معنی بای
لغت نامه دهخدا
بای. (اِ) باختن. (از فرهنگ نظام). و رجوع به ترکیب بای دادن شود.
- بای دادن، باختن. از دست دادن. بر باد دادن:
لیلی ز عشوه های تو دل بای داده است
شیرین ز جلوه های تو خاطرنگاره ای.
حاذق گیلانی (از فرهنگ نظام).
بای. (اِمص) بظاهر در این عبارت به معنی حاجت و ضرورت و نیاز است: هرکسی را بایستی است و بایست ما آنست که بای نبود. (اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 248). و رجوع به بایست شود.
- دربای،شایسته. سزاوار. لایق. درخور:
از همه شاهان امروز که دانی جزازو
مملکت را و بزرگی و شهی را دربای.
فرخی.
بای. (ترکی، ص، اِ) ترکی است و ظاهراً صورتی است از بیگ و امروز وزیر را در ترکیه بای گویند. (یادداشت مؤلف). || لقب پادشاه تونس. بیگ تونس. (یادداشت مؤلف).
بای. (اِخ) ابومنصور بای بن جعفربن بای جیلی فقیه شافعی معاصر بیضاوی بود. (یادداشت مؤلف). فقیه و محدث بوده است. (از تاج العروس).
بای. (اِخ) یکی از هفت قبیله ٔ سکنه ٔ رامیان. سکنه ٔ رامیان به هفت قبیله تقسیم می شوند:یزدری. رجبلی. صادقلی، کاغذلی، قوانلی، بای، و بیگلری. (از ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 114).
بای. (اِخ) موضعی است. (ناظم الاطباء). شهری است. (آنندراج).
فرهنگ معین
[تر.] (ص.) مالدار، ثروتمند، غنی.
فرهنگ عمید
مالدار، چیزدار، ثروتمند،
حل جدول
ترکی به فارسی
جناب آقا
فرهنگ فارسی هوشیار
ثروتمند، پولدار، متمول
فرهنگ فارسی آزاد
بِاَیَّ، کلمه ایست مرکب از "بِ" و "اَیٌّ" بمعنای بکدام؟
معادل ابجد
13