معنی بدرکاب
لغت نامه دهخدا
بدرکاب. [ب َ رِ] (ص مرکب) اسبی که سوار را نمی گذارد که سوارش شود. (آنندراج). اسب سرکش و توسن:
اشهب گردون بدرکاب نگیرد
جز پی یکران خوش عنان که تو داری.
سیدحسن غزنوی.
حذر واجب است از کمیتت مدام
که هم بدرکاب است و هم بدلگام.
نزاری قهستانی.
|| آنکه سخت سوار اسب شود. (فرهنگ فارسی معین). دشوار در سوار شدن. (ناظم الاطباء). || بدقدم. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
مقابل خوش رکاب. (فرهنگ فارسی معین).
حل جدول
اسب سرکش
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) آنکه سخت سوار اسب شود، بد قدم مقابل خوش رکاب.
معادل ابجد
229