معنی بدنما

لغت نامه دهخدا

بدنما

بدنما. [ب َ ن َ / ن ِ / ن ُ] (ص مرکب) بدشکل و بی ظرافت و کریه المنظر و زشت. (ناظم الاطباء). چیزی که نمود خوب نداشته باشد. بدنمود. (از آنندراج). که خوش شکل نباشد. که بچشمها بد آید. (از یادداشتهای مؤلف):
پاک بود از شهوت و حرص و هوی
نیک کرد او لیک نیک بدنما.
مولوی.
مدان بد، هر آن بدنمایی که هست
که آن نیز نیکوست جایی که هست.
امیرخسرو.
برشع؛ مرد گول دفزک بدنما و بدخو. (منتهی الارب). || که مخالف آداب و رسوم ممدوحه باشد. (یادداشت مؤلف).

فرهنگ معین

بدنما

بدشکل، زشت، بسیار نازک و تُنُک، نشان دهنده تمام بدن. [خوانش: (~. نَ) (ص مر.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

بدنما

بدترکیب، بدشکل، بدمنظر، بدنمود، کریه‌المنظر،
(متضاد) خوش‌نما، خوش‌ترکیب، خوش‌منظر

فرهنگ عمید

بدنما

هرچیزی که در نظر خوب نیاید، آنچه صورت ظاهرش خوشایند نباشد، بدنمود،

حل جدول

بدنما

کریه، بد منظر، زشت، بدشکل

زشت


بدنما، نازیبا

زشت


زشت

بدنما

فارسی به انگلیسی

فارسی به عربی

انگلیسی به فارسی

unsightly

بدنما


squalid

بدنما

واژه پیشنهادی

بدمنظر و زشت

بدنما

بدنما

معادل ابجد

بدنما

97

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری