معنی بام
لغت نامه دهخدا
بام. (اِخ) دهی است از دهستان شقان بخش اسفراین شهرستان بجنورد که در90هزارگزی شمال باختری اسفراین و جنوب شوسه ٔ عمومی بجنورد به دشتان در دامنه واقع است. ناحیه ایست سردسیر و دارای 265 تن سکنه. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول عمده ٔ آن غلات و شغل مردمش زراعت و مالداری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
بام. (اِ) برسوی سقف که بر از آن سقف دیگر نباشد. طرف بیرونی سقف خانه. (غیاث اللغات). طرف بیرونی سقف خانه، و بعضی طرف درونی خانه را گفته اند به قرینه ٔ پشت بام. (برهان قاطع) (آنندراج). ظاهر سقف از برسوی. سقف خانه از بیرون سو. (یادداشت مؤلف). برسوی سقف خانه که برآن سقفی دیگرنباشد. (یادداشت مؤلف). بان. (فرهنگ لغات شاهنامه). جانب وحشی سقف. (یادداشت مؤلف). برسوی پوشش خانه.در شیراز بان گویند. (انجمن آرای ناصری). حصه ٔ بالایی خانه. در اوستا باموه آمده است و لفظ بان مبدل بام است. (از فرهنگ نظام). طرف بیرونی یا درونی سقف. (ناظم الاطباء):
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر.
شهید.
بامها را فرسب خرد کنی
از گرانیت گر شوی بر بام.
رودکی.
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و شدش مویگان زرد
کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد.
بوشکور.
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره.
بونصر (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
افزار خانه از زمی و بام و پوششش
هرچم بخانه اندر سر شاخ و تیر بود.
کسائی.
بفرمودتا ناودان ها ز بام
بکندند و شد او بدان شادکام.
فردوسی.
فرودآمد از بام بندوی شیر
همیراند با نامداران دلیر.
فردوسی.
خورشید زد علامت دولت ببام تو
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو.
منوچهری.
آب ازحوض روان شدی و بطلسم بر بام خانه شدی. (تاریخ بیهقی). امیرمسعود به طلب ایشان (طاووس ها) بر بامها آمدی، و بخانه ٔ ما در گنبدی دو سه جای خایه و بچه کرده بودند. (تاریخ بیهقی). امیر برنشست و بخانه ای زرین آمد بر بام که مجلس شراب آنجا راست کرده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 523). فضل کنیزک را گفت شیخ کجاست ؟گفت بر این بام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 524).
هر روز به مذهب دگر باشی
گه در چه ژرف و گاه بر بامی.
ناصرخسرو.
ز بهر کردن بیدار جمع مستان را
یکی منادی بر طرف بام باید کرد.
ناصرخسرو.
اندر صفتت نیست، چه نامی و چه ننگی
بر بام خرابات چه جغدی چه حمامی.
سنائی.
صواب آن است که بر بامها و صحراها چشم اندازی. (کلیله و دمنه). به یک حرکت به بام رسیدمی. (کلیله ودمنه).
هر خانه ای که نجم کله دوز من دروست
از صحن خانه ماه برآید بطرف بام.
سوزنی.
همت تو از بلندی بام عرشست از مثل
گر سپهر برترین را سایه ٔ عرشست بام.
سوزنی.
آن طعن دشمن است ترا دوستی عظیم
کو نردبان تست ببام کمال بر.
خاقانی.
کاه دیوار و گل بام به خون میشویم
پس در این حال چه درهای بطر بازکنم.
خاقانی.
دیدبان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عیسی سای باد.
خاقانی.
زحل بر بام او از پاسداران
فلک بردرگهش از روزبانان.
نظامی.
در نتوان بست از این کوی در
برنتوان کرد از این بام سر.
نظامی.
آتش انگیخت خود بدود افتاد
دیر بر بام رفت و زود افتاد.
نظامی.
آن مخنث دید ماری را عظیم
جست همچون باد بر بامی ز بیم.
عطار.
و لشکر مغول در حصار رفتند و او را بر بام پیچیدند. (جهانگشای جوینی).
چون غلام هندویی کو کین کشد
از ستیزه ٔ خواجه، خود رامیکشد
سرنگون می افتد از بام سرا
تا زیانی کرده باشد خواجه را.
مولوی.
چون ز صدپایه دوپایه کم بود
بام راکوشنده نامحرم بود.
مولوی.
نردبان آسمان است این کلام
پایه پایه برتوان رفتن به بام
نی ببام چرخ کان اخضر بود
بل به بامی کز فلک برتر بود.
مولوی.
ماه یک شب که در برو بستند
مردم او را ز بامها جستند.
اوحدی.
چو سرو است آنکه بر بام است لکن
سهی سروی به بامی برنیاید.
خواجو (از شرفنامه منیری).
|| تمام پوشش خانه را بام میگویند. (برهان قاطع). سقف و پوشش خانه. (ناظم الاطباء). مطلق بام خانه چه از برون سو و چه از درون سو:
بام کسان را چه عمارت کنی
چونکه نبندی خود دیوار خویش.
ناصرخسرو.
چاردیوار خانه شد روزی
بام بنشست و آستان برخاست.
خاقانی.
- امثال:
این سر بام گرما، آن سر بام سرما قربان برم خدا را، یک بام و دو هوا را. (فرهنگ نظام)، در مقابل تبعیض آرند.
خدا برف بقدر بام میدهد.
سگی به بامی جسته، گردش بما نشسته، در موردی است که جرم نکرده عقوبت آن دامنگیر آدمی شود.
یکی از بام افتاد دیگری را گردن شکست. (جامع التمثیل). ضرب المثل برای کسی که جرم نکرده سزا بناحق بدو رسد.
عاشقم لکن تا کنار بام. (از مجموعه ٔ امثال فارسی چ هند).
هرکه بامش بیش برفش بیشتر.
- آفتاب بر لب بام یا آفتاب لبه بام، کنایه از واپسین ایام عمر است. مجازاً پیر کهنسال. سالخورده.
- از بام خواندن و از در راندن، کسی را بظاهر دور کردن و به باطن خواستن. مترادف به دست پیش کردن و با پا راندن. بزبان راندن و بدل خواستن.
- بام آسمان (خانه ٔ...)، که از آسمان بام دارد و آن کنایه از خانه ٔ بی سقف است. خانه خرابه ای که سقف نداشته باشد. آن خانه که آسمانش سقف بود:
دید دلم وقف عشق خانه ٔ بام آسمان
خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد.
خاقانی.
خانه ٔ بام آسمان که سینه ٔ من بود
قفل غمش هجر یار غار برافکند.
خاقانی.
تا غمت را بر در من نامزد کرد آسمان
حصن صبرم هر شبی بام آسمان است از غمت.
خاقانی.
- بام بام رفتن و بام ببام رفتن، کنایه از پیوستگی شهرها و خانه ها بهم در نتیجه ٔ آبادی و عدالت:
آباد گشت گیتی از خلق او چنان
کز شرق تا به غرب توان رفت بام بام
شود ز عدل تو گیتی چنان که بام ببام
به بیت مقدس بتوان شدن ز چین و طراز.
سوزنی.
- بام ببام رفتن، یا بام ببام گریختن مرغ، گریختن وی بیدرنگ و بیم زده.
- بام بدیع،کنایه از فلک. عرش. (فرهنگ ضیاء). عرش عظیم که آسمان نهم باشد. (آنندراج). آسمان نهم. (ناظم الاطباء).
- بام برین، بام بالایین. بام آخرین طبقه ٔ ساختمان:
دوستی دشمنان دینت زیان داشت
بام برین کژ شود ز کژی بنلاد.
ناصرخسرو.
- || مکان عالیشأن. (آنندراج). عمارت مرتفع. (ناظم الاطباء).
- بام بلند، بام مرتفع. بلند پایه. رفیع.
- || کنایه از فلک عرش. (فرهنگ ضیاء). کنایه از آسمان. (آنندراج).
- بام چشم، پلک زبرین چشم. (مهذب الاسماء). پلک. جفن. لحاف چشم. (یادداشت مؤلف). پلک چشم. (از شعوری) (برهان قاطع) (آنندراج): الحص، سخت آژنگ ناکی بام چشم. (منتهی الارب). الخص، مرد گوشت گرفته بام چشم. (منتهی الارب):
چون بوم بام چشم به ابرو برد ز خشم
وز کینه گشته پرده ٔ بینیش پیلوار.
سوزنی.
از راستی بخشم شوی دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ.
کسائی.
- بام خضرا، کنایه از فلک است که رنگ سبز دارد. آسمان. (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
به صور صبحگاهی برشکافم
صلیب روزن این بام خضرا.
خاقانی.
- بام دژ، بالای قلعه. فراز باره. فراز ارگ و حصن. فراز باروی دژ:
بکشتند اسپان و چندی بره
کشیدند بر بام دژ یکسره.
فردوسی.
بدان بام دژ بود چشمش به راه
بدان تا که آید ز ایران سپاه.
فردوسی.
چنین تیزتیز آمد از بام دژ
که از بخت گرم است آرام دژ.
فردوسی.
- بام دنیا، اصطلاحی است جغرافیایی پامیر را در آسیا. فلات تبت، از جهت برتری ارتفاع بر نواحی اطراف آن ناحیه.
- بام رفیع، بام بلند. عرش عظیم که آسمان نهم باشد. (آنندراج). آسمان نهم. (ناظم الاطباء).
- بام رواق بدیع، کنایه از فلک عرش و کرسی باشد. (برهان قاطع).
- بام زمانه، آسمان. کنایه از آسمان اول است که فلک قمر باشد. (برهان قاطع). فلک اول. (انجمن آرا). فلک قمر. (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
- بام سپهر، فلک. کنایه از آسمان است:
خاقانی و روی دل به دیوار سیاه
کز بام سپهر ملک بیرون شد ماه.
خاقانی.
- بام سدره، کنایه از آسمان است:
بر بام سدره تا در ادنی فکنده رخت
روح القدس دلیلش و معراج نردبان.
خاقانی.
- بام عرش، کنایه از آسمان است. (یادداشت مؤلف). برترین قسمت آسمان کنایه از فلک الافلاک:
همت تو از بلندی بام عرشست از مثل
گر سپهر برترین را سایه ٔعرشست بام.
سوزنی.
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می آید صفیرم.
حافظ.
- بام فراخ، بام وسیع و پهناور.
- || عرش عظیم آن آسمان نهم باشد. (آنندراج). آسمان نهم. (ناظم الاطباء).
- بام قصراندای:
درم به جورستانان زر به زینت ده
بنای خانه کنانند و بام قصراندای.
سعدی.
- بام کاشانه ٔ کسی بر فلک بودن، بام او به کیوان رسیدن. حشمت و جلال و دستگاه بسیار یافتن:
گر برفلکست بام کاشانه اش
چون دشت شمار پست بامش را.
ناصرخسرو.
- بام کسی به کیوان رسیدن یا بام کاشانه ٔ کسی بر فلک بودن و یا بام برفلک بودن، کنایه ازترقی کردن، کاخ و مستقر او سر به آسمان سودن، با چرخ پهلو زدن و رفعت و جاه جلال یافتن است. دستگاه و حشمت و جاه یافتن:
نگوید کس که ناکس جز به چاهست
اگر چه برشود بامش به کیوان.
ناصرخسرو.
- بام کسی را کوتاه دیدن، ستم بر او روا دیدن. اجحاف روا داشتن. تحمیل روا داشتن:
گرچه کوتاه دیده ای بامم
دور کن سنگ طعنه از جامم.
اوحدی.
- امثال:
بامی از بام ماکوتاهتر ندیده ای، زورت به ما میرسد.
- بام گردون، کنایه از آسمان است:
بام گردون بتوانیم شکست از تف آه
راه غم را نتوانیم که در بربندیم.
خاقانی.
- بام گشاده رفیع، کنایه از فلک عرش و کرسی است. (برهان قاطع).
- بام گشاده رواق، کنایه از آسمان. فلک. (فرهنگ ضیاء).عرش عظیم که آسمان نهم باشد. (آنندراج). آسمان نهم. (ناظم الاطباء).
- بام لاجوردی، کنایه از آسمان:
جایی است برین بام لاجوردی
کانجای ترا جاودان مکان است.
ناصرخسرو.
- بام مسیح، کنایه از آسمان است. فلک عرش. (فرهنگ ضیاء). فلک چهارم. (شرفنامه ٔ منیری). کنایه از آسمان چهارم است که فلک آفتاب باشد به اعتبار بودن عیسی علیه السلام در آسمان چهارم. (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- بام نسیان، طاق نسیان. (آنندراج):
جاه را کوس بلندآوازگی
بر فراز بام نسیان می زنم.
عرفی.
- بام نشستن و نشستن بام، کنایه از خراب شدن و ویران گردیدن است. (از هفت قلزم) (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری). فرود آمدن بام. فروریختن سقف خانه. منهدم شدن خانه. (آنندراج) (از ناظم الاطباء):
چاردیوار خانه روزن شد
بام بنشست و آستان برخاست.
خاقانی.
- بام نه ایوان، کنایه از آسمان. کنایه از فلک است که نه باشد:
چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان
بس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده.
خاقانی.
- بام نهم، عرش مجید. (شرفنامه ٔ منیری). کنایه از آسمان نهم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فلک الافلاک.
- بام و بر، گرداگرد از سوی فراز و جوانب. هرسو:
خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش
پس به ساروج بیندود همه بام و برش.
منوچهری.
- بام و برزن، کوی و بام. بام و کوی:
و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر بام و برزن.
منوچهری.
- بام و در، کنایه است از همه ٔ جوانب و اطراف خانه. در و بام. همه سوی. اطراف:
به هر بام و در مردم شهر بود
فردوسی.
وین دوتن دور نگردند ز بام و در ما
نکند هیچکس این بی ادبان را ادبی.
منوچهری.
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت.
سعدی.
می کن ار بینی از خرد نورش
به نصیحت ز بام و در دورش.
اوحدی.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی.
حافظ.
- بام و سرای، فراز خانه و فرود آن. خانه و بام. کنایه از همه جا. همه سو. همه جانب:
جهان گشت پرسبزه و چارپای
در و دشت گل بود و بام و سرای.
فردوسی.
- بام وسیع، بام نهم. کنایه از عرش باشد. (آنندراج) (برهان قاطع).
- بام هفت آسیا، کنایه از آسمان، فلک:
چو جغد ار برون راندم آسیابان
بر این بام هفت آسیا می گریزم.
خاقانی.
- بر بام شدن، برشدن ببام. پشت بام رفتن. بالا رفتن بر بام. فراز بام شدن:
دگر روز بندوی بر بام شد
به دیوار برسوی بهرام شد.
فردوسی.
بالخاصه کنون کز قبل راندن درویش
بر بام شود هرکس با سنگ و فلاخن.
خسروانی.
بکوشم تا ز راه طاعت یزدان
ببامت برشوم روزی از این پستی.
ناصرخسرو.
- || خود را نمایان ساختن. خود را نشان دادن.
- بر بام و به در شدن، از خانه برآمدن. از پرده برون شدن. آفتابی شدن. هرجا رفتن. دَدَری شدن:
دختری بودی و بر بام و به در گشتی
تا چنین باشکمی پر چو سپر گشتی.
منوچهری.
- پشت بام، در تداول عامه برسقف برونی بام اطلاق شوددر برابر زیر بام یا سقف درونی که از اتاق دیده شود.
- خر بر بام بردن، کار شاق و بی فایده کردن چنانکه دیگران از آن عاجز باشند و این اشاره به داستان نظامی است در بهرام نامه که گوید جوانی چارپایی برپشت می کشید و ببام میبرد و باز می آورد و دیگران از آن عاجز بودند:
به نادانی خری بردم برین بام
بچالاکی فرود آرم سرانجام.
نظامی.
و مثل عوام چنان که هرکس خر بر بام برد فرود تواند آورد. (تاریخ سلجوقیان و غز چ باستانی پاریزی ص 180).
- دار بام، چوبی که بدان بام خانه پوشند. شاه تیر. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دار شود.
- در و بام، بام و در. فراز خانه و برابر یا گرداگرد آن:
جهان شد پر از شادی و خواسته
در و بام هر برزن آراسته.
فردوسی.
ز آن می که یاقوت سرخ گردد
در خانه از عکس او در و بام.
فرخی.
- در و بام و کوی، و در و کوی و بام، همه جانب. اطراف. هرسوی. همه جا:
چو آمد به ترمد در و بام و کوی
بسان بهاران پر از رنگ و بوی.
فردوسی.
تکاپوی ترکان و غوغای عام
تماشا کنان بر در و کوی و بام.
سعدی (بوستان).
زن بی خرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و می گفت شوی.
سعدی (بوستان).
- طرف بام، گوشه ٔ بام. کران بام:
سر ما و در میخانه که طرف بامش
به فلک برشد و دیوار بدین کوتاهی.
حافظ.
- طشت از بام افتادن کسی را، رسوا شدن. راز او فاش شدن. کوس رسوایی او بر سر بازار زده شدن. رسوایی ببار آمدن او را:
مرا ز عشق تو طشت ای پسر ز بام افتاد
چه راز ماند طشتی بدین خوش آوازی.
سوزنی.
نقش تن را تا فتاد از بام طشت
پیش چشم کل آت ِآت گشت.
مولوی.
بر رغم دشمنان منم از جانت دوستدار
وین طشت مدتی است که از بام اوفتاد.
ابن یمین.
چه زنی طشت من از بام افتاد.
؟.
- گوشه ٔ بام، کناربام. طرف بام. کران بام:
از گوشه ٔ بام دوش رازی
با من بگشاد بس نهانی.
ناصرخسرو.
چو آن بدر منیر از گوشه ٔ بام
شه انجم به بامی برنیاید.
خواجو.
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه ٔ بامی که پریدیم پریدیم.
وحشی بافقی (دیوان چ نخعی ص 112).
- نرد بام، پلکان که بدان بر بام شوند. رجوع به نردبان و نردبام و امثال و حکم دهخدا ص 1070 شود.
- هفت بام، هفت طبقه ٔ فلک. کنایه از هفت آسمان:
از بسکه دود آه حجاب ستاره شد
بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش.
خاقانی.
هرهفته هفت عید و رقیبان هفت بام
آذین هفت رنگ ببندند بر درش.
خاقانی.
- هندوی بام، پاسبان. نگهبان بام سرا. شبگرد که بربام پاسبانی کند. غلام سیاه که شب پاسداری بام سرای کند:
مهر به زوبین زرد دیلم درگاه تست
ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد.
خاقانی.
بام. (اِ) صبح. غداه. پگاه. مخفف بامداد. (غیاث اللغات) (آنندراج) (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری). صباح. صبیحه. مقابل شام. وقت صباح. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 177). سپیده ٔ صبح. سپیده دمان. سپیده دم. اِصباح. بامدادان. آغاز روز. صبح زود. (انجمن آرای ناصری). صبح پگاه. (ناظم الاطباء). فجر. (یادداشت مؤلف) (دستور اللغه). اول فجر را گویند. در سنسکریت بامه و پهلوی بام بمعنی روشنایی است. (فرهنگ لغات شاهنامه) (ناظم الاطباء). صبح که از طلوع فجر تا طلوع آفتاب باشد و مجازاً تا ظهر هم بام و صبح است. (فرهنگ نظام). در پهلوی لفظ مذکور بام بوده و در اوستا «با» و در سنسکریت «بها». (فرهنگ نظام):
یکی مرغ دارد بریشان کنام
نشیمش بشام آن بود این به بام.
فردوسی.
چو آگه شد از کاردستان سام
ز کابل بیامد بهنگام بام.
فردوسی.
حال از اینگونه بوددر همه شب
زین کس آگه نبود تاگه بام.
فرخی.
به شب گویم نمانم زنده تا بام
چو بام آید ندارم طمع با شام.
(ویس و رامین).
ز زردی همه پیکرش زرفام
درخشان چو خورشید هنگام بام.
اسدی (گرشاسب نامه).
در جهان نام نیک تو مشهور
نام مشهور تو ز بام اشهر.
سوزنی.
بوقت شام همی این به آن سپارد گل
به گاه بام همی آن به این دهد اختر.
انوری.
بر لب جام ار فتادعکس شباهنگ بام
خیز ودرون پرده ساز پرده به آهنگ بم.
خاقانی.
بادا دل امید نکوخواه تو بی بیم
بادا شب ادبار بداندیش تو بی بام.
عبدالرزاق اصفهانی.
به آبی فرورفت نزدیک بام
بر آن بسته سرما دری از رخام.
سعدی (بوستان).
نیمشب دیده ٔ مؤذن شام
دیده این سوی شام وز آنسو بام.
اوحدی (از شعوری).
شاهدی دوش جمال از تتق شام نمود
که جهانی همه روزش نگران بود ز بام.
سلمان ساوجی.
- آفتاب بام، خورشید بام، آفتاب اول روز:
گاه از همه برهنه برآید چو آفتاب
پوشد برهنگان را چون آفتاب بام.
خاقانی.
- ازبام تا شام، از صبحگاه تا شامگاه. تمام مدت روز. از بامداد تا غروب. از آفتاب برآمدن تا آفتاب فروشدن: و مستی عادت داشتی از بام، تا شام شراب خوردی. (جهانگشای جوینی). از بام تا شام در مقاسات لباس یأس و مساقات... بودند. (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- از شام تا بام، از سر شب تا صبح. از آفتاب فروشدن تا آفتاب برآمدن: و اگر چنانچه از این معانی چیزی به سمع اونرسیدی حزین و غمناک و پریشان و خاموش بنشستی و از شام تا بام در اضطراب و قلق و بی قراری در آرام و خواب برخود ببستی. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 91).
- بام بالا؛ فجر کاذب. صبح کاذب. ذنب السرحان. (مهذب الاسماء).صبح نخست صبح نخستین.
- برکسی بام خوردن، پیش دستی کردن. مبادرت کردن به انجام دادن کاری پیش از آنکه حریف همان کار در حق وی کند، نظیر آنکه گویند حلوای او را بخوریم پیش از آنکه حلوای ما را بخورد: تدبیر شامی کنیم که بر وی بخوریم پیش از آنکه بر ما بام خورد. (سلجوقیان و غز درکرمان چ باستانی پاریزی ص 207).
- بام پهنا، عمودالصبح. فجرصادق. (مهذب الاسماء).
- بام زد، کوس و نقاره. (برهان قاطع). آن طبل که در بام (بامداد) زنند.
- خروس بام یا خروس صبح بام، خروس سحرخوان:
بلبل دستانسرا صبح نشان میدهد
وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام.
سعدی.
دردی می در قدح کن پیش از آنک
در خروش آید خروس صبح بام.
سعدی.
- خنده ٔ بام، کنایه از سپیده دم:
خلاف رسم معهودست و عادت
طلوع مهر پیش از خنده ٔ بام.
قاآنی.
- خورشید بام، آفتاب اول روز. آفتاب بام. کنایه از زن خورشیدچهره که بر بام آمده باشد:
نه خورشید بامی که خورشید بامی
نه عین روانی که عین روانی.
خواجو.
- سپیده ٔ بام، سپیده دم. پگاه:
دوش تا اول سپیده ٔ بام
می همی خوردمی به رطل و به جام.
فرخی.
بدین طرب همه شب دوش تا سپیده ٔ بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی 17).
درست گفتی کز عارضش برآمده بود
گه فروشدن تیره شب سپیده ٔ بام.
فرخی.
- ستاره ٔ بام، ستاره ٔ صبح.
- صبح بام، صبح زود. سپیده دم. بامداد پگاه:
مغنی بیا زاول صبح بام
بزن زخمه ٔ پخته بر رود خام.
نظامی.
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضه ٔ زنگارفام.
سعدی (خواتیم).
- مرغ بام، خروس:
امشب سبکتر می زنند این طبل بی هنگام را
یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را.
سعدی.
- نماز بام،نماز صبح. دوگانه. مجازاً وقت نماز صبح: دیگر روز نماز بام حصار بستند و غارت فروگرفتند. (تاریخ سیستان).
- نوبت بام، آن نوبتی که بگاه بامداد زده شود. و از نوبت مراد طبل زدن است در سه یا پنج وقت از اوقات روز. و آن سه نوبت در ابتدا بوده است از دوران سکندر، و سلطان سنجر آنرا به پنج رسانیده بوده:
چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
ز نو بخانه ٔ تنهایی آمدم بربام.
سعدی (طیبات).
- وقت بام، بامدادان. سحرگاهان:
نغمه ٔ گلبام وقت بام برآمد.
خاقانی.
- هوشبام، نمازی است که زرتشتیان در سحرگاه خوانند. این نماز از قطعات اوستا فراهم شده است. هوشبام مرکب است از هوش و بام. و هوش در اینجا همان است که در اوستا اوشه و در سانسکریت اوشاس آمده و آن از گاه نیمشب تا برخاستن خورشید است و این قسمت از شبانه روز را در ادبیات مزدیسنا اشهینگاه نامیده اند.و کلمه ٔ بام در اینجا بمعنی روشن و درخشان است و دراوستا هفت بامیه بمعنی هفت فروزنده و تابنده بسیار استعمال شده است. در پهلوی بامیک شده و در فارسی بمعنی سپیده دم و سحرگاه آمده و بنابراین هوشبام بمعنی سپیده دم و سحرگاه است. (از خرده اوستا ص 99).
بام. (اِ) قرض. وام. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). مبدل وام. (آنندراج). قرض یعنی چیزی که به کسی به نیت پس گرفتن دهند و این صورت مبدل وام است. (از فرهنگ نظام). اوام. افام... رجوع به وام و رجوع به قرض شود.
بام. (اِ) بم. تار بم را گویند و آن تار گنده باشد که در سازها بندند. (برهان قاطع). سیم تار بم را نامند. (فرهنگ جهانگیری). سیم طنبور که صدای غیر زیر دارد و آن را بم گویند. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 177). رودستبر که بتازیش بم ّ گویند. (شرفنامه ٔ منیری). تار گنده ای که در ساز نهند. (ناظم الاطباء). || بم (آواز)، برابر زیر. (انجمن آرای ناصری). مشبه بم. (آنندراج):
چو مطربان سحر آه زیر و بام کنند
معاشران صبوحی هوای جام کنند.
خواجو.
به سوز ناله ٔ زارم ز عشاق
نوای زیر و بامی برنیامد.
خواجو.
- گلبام، آواز بلندی باشد که نقاره چیان و شاطران و قلندران و معرکه گیران در وقت نقاره نواختن و شلنگ زدن و معرکه بستن بیکبار بکشند. (برهان قاطع). گلبانگ. (برهان قاطع):
ساغر گلفام خواه کز دهن کوس
نغمه ٔ گلبام وقت بام برآمد.
خاقانی.
- نوای بام، آهنگ بم، مقابل زیر. صدای بلندی که از ساز یا گلوی آوازه خوان بیرون می آید. (فرهنگ نظام).
بام. (اِ صوت، اِ) مخفف بامب. بامبه. بامچه. آوائی که از زدن کف دست گشاده بر سر کسی برآید. || ضربت و زخم با کف دست بر سر زدن. (یادداشت مؤلف). ضربتی که با کف گشاده بر میان سر کسی زنند. (یادداشت مؤلف). با دست بر سرکسی زدن. (فرهنگ نظام): و در قدیم زدن بر آستین به نشانه ٔ توهین و تخفیف. (یادداشت مؤلف):
رویش نبیند ایچ و قضا را چو بیندش
بامش بر آستین و لتش بر قفا زند.
خطیری.
بام. (اِ) رنگ. فام. از باب جواز تبدیل با به فاء. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 177). رنگ. (ناظم الاطباء).
- الوس بام، ابلق. دورنگ: و گویند آن فریشته که گردون آفتاب کشد بصورت اسپی است الوس بام. (نوروزنامه).
- زردبام، زردرنگ. زردگون.
- سرخ بام، سرخ رنگ.
- سیاه بام، سیاه رنگ.
- سفیدبام، سفیدرنگ.
- کبودبام، کبودرنگ.
- شیربام، شیری. برنگ شیر. سفید مایل بزردی: و منه (من اللؤلؤ) مایشبه اللبن فیسمی شیربام. (الجماهر فی معرفه الجواهر بیرونی).
بام. (اِخ) نام قلعه ای است در ماوراءالنهر. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || نام محلی در حوالی سمرقند. در حبیب السیر آمده است: پادشاه آفاق از منزل زیبا به قرابولاق خرامید و بعد از یک دو روز از آنجا کوچ کرد و از آب همواری بگذشت، بام مضرب خیام عساکر نصرت انجام گردید. (حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج 4 ص 231). حضرت پادشاهی روزی چند در بام بود، بمحاصره ٔ سمرقند پرداخت. (حبیب السیر ج 4 ص 234).
بام. (اِخ) نام یکی از دهستانهای چهارگانه ٔ بخش صفی آباد شهرستان سبزوار است. موقعیت طبیعی آن کوهستانی و هوای آن سردسیر و در شمال بخش صفی آباد و شمال خاوری سبزوار و در دامنه ٔ کوه شاه جهان واقع است. 25 آبادی بزرگ و کوچک و مجموعاً 7022 تن جمعیت دارد کلیه ٔ آبادی ها از چشمه و رودخانه های محلی و قنوات مشروب میشود. شغل مردان زراعت و باغداری و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه و کرباس بافی است. طوایف توپکانلو در این دهستان سکونت دارند. معدن زغال سنگ دارد که هنوز استخراج نشده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
بام. (اِخ) قصبه ٔ مرکز دهستان بام بخش صفی آباد شهرستان سبزوار که در 14 هزارگزی شمال خاوری صفی آباد بر سر راه ماشین رو میان آباد به صفی آباد در دامنه واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 2495 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول عمده اش غلات و پنبه و انواع میوه و شغل مردمش زراعت و قالیچه بافی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
طرف بیرونی سقف بنا، پشت بام،
صبح زود، نزدیک طلوع آفتاب، بامداد،
بم: به سوزِ نالهٴ زارم ز عشاق / نوای زیروبامی برنیاید (خواجو: ۲۶۱)،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
سقف،
(متضاد) کفاطاق، بامدادان، بامداد، بامگاه، پگاه، صبح، روشن،
(متضاد) تاریک، بم،
(متضاد) زیر
فارسی به انگلیسی
Housetop, Roof
تعبیر خواب
اگر دید بر بام خانه پادشاه است، دلیل که بزرگی و منزلت یابد. اگر بیند از بام بیفتاد، از جاه و منزلت بیفتد و او اندوه رسد. - جابر مغربی
گویش مازندرانی
صدای بم، اصابت دو چیز که صدای بم تولید کند، گرفتگی گوش...
فرهنگ فارسی هوشیار
طرف بیرونی سقف خانه، پشت بام، سقف، و بمعنی صبح زود
فارسی به ایتالیایی
tetto
معادل ابجد
43