ژاژ. ناروا. لغو. بیهوده. بیهده. (صحاح الفرس). قلب. یاوه.عبث. هرزه. پوچ. نبهره. ناراست. ناصواب. خطا. ابن الالال. ابن التلال. ابن یهلل. ابن تهلل. ابن سهلل. ابن فهلل. بنیات الطریق. بنات عیر. (المرصع). بیراهه رو.آنکه راه حق و صواب فرو گذارد: ماهمه باطلیم چه خداوندی بحق و سزا آمد، همه دستها کوتاه گشت. (تاریخ بیهقی). حق را همیشه حق میباید دانست. و باطل را باطل. (تاریخ بیهقی). دیگر درجه آن است که تمیزتواند کرد حق را از باطل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95).
خدایگانا برهان حق به دست تو بود
اگر چه باطل یک چند چیره شد نهمار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 279).
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگه به نزد من حق بود.
ابوسعید خطیری.
چو باطل را نیاموزی ز دانش
ندانی قیمت حق ای برادر.
ناصرخسرو.
تقدم هست یزدان را چو بر اعداد واحد را
زمان حاصل، مکان باطل، حدث لازم، قدم برجا.
ناصرخسرو.
حق ز حق خواه و باطل از باطل.
سنائی.
هر چه جزباطن تو باطل تست.
سنائی.
باطل و زرق هرگز کم نیاید. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و حق منهزم و باطل مظفر. (کلیله و دمنه). خردمند چرب زبان اگر خواهد حقی را در لباس باطل بیرون آرد. (کلیله و دمنه).
بر سر دهمت خاک ز انصاف دمی
در گردن حق که دید دست باطل.
خاقانی.
حکمشان باطل ترست از علمشان
کاختران را کامران دانسته اند.
خاقانی.
در میان حق و باطل فرق کن
باش چون فاروق مرحق را معین.
خاقانی.
بحق و باطل خلقی به فنا رسیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 429).
از یک شراب عشق تو بر لوح جان ما
نه نقش حق نه صورت باطل بمانده ای.
عطار.
حق از بهر باطل نشاید نهفت.
سعدی.
بمیر از باطل و زنده به حق باش
چو هستی طالب حق این نسق باش.
پوریای ولی.
|| محو. ناپدید. (آنندراج). بتباهی رفته. هدر. (دهار). هدر شده: اما اگر کسی را بر آن اطلاع افتد برادری ما چنان باطل گردد که تلافی آن بمال و متاع در امکان نیاید. (از کلیله و دمنه).
- آدم باطل، بیکاره. عاطل. بیکار.
- باطل گرداندن عزم، فسخ عزیمت: همگان بگریستند و زاری کردندتا مگر این عزم باطل گرداند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 47).
- بباطل، بر باطل. بیهوده. بناحق:
مرا بباطل محتاج جاه خود شمرند
بحق حق که جز از حق مراست استغنا.
خاقانی.
آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا بباطل گوش و بینی باد داد.
مولوی.
- بر باطل بودن، نه بر راه حق بودن. برصواب نبودن. بر بیراهه بودن. بر کفر و زندقه بودن:
بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست
وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان.
خاقانی.
- خیال باطل، سودای بیجا. اندیشه ٔ نادرست: خواجه [احمدحسن] گفت این چه سوداست و خیال باطل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 223).
- کلام باطل، سخن بیهوده وبی معنی. (ناظم الاطباء).
- نوشته ٔ باطل، نوشته ٔ بیهوده. نادرست: مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمانامه ای نویسد، با قاصدی از آن خویش و یک اسکدار که آنچه پیش نبشته شده بود باطل بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 322).
- باطل نشستن، یا نشستن باطل، بیهوده نشستن. بیکاری اختیار کردن. تن بکار ندادن:
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
اگر مراد نیابم بقدر وسع بکوشم.
سعدی. (طیبات).
- عاطل و باطل، هیچکاره، که بهیچ کار نیاید.
|| ناچیز. (منتهی الارب) (آنندراج). || ساحر: و ما یبدی ٔ الباطل و مایعید. (قرآن 49/34) ج، بَطَلَه. (اقرب الموارد). || مفت. رایگان. (یادداشت مؤلف). || شرک:یَمْح ُاﷲ الباطل (قرآن 24/42) یعنی خدا می زداید شرک را. (تاج العروس). || در تداول شرع و اصول، چیزی است که به اصل خود صحیح نباشد. (از تعریفات جرجانی). آنچه با وجود صورت از هر وجه فاقد معنی باشد یا بسبب انعدام اهلیت یا محلیت، چون بیع آزاد و بیع کودک. (از تعریفات جرجانی). مالی که بدان اعتنا بشود ولی به هیچ رو مفید نباشد. (از تعریفات جرجانی). || در تداول صوفیان معدوم است. (اصطلاحات صوفیه ذیل تعریفات). || (اِخ) ابلیس. (ناظم الاطباء) (تاج العروس). شیطان. (اقرب الموارد). || بیکار. عاطل. (یادداشت مؤلف). بیکاره. (ناظم الاطباء).

باطل. (اِخ) بنوابی الباطل. قبیله ای در یمن از طایفه ٔ عک. (از تاج العروس).


باطل گرداندن

باطل گرداندن. [طِ گ َ دَ] (مص مرکب) باطل کردن: همگان بگریستند و زاری کردند تا مگر این عزم باطل گرداند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). || محو کردن.تباه کردن. باطل کردن: مردم محله آن نقش را سترده بودند و باطل گردانیده. (تاریخ طبرستان).

فارسی به انگلیسی

باطل‌ کردن‌

Abrogate, Annul, Lapse, Repeal, Undo, Void

مترادف و متضاد زبان فارسی

باطل کردن

ابطال کردن، فسخ کردن، لغو کردن، ملغا ساختن، بی‌معنی کردن، بیهوده گردانیدن، مهمل گذاشتن، ناحق جلوه دادن، ناراست قلمداد کردن، ضایع گردانیدن، خط زدن، قلم زدن، ازاعتبار انداختن، نامعتبر اعلام کردن، تبطیل

فرهنگ فارسی هوشیار

باطل کردن

ستردن (مصدر) بیهوده ساختن بی معنی کردن، ناراست جلوه دادن ابطال.

حل جدول

باطل کردن

نسخ

لغو

الغا

فسخ

احباط

فارسی به آلمانی

باطل کردن

Abschaffen; beseitigen, Annulieren; ungueltig machen, Abbrechen, Abstempeln, Annullieren

فارسی به عربی

باطل کردن

ابطل، احبط، الغ، الغاء، ختم، عاجز، فراغ، وزع

فارسی به ایتالیایی

فرهنگ عمید

باطل

ناچیز،
ناحق،
بی‌اثر، بیهوده، یاوه،
پوچ،
* باطل گفتن: (مصدر لازم) [قدیمی]
بیهوده گفتن، یاوه گفتن،
ناحق گفتن: بلی مرد آن کس است از روی تحقیق / که چون خشم آیدش باطل نگوید (سعدی: ۸۲)،

معادل ابجد

باطل کردن

316

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری