معنی بالغ

لغت نامه دهخدا

بالغ

بالغ. [ل َ / ل ِ] (اِخ) بالیغ، و بالیغ در مغولی بمعنی شهر است و خان بالیغ نام قره قروم پای تخت سلاطین مغول بوده است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). این که فرهنگها نوشته اند که بالغ نام ولایتی است شمالی، (برهان) (آنندراج) (شرفنامه) (ناظم الاطباء). ظاهراً براثر تخلیط میان این ترکیب بوده است. درفرهنگ رشیدی آمده است که: بالغ نام ولایتی است از ترکستان که خان بالغ نیز گویند. و رجوع به بالیغ شود.

بالغ. [ل ِ] (ع ص) رسا. کافی. بسنده. وافی. مشبع. رسنده: «و ما هو ببالغه ». (قرآن 13/14) و نیست او رسنده به آن. «لم تکونوا بالغیه الا بشق الانفس ». (قرآن 7/16). نباشید رسنده ٔ آن مگر به تعب نفس ها. «یا ایها الذین آمنوا لاتقتلوا الصیدو انتم حرم و من قتله منکم متعمدا فجزاء مثل ماقتل من النعم یحکم به ذوا عدل منکم هدیاً بالغ الکعبه اوکفاره طعام مساکین...». (قرآن 95/5)، ای کسانی که گرویدید، مکشید صید را آنگاه که محرم باشید، و کسی که کشت آنرا از شما از روی عمد، پس جزائی است مثل آنچه را کشت از شتر و گاو و گوسفند، که حکم کنند بدان دوصاحب عدالت از شما قربانی رسنده کعبه یا کفاره است طعام مسکینان. || اندازه. (فرهنگ نظام).
- بالغاً مابلغ، به هر قیمتی که تمام شود. بهرجا که رسد: و علی هذا المثال حکم سائر الاعدادمن العشرات و المئات والآلاف و مازاد بالغاً مابلغ. (از رسائل اخوان الصفا). دیه بنده بهایش بود بالغاً مابلغ، و مذهب ابوحنیفه... (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 274).
- بالغ بر...، رسنده و اندازه. (فرهنگ نظام):در حمله ٔ فلان بالغ بر دوهزار لشکر بود. (فرهنگ نظام). بالغ بر فلان مبلغ؛ به اندازه ٔ فلان مبلغ.
- بالغ دولت، آنکه دولت و بخت کامل و مساعد دارد. بدولت برآمده:
فریدون بود طفلی گاوپرورد
تو بالغدولتی هم شیر و هم مرد.
نظامی.
- بالغکلام، آنکه در سخن کامل باشد. صاحب آنندراج شاهد ذیل را از نورالدین ظهوری آورده است:
بالغکلامان مدرسه ٔ سخن
طفلان مکتب زبان دانیش.
- بالغنظر؛ دارای نظر کامل. آنکه به امعان نظر بنگرد. (آنندراج). مرد کامل. (انجمن آرای ناصری):
ای چارده ساله قرهالعین
بالغنظر علوم کونین.
نظامی.
نیست صائب را خبر زافسانه ٔ عشق مجاز
دیده ٔ بالغنظر بر ابجد طفلانه نیست.
صائب.
با او همه کس زاده ٔ خود نیز نسنجد
میزان چو تمیز آمده بالغنظران را.
واله هروی (از آنندراج).
و آن بالغنظران را دلیل قوی به ذات حکیم علی الاطلاق است. (ریحانه الافکار).
- یمین بالغ، یمین مؤکد. سوگند مؤکد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
|| نافذ. (از تاج العروس): ان اﷲ بالغ امره قدجعل اﷲ لکل شی ٔ قدراً (قرآن 2/65)، خدا رساننده ٔ امر است بتحقیق که گردانیده است خداوند برای هر چیزی اندازه ای. || چیز نیکو و رسیده. شی ٔ بالغ. (منتهی الارب) (از تاج العروس). رسیده. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || جوان بحد مردی رسیده. (آنندراج). کسی که بحد مردی رسیده. در عربی لفظ مذکور مخصوص ذکور است و در فارسی برای اناث هم استعمال میشود. (فرهنگ نظام). خواب دیده. حالم. بحد بلوغ رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بجای زنان رسیده. بجای مردان رسیده. (مهذب الاسماء). پسری رسیده. دختری رسیده. و بالغ درنعت زنان نیز آرند: جاریه بالغه. (از تاج العروس). دختر بحد بلوغ رسیده. (ناظم الاطباء). کبیر. رسیده. (برهان قاطع). مُکَلَّف. بحد تکلیف رسیده. (از تاج العروس). رسیده بمردی. مُدرِک. خود را شناخته. رشید. جوان. (ناظم الاطباء). غلام و جاریه ٔ بالغ گویند برای مدرک. (از اقرب الموارد):
ششم عروس فلک را امید دامادی
ز بخت بالغ بیدار خواب دیده ٔ اوست.
خاقانی.
طفل می خواندمت زهی بالغ
مست می گفتمت زهی هشیار.
خاقانی.
هرکه در او این صفت موجود نیست بنزد محققان بالغ نیست. (گلستان سعدی). در اصطلاح فقه پسر هر زمان به حد احتلام و آبستن ساختن و فروریختن منی رسید او رابالغ نامند و دختر هرزمان به حد احتلام و دیدن خون حیض و آبستن شدن رسید او را بالغه خوانند، و اگر در پسر و دختر هیچیک از آنچه ذکر رفت مشاهده نگردید، همینکه به سن پانزده ساله رسیدند آنها را بالغ و بالغه گویند. و میتوان در آن سن نسبت به آنها فتوی داد. غیر از تعریف بالا تعریفات دیگری هم کرده اند از آن جمله در جامع الرموز صوفیه گویند آدمی را بالغ نتوان نامید مگر آنکه چهار صفت در طبیعت او به حد کمال رسوخ یافته باشد و آن چهار: اقوال و افعال و معارف و اخلاق حمیده است، چه تمامت بلوغ به سن است و بس، ولی رسیدن به تمامیت منحصر است به اینکه صفات چهارگانه ٔ مذکوردر روان آدمی رسوخ یابد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).در قانون مدنی و قانون مجازات عمومی امروزی برای بالغ و نابالغ و همچنین ممیز و غیرممیز و رشید و غیررشید نیز شرایطی خاص است. رجوع به دو قانون مذکور شود. || به مجاز، خردمند. کامل. مرد رسیده و پخته:
چنان شد حکایت در آن مرز وبوم
که بالغترین کس منم زاهل روم.
نظامی.
بالغانی که بلغه ٔ کارند
سر به جذر اصم فرونارند.
نظامی.
خرکه با بالغان زبون گردد
چون به طفلان رسد حرون گردد.
نظامی.
- نابالغ، آنکه به مردی نرسیده باشد. به تکلیف نارسیده. غیرمکلف. صغیر:
شنیدم که نابالغی روزه داشت
بصد محنت آورد روزی به چاشت.
سعدی (بوستان).
- || بمجاز نادان. کم خرد. نابخرد:
چو با او ساختی نابالغی جنگ
ببالغتر کسی برداشتی سنگ.
نظامی.
همه گفتند کاین خیال بد است
قول نابالغان بیخرد است.
نظامی.
یکی تشنه میگفت و جان می سپرد
خنک نیکبختی که در آب مرد
بدو گفت نابالغی کای عجب
چو مردی، چه سیرآب و چه تشنه لب.
سعدی (بوستان).

بالغ. [ل ُ / ل ِ] (اِ) شاخ گاو میان خالی یا چوب میان خالی کرده که در آن شراب خورند و در گرجستان متعارف است. (برهان قاطع) (آنندراج). قدح از سروی گاو بود که بدان می خورند و بعضی کلاجوی خوانند. (نسخه ای از اسدی). سروی گاو که پاک کرده باشند و بدان شراب خورند. (نسخه ای از اسدی). سروی گاو پاک کرده بود یا طاس چوبین که بدان شراب خورند. (صحاح الفرس). شاخ گاو پاک کرده بود که پیاله باشد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 170). در ناظم الاطباء بفتح لام و به معنی قلاچوری آمده است. در لغت بالغ ترکی بمعنی طاس چوبین و شاخ گاو که بدان شراب خورند. (احوال و اشعار رودکی ص 1193). شاخ گاو میان تهی و یا چوب میان تهی که در آن شراب خورند. (ناظم الاطباء). پیمانه که از چوب یا شاخ سازند و بدان شراب و آب خورند. (فرهنگ رشیدی). پیمانه ٔ شراب. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). پیمانه که از چوب و یا از شاخ گاو سازند و بدان شراب زنند. (شرفنامه ٔ منیری):
بدیدش همان جای برتخت خویش
یکی بالغ و کاله ٔ می به پیش.
اسدی (گرشاسب نامه).
هزار از بزرگان خسروپرست
تکوک بلورین و بالغ بدست.
اسدی (گرشاسب نامه).
با چنگ سغدیانه و با بالغ و کتاب
آمد به خان چاکر خود خواجه باصواب.
عمار.
بنشان به تارم اندر مر ترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با بالغ و کدو.
عماره.

بالغ. [ل ُ] (ترکی، اِ) به ترکی سمک است. (فهرست مخزن الادویه). به ترکی ماهی را گویند. و رجوع به بالق شود.

فرهنگ معین

بالغ

(لَ) (اِ.): نک پالغ.

(لِ) [ع.] (ق.) افزون، بیش.

به حد بلوغ رسیده، رسا. [خوانش: (~.) [ع.] (اِفا.)]

فرهنگ عمید

بالغ

پیالۀ شراب از جنس شاخ گاو، کرگدن، یا استخوان فیل: با چنگ سغدیانه و با بالغ و کتاب / آمد به خان چاکر خود خواجه با صواب (عماره: شاعران بی‌دیوان: ۳۵۲)،

کسی که به حد بلوغ رسیده،
[قدیمی] رسنده، رسا، رسیده،

حل جدول

بالغ

به بلوغ رسیده

مترادف و متضاد زبان فارسی

بالغ

بزرگ‌سال، جوان، رشید، مکلف، کبیر،
(متضاد) نابالغ، رسا، رسیده

فارسی به انگلیسی

بالغ‌

Adolescent, Adult, Full-Blown, Full-Grown, Grown, Grown-Up, Marriageable, Mature, Pubescent, Ripe

فارسی به عربی

بالغ

بالغ، بالغ (فعل ماض)، صالحه للزواج، مراهق، ناضج

عربی به فارسی

بالغ

بالغ , بزرگ , کبیر , به حد رشد رسیده

فرهنگ فارسی هوشیار

بالغ

رسا، کافی، بسنده، رسنده، بحد بلوغ رسیده

فارسی به ایتالیایی

بالغ

maggiorenne

adulto

maturo

فارسی به آلمانی

بالغ

Erwachsene, Reif [adjective]

معادل ابجد

بالغ

1033

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری