معنی باک
لغت نامه دهخدا
باک. (اِخ) از نواحی کلان خوست به افغانستان. و رجوع به قاموس جغرافیایی افغانستان شود.
باک. (اِ) ترس. بیم. (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). وحشت. هول. خوف. (ناظم الاطباء).رعب. روع. جبن. هراس. (آنندراج). خشیت:
به یک هفته در پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسب با ترس و باک.
فردوسی.
چه دینار بر چشم او بر چه خاک
به بزم و به رزم اندرش نیست باک.
فردوسی.
وز آنجاش گردون برد سوی خاک
همه جای ترس است و تیمار و باک.
فردوسی.
چون مراغه کند کسی در خاک
چون شود خاک او چه دارد باک.
عنصری.
تا باد بجنبد نبود خود ز پشه باک
چون آتش برخیزد تیزی نکند خار.
منوچهری.
که ز دینار درآویخت کسی چندپری
هرچه ناشسته بود پاک مکن باک مدار.
منوچهری.
همه گیتی از دشمن تست پاک
چو ایزد نگهدار باشد چه باک.
اسدی.
نه دانا بود شاه باترس و باک
ز ترسنده مردم برآید هلاک.
اسدی.
فرمود رستی از قوم ظالمان، تو را اینجا از ایشان باکی نیست. (قصص الانبیاء ص 93). فرعون گفت من تو را عذاب کنم، گفت من از تو باکی ندارم. (قصص الانبیاء ص 105).
ز یأجوج و مأجوجمان باک نیست
که ما بر سر سد اسکندریم.
ناصرخسرو.
گفت مترسید که از این باکی نیست. (مجمل التواریخ و القصص).
اگرچه عشق عظیم است ازو ندارد باک
کسی که بنده ٔ درگاه شهریاربود.
امیرمعزی (از آنندراج).
ملک و عمرت را چه باک از کید و مکر دشمنان
کوه و دریا را چه باک از سایه ٔ پرّ ذباب.
امیرمعزی.
مرده و مرد را ز مرگ چه باک ؟
سنائی.
گر گرهی خصمش اند از سر کینه چه باک
کو خلف آدم است ویشان شیطان او.
خاقانی.
او نور و بدخواهانش خاک از ظلمت خاکی چه باک
آنرا که حصن جان پاک از نور انور آمده.
خاقانی.
من بد دل و راه بیمناک است
چون راهبرم تویی چه باکست.
نظامی.
اگر طوفان بادی سهمناک است
سلیمانی چنین دارد چه باک است.
نظامی.
آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. (گلستان).
بدو گفتم آخر ترا باک نیست
کشد زهر جایی که تریاک نیست.
سعدی (بوستان).
گر از نیستی دیگری شد هلاک
ترا هست، بط را زطوفان چه باک.
سعدی (گلستان).
کسی کو انگبین جوید چه باک از نیش زنبورش.
اوحدی.
حاسدان هستند و ما را باک نیست
بی هنر آنکس که حاسد نیستش.
ابن یمین.
دشمن بقصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست.
حافظ.
|| پروا. اکتراث. ملاحظه. اندیشه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری). در عربی باک را به مبالات میشود تعبیر کرد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 172). اهمیت. اعتناء. احتراز. (فرهنگ شعوری). و در این شواهد هم معانی فوق و معانی ترس و جز آن را که بسیار بهم نزدیک است توان یافت:
خداوند شرم و خداوند باک
ز بیداد کردن دل و دست پاک.
فردوسی.
شد ازدل مرا باک و از دیده شرم
بچشم من اکنون چه سرد و چه گرم.
فردوسی.
گر آمرزش آید ز یزدان پاک
شما را ز خون برادر چه باک.
فردوسی.
این سوار از کسی باک ندارد. (تاریخ بیهقی).
چون دین خرد هستمان چه باک است
گر ملک دنیا به دست ما نیست.
ناصرخسرو.
چون سوی معروف معروفم چه باک
گر سوی جهال امت منکرم.
ناصرخسرو.
که اگر تمامی خزاین ما در آن مبذول خواهد بود باک نیاید. (کلیله و دمنه).
نیست در حضرت زلف تو مرا باک رقیب
خاصه ٔ خلوت شه طاعت دربان نبرد.
خاقانی.
روزها گررفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست.
مولوی.
گر آب چاه نصرانی نه پاک است
جهود مرده می شویم چه باک است.
سعدی (گلستان).
|| عیب. (یادداشت مؤلف): ما به طبطاب، عیبی ندارد:
بباید بریدن ورا دست و کاک
که تا چون نیامدش از این کار باک.
فردوسی (از لغت فرس اسدی).
گر امانت بسلامت ببرم باکی نیست
بی دلی سهل بود گر نبود بی دینی.
حافظ.
- باکی بر شما نیست، لاحرج علیکم. (یادداشت مؤلف).
|| درد. بیماری. (یادداشت مؤلف). رنج. داء. مرض. در تداول عامه گویند: باکیش نیست، یعنی درد و بیماریی ندارد:
چه بایدکشید آنهمه رنج و باک
به چیزی که گوهرش یک مشت خاک.
اسدی.
|| التفات نمودن. از پس نگریستن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج). التفات. (شرفنامه ٔ منیری). توجه. (ناظم الاطباء). || ضرر. (لغت محلی شوشتری).
- امید و باک، امید و بیم:
از آن پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کزویست امید و باک.
فردوسی.
زمین و زمان و مکان آفرید
توانائی و ناتوان آفرید
بدویست امید و زویست باک
خداوند آب، آتش و باد و خاک.
فردوسی.
- باک آمدن (کسی را...)، بیم حاصل شدن. ترسیدن:
نایدم باک از آنکه ایمن کرد
تن و جان من از امید و هراس.
مسعودسعد.
بعد از تو ز هیچکس ندارم
امید و زکس نیایدم باک.
سعدی (ترجیعات).
- باک بردن، ترسیدن:
ز هیچ لشکر باکی مبر که لشکر تو
ستارگان سپهرند و گردش ایام.
مسعودسعد.
از حسودانش نیندیشم که دارم وصل او
باک غوغا کی برم چون خاص سلطان آمدم.
خاقانی.
- بی باک، بی پروا. نترس. بی اعتنا:
از فعل منافقی و بیباک
وز قول حکیمی و خردمند.
ناصرخسرو.
زین دهر چو من تو چون نمیترسی
بی باک منم، چه ظن بری، یا تو.
ناصرخسرو.
کیست...که از نعمت دنیا شربتی به دست او دهند که سرمست و بی باک نشود. (کلیله و دمنه).
نه هرکه ستم بر دگری بتواند
بی باک چنانکه میرود میراند.
سعدی (صاحبیه).
رحمتی آخر ای مه بی باک
نظری آخرای بت چالاک.
شمس فخری (از شعوری).
- بی باکی، بی پروایی. ناترسی:
دل دیوانگیم هست وسر بیباکی
که نه کاریست شکیبائی و اندهناکی.
سعدی (بدایع).
به بیباکی آن تیر ترکش بریخت.
سعدی (بوستان).
|| ترجمه ٔ نوع هم هست. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
باک. (ع ص) احمق باک تاک، احمق که صواب را از خطا نشناسد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احمق باک تاک و بائک تائک، لایدری صوابه من خطائه. (از تاج العروس).
باک. [ک ِن ْ] (ع ص) اسم فاعل از بُکاء و بکی. که روان بود اشک از دیدگان او از اندوه. ج، بُکاه، بُکی ّ. (از اقرب الموارد). باکی. گریان. گرینده. گریه کننده. رجوع به باکی و بکاء و بُکی شود.
باک. (ص) ظاهراً معرب شده ٔ پاک بمعنی خالص و خلص. عدوی گوید: انا العربی الباک، ای النقی من العیوب. (از المعرب جوالیقی ص 10).
باک. (فرانسوی، اِ) جای بنزین گازوئیل در وسائط موتوری خاصه اتومبیل.
باک. [] (اِخ) از طوایف مشرقی هند برطبق باج پران. (تحقیق ماللهند بیرونی ص 150).
باک. (اِخ) دهی است از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان که در 8 هزارگزی شمال باختری راه اتومبیل رو سی تخت به شیراز واقع است.ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر و دارای 100 تن سکنه، آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول عمده ٔ آن غلات وبرنج و پشم و لبنیات و شغل مردمش زراعت و حشم داری وصنایع دستی آنان قالی و جوال و جاجیم بافی و راهش مالرو است. ساکنین آنجا از طایفه ٔ بویراحمد بنام رودشتی معروف میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
بیم، ترس،
نگرانی،
[قدیمی] ملاحظه، پروا،
* باک داشتن: (مصدر لازم) ترس داشتن، اندیشه داشتن،
مخزنی در اتومبیل که بنزین در آن ریخته میشود و از آنجا توسط یک لولۀ مسی به کاربراتور میرود،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
بیم، ترس، جبن، خوف، محابا، وحشت، هراس، پروا، ملاحظه، نگرانی، تشویش، اضطراب، مخزن (سوخت)
فارسی به انگلیسی
Fear, Heed, Tank
فرهنگ فارسی هوشیار
پروا، ترس فرانسوی لاوک انگلیسی پشتیار زبانزد ورزشی
معادل ابجد
23