معنی بدی و فتنه

واژه پیشنهادی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

بدی

بدی. [ب َ] (حامص) ضد نیکی. (آنندراج). نقیض نیکی. ترمنشت. (از ناظم الاطباء). شر. (زمخشری). سوء. سیئه. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). شره. (دهار). اِرب. بُجر. تَعس. جفا. جفوه. خَل ّ. خَنابه. دَوکَه. دَهم. رَباذیه.رَهَق. طَبَندَر. عاثور. عاذور. عَثار. غائله. غَندَرَه. مَحل. مَعالَه. مَعَرَّه. مَعکوکاء. مَقمور. منایره. نُصُب. نُصب. نَطَف. نَیرَب. وَشیمَه. (منتهی الارب). سوء. ساءَه. خَبَث. اسائه. ردائت. قباحت. داهیه. مقابل نیکی، حسنه. (یادداشت مؤلف):
برآغالش هر دو آغاز کرد
بدی گفت و نیکی همه راز کرد.
ابوشکور.
بجای هر بهی پاداش نیکی
بجای هر بدی بادآفراهی.
دقیقی (از گنج بازیافته ص 87).
چو پیروزی و فرهی یابد او
بسوی بدی هیچ نشتابد او.
فردوسی.
جهان از بدیها بشویم به رای
پس آنگه ز گیتی کنم گرد پای.
فردوسی.
نکویی بهر جا چو آید بکار
نکویی کن و از بدی شرم دار.
فردوسی.
هر کجا گوهری بد است بدیست
بدگهر نیک چون تواند زیست.
عنصری.
بریده چو طبع مؤمن از مرتد
از بددلی و بدی و بدمهری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 109).
چون مکافات بدی اندر طبیعت واجب است
چون تو از دنیا چریدی او ترا خواهد چرید.
ناصرخسرو.
گر از خوبان بدی ناید چرا پس
بتان را روی خوب و فعل منکر.
ناصرخسرو.
حضرت رسول (ص) میفرماید که ازحق تعالی خطاب شود بکرام الکاتبین تا بعدد هر ستاره که بدین آسمان دنیاست ده نیکی مقبول در نامه ٔ اعمال این بنده ثبت و ده بدی محو گرداند. (قصص الانبیاء ص 83).
گر نخواهی دل از ملامت پر
به بدی از قرین نیک مبر.
سنایی.
نیک بدرایی با خلق جهان
که بدی نیک سوی جانت رساد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 874).
بدی را بدی سهل باشد جزا
اگر مردی احسن الی من اسا.
سعدی.
مروت نباشد بدی با کسی
کزونیکویی دیده باشی بسی.
سعدی.
ز بهر آنکه با گرگان نکویی
بدی باشد بحال گوسفندان.
سعدی.
وز بدی آنچه او بجای خود است
عاقلش عدل خواند ارچه بد است.
اوحدی.
- امثال:
از چشم خود بدی دیده، از فلان کس یا فلان چیز ندیده. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 123).
- بدی کردن، رفتار ناملائم داشتن. زیان رساندن. اسائه:
مکن بدی تو و نیکی بکن چرا فرمود
خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم.
ناصرخسرو.
زلفت همی بپیچد وبا من بدی کند
نشگفت اگر بپیچد هر که او کند بدی.
قمری (از رادویانی).
تو بیداری او بیخودی می کند
تو نیکی کنی او بدی می کند.
نظامی.
چو دستشان نرسد لاجرم به نیکی خویش
بدی کنند بجای تو هرچه بتوانند.
سعدی (صاحبیه).
چو نیکت بگویم بدی می کنی
نه با کس که بد با خودی می کنی.
سعدی (بوستان).

بدی. [ب َ دی ی] (ع ص) نخست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نخستین و اولین. (غیاث اللغات) (آنندراج). اول. (معجم متن اللغه) حدیث: الحمدﷲ بدیاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کار شگفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). || چاهی که در اسلام کنده باشند. (منتهی الارب) (از معجم متن اللغه) (آنندراج). و رجوع به بدی ٔ و بدء شود.

بدی ٔ. [ب َ] (ع ص) آفریده و مخلوق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مخلوق. (شرح قاموس). || کار نو و بدیع. || نخستین هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نخستین. (ناظم الاطباء). اول. (شرح قاموس). || چاهی که در اسلام بهم رسیده باشد. (شرح قاموس). چاهی که در اسلام کنده باشند، حدیث: حریم البئر البدی ٔ خمس وعشرون ذراعاً. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به بدء و بدی شود.

بدی. [ب ِ دا] (ع مص) (از «ب د و») دارای بداه شدن زمین. (از ناظم الاطباء). بداوه ناک شدن زمین. (از منتهی الارب). دارای سماروغ شدن زمین. (از شرح قاموس).

بدی. [ب َدْ ی ْ] (ع مص) آغاز کردن: بدیت به،آغاز کردم به آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

فتنه

(مص ل.) اختلاف رأی و نظر داشتن، گناه ورزی، (اِ.) آشوب، عذاب، رنج، گناه، ستیزه، خلاف، شگفتی، (اِمص.) دیوانگی. [خوانش: (فِ تْ نِ) [ع. فتنه]]

تعبیر خواب

فتنه

اگر کسی در خواب بیند که درجائی فتنه پدید آید، دلیل که فسق و فساد در آن ملک ظاهر شود. اگر بیند که فتنه ازمقامی زایل شد، دلیل است اهل آن دیار به خدا بازگردند - محمد بن سیرین

اگر درخواب از ده چیز یکی بیند، دلیل است در آن موضع فتنه پدید آید. اول: تاریکی. دوم: آتش. سوم: بادسرد. چهارم: بادگرم. پنجم: سیاهی آفتاب. ششم: غبار. هفتم: باران بی وقت. هشتم: برکندن درختها. نهم: ابری سرخ. دهم: پوشیدن جامهای زرد و سرخ - امام جعفر صادق علیه السلام

فرهنگ عمید

فتنه

فساد، تباهی،
شورش،
آشوب، شلوغی،
(صفت) [قدیمی، مجاز] مفتون، عاشق: فتنه‌ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر / قامت است آن یا قیامت، عنبر است آن یا عبیر (سعدی۲: ۴۵۷)،
(صفت) فتنه‌جو، آشوبگر: چشمان تو سِحر اولین‌اند / تو فتنهٴ آخرالزمانی (سعدی۲: ۵۹۲)،
(اسم) [قدیمی] محنت، عذاب،
(اسم) [قدیمی] آزمایش، ابتلا،
[قدیمی] کفر، گمراهی، ضلالت،
(مصدر متعدی) [قدیمی] گمراه کردن، وسوسه کردن،
* فتنه انگیختن (انداختن، افکندن): (مصدر لازم) [قدیمی] برپا کردن آشوب،
* فتنه شدن: (مصدر لازم) مفتون شدن، فریفته شدن، شیفته شدن،

فرهنگ فارسی هوشیار

فتنه

آزمودن، اختلاف کردن مردم در رای و تدبیر

فارسی به عربی

بدی

شر، مرض

معادل ابجد

بدی و فتنه

557

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری