معنی برتان

حل جدول

برتان

مخترع هلیکوپتر


مخترع هلی‌کوپتر

برتان

لغت نامه دهخدا

برتان بهادر

برتان بهادر. [] (اِخ) پدر یسوکای بهادرپدر پدر چنگیزخان مغول. (تاریخ جهانگشای ج 1 ص 25).


قره چاه

قره چاه. [ق َ رَ] (اِخ) دهی از دهستان میلانلو از بخش شیروان شهرستان قوچان واقع در 39 هزارگزی جنوب باختری شیروان و 3 هزارگزی باختر مالرو عمومی امیران به برتان. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل است. سکنه 82 تن.آب آن از قنات و محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


شخش

شخش. [ش َ] (اِمص) اسم است از شخیدن. لخشیدن که پای از زمین جدا شدن باشد. (برهان). لغزیدن. (برهان) (شرفنامه ٔ منیری). سُریدن. افتادن. (آنندراج). افتادن. (برهان) (از انجمن آرا). افتادگی بجای. (فرهنگ رشیدی):
سمندش چنان بسپرد قله ها
که یک زره نبود ورا شخش و لخش.
فخری.
|| فروخیزیدن بود. گویند: بشخشید؛ یعنی بخزید. (لغت فرس اسدی). خزیدن. (برهان). خزیدگی. (رشیدی) (آنندراج). فروتر خزیدن. (شرفنامه ٔ منیری).
|| (ص) کهنه بود چون پوستین و جامه و غیر اینها. (لغت فرس اسدی). جامه و لباس و پوستین کهنه. (برهان) (از سروری).پوستین و جامه ٔ کهنه. (شرفنامه ٔ منیری) (آنندراج):
به پنج مرد یکی شخش پوستین برتان
به پنج کودک نیمی گلیم پوشیدن.
ابوالعباس.
|| (اِ) نام مرغی است. (از برهان) (از سروری). رشیدی به کسر خاء ضبط کرده و گوید مرغی است کوچک خوش آواز که شخیش نیز گویند. سخش.


گلیم

گلیم. [گ ِ] (اِ) پوششی معروف که از موی بز و گوسفند بافند. (آنندراج). جامه ٔ پشمین معروف که از پشم میش بافند. (غیاث):
گولانج و گوشت و گرده و گوزآب و گادنی
گرمابه وگل و گل و گنجینه و گلیم.
لبیبی.
گلیمی که خواهد ربودنْش ْ باد
ز گردن بشخشد هم از بامداد.
ابوشکور.
به پنج مرد یکی شخش پوستین برتان
به پنج کودک نیمی گلیم پوشدنی.
ابوالعباس.
به پای اندرون کفش و بر تن گلیم
به بار اندرون گوهر و زرّ و سیم.
فردوسی.
گشادند گُردان کمرهای سیم
بپوشیدشان جامه های گلیم.
فردوسی.
تن همان گوهر بی زینت خاکیست به اصل
گر گلیمی بد یا دیبه رومیست قباش.
ناصرخسرو.
گر نباشد اسب خر بس مرکبم
ور نباشد حله، درپوشم گلیم.
ناصرخسرو.
دوست را کس به یک بدی نفروخت
بهر کیکی گلیم نتوان سوخت.
سنائی.
بی آرزوی ملک به زیر گلیم فقر
کوبیم کوس بر در ایوان صبحگاه.
خاقانی.
گلیم کسان را مبر سر بزیر
گلیم خود از پشم خود کن چو شیر.
نظامی.
فاروق اویس را دید گلیمی از پشم شتر پوشیده و سراپای برهنه و توانگری هژده هزار عالم در تحت آن گلیم... (تذکره الاولیاء عطار).
گلیمی که مویش بود سینه گز
برهنه تنان را حریر است و خز.
امیرخسرو.
پشمینه ها و گلیمهای آذربایگان و گیلان. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 53).
|| فرش پشمینه. (انجمن آرا). فرش زیر پا: و از وی [از ناحیت پارس] بساط و فرشها و زیلوها و گلیم های باقیمت خیزد. (حدودالعالم).
بویی ببرم همی ز شادی
باز این چه گلیم و این چه رنگ است.
انوری.
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان.
سعدی.
گلیمی که برآن خفته بود در رهگذر دزد انداخت. (گلستان). ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. (گلستان). || پارچه ٔ پشمی: و از آمل... گلیم سپید کوش و گلیم دیلمی زربافت خیزد. (حدود العالم). و گلیم و شلواربند و پشمهای رنگین خیزد. (حدود العالم).... محمد (ص) آن گلیم را به یکی از صحابه داد تا مرقعی کرد و درپوشید. (قصص الانبیاء ص 52). و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ای پر جوز بر گردن آویز و به بازار بیرون شو. (تذکرهالاولیاء عطار)
ز تبریز ار گلیمی نازک آری در برم یارا
به نقش آده اش بخشم سمرقند و بخارا را.
نظام قاری (دیوان ص 37).
- امثال:
از گلیم خویش پا بیرون نمی باید نهاد.
مغربی.
من شدم ساعتی به استقبال
پای کردم برون ز حد گلیم.
ناصرخسرو.
از گلیم نیاید ستبرقی.
بقدر گلیمت بکن پا دراز.
پا به اندازه ٔ گلیم باید دراز کرد.
پایت را به اندازه ٔ گلیم دراز کن.
چیزی به جا نمانده غیر از گلیم پاره.
گلیمی که بور باشد سیاه به.
- طبل زیر گلیم کوفتن یا زدن، کنایه از پنهان داشتن امری است که آن ظاهر و هویدا بود و شهرت یافته باشد. (برهان):
نبینی که از ما غمی شد ز بیم
همی طبل کوبد به زیر گلیم.
فردوسی.
وگرت بست به بندی قوی این دیو بزرگ
شو خمش طبل مزن بیهده در زیر گلیم.
ناصرخسرو.
تیره گلیم توام رشته ٔجانم متاب
چند زنی بیش از این طبل به زیر گلیم.
عطار.
- گلیم از سیاهی بیرون آوردن، کنایه از [از] مهلکه نجات یافتن. (آنندراج):
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش
ای عقل واگذار به سودای او مرا.
صائب (از آنندراج).
- گلیم از موج بیرون بردن، خود و مایحتاج خود را رهاندن. در غم خود بودن:
گفت آن گلیم خویش بدرمیبرد ز موج
وین سعی میکند که بگیرد غریق را.
سعدی.
- گلیم خود را از آب برآوردن، گلیم از آب برآوردن، گلیم خود را از آب بیرون کشیدن، گلیم از دریا بیرون آوردن، کنایه از [از] مهلکه نجات یافتن. (آنندراج):
گلیم خویشتن را هر کس از آب
تواند برکشید ای دوست مشتاب.
نظامی.
گلیم خویشتن برآرد سیه گلیم از آب
وگر گلیم رفیق آب می برد شاید.
سعدی.
|| جل:
نشاید بود گه ماهی ّو گه مار
گلیم خر به زر رشته میاژن.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 399).


ابوالعباس

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) مروزی. ابن جبود. صاحب مجمع الفصحاء گوید: او در زمان مأمون خلیفه ٔ عباسی میزیسته و به سال 200 هَ. ق. درگذشته است و گویند مأمون را در سفر خراسان بفارسی مدح گفته و هزار دینار صلت یافته است و صاحب لباب الالباب نام آن شاعر را که برای مأمون مدیحه گفته است عباس آورده بی ذکر ابو و بعض قصیده این است:
ای رسانیده بدولت فرق خود تافرقدَین
گسترانیده بجود و فضل در عالم یدین
مر خلافت را تو شایسته چو مردم دیده را
دین یزدان را تو بایسته چو رخ را هردو عین.
و در اثناء این قصیده گوید:
کس بر این منوال پیش از من چنین شعری نگفت
مرزبان پارسی را هست با این نوع بین
لیک زان گفتم من این مدحت ترا تا این لغت
گیرد از مدح و ثناء حضرت تو زیب و زین.
و انتساب این قصیده به اول شاعر ایران بعید است چه سادگی اولیه که در شعر قدما معیار شناسائی است در این اشعار دیده نمیشود و شاعر نیز مدعی نیست که من آن کسم که بار اول شعر فارسی گفته ام بلکه میگوید بدین منوال کس پیش از من شعری نساخته است و شاید مراد وزن و قافیه باشد. لکن در فرهنگنامه ها عده ای اشعار بشاهد آورده اند منتسب به ابوالعباس نام مروزی و آنچه که در دست است زمان و ممدوحین او شناخته نمیشود صاحب روضات الجنات از کتاب الاوایل سیوطی نقل میکند که: اول کس که بفارسی شعر گفت ابوالعباس بن جبود مروزی است و در مورد دیگر بجای لفظ جبود «حنوذ» آورده است و بگمان ما ابوالعباس مروزی که در مائه ٔ دوم هَ. ق. میزیسته و اول شاعر زبان فارسی بوده است بی شبهه غیر صاحب قصیده ٔ مزبوره است چنانکه از ابیات فرهنگنامه ها که ذیلاً نقل میشود اختلاف بیّن میان صاحب این قصیده با صاحب اشعار ذیل نزد ارباب ذوق سلیم واضح میگردد:
و کنون باد ترا برگ همی خشک کند
بیم آن است مرا بشک بخواهد زدنا
من یکی زافه بدم خشک وبفرغانه شدم
مورد گشتم تر و شد قامت من نارونا.
سبوح و مزگت بهمان گرفت و دیزه فلان
و ما چو گاوان گرد آمده بغوشادا.
نامه که وصل ما خبرش نبود
به آب ترکن بطاق بربشلا [کذا].
روزم از دودش چون نیم شب است
شبم از بادش چون شاوغرا.
از فروغش بشب تاری بر، نقش نگین
ز سر کنگره برخواند مرد کلکا.
ریش چون بوگانا سبلت چون سوهانا
سَر بینیش چو بورانی باتنگانا.
جان ترنجید از غم هجران مرا
از نسیم وصل کن درمان مرا.
ماه کانون است ژاژک نتوان بستن
هم از این کومک بر خشک و همی بند آنرا.
که تنگ وادرم دارد و مرد باسلب است
بسرش بارفضول است و مرد وسواسا.
یکی مرد وی را بباید نخست
که گوید نیوشیده ها را درست.
آن روز نخستین که ملک جامه ش پوشید
بر کنگره ٔ کوشک بدم من چو غلیواج
کی خدمت راشایم تا پیش تو آیم
با این سر و این ریش چو پاغنده ٔ حلاج.
گیرم که ترا اکنون سه خانه کماس است
بنویس یکی نامه که چندت همه کاس است
با فراخی است و لیکن بستم تنگ زید
آن چنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.
کار من خوب کرد بی صلتی [کذا]
هر که او طمع مالکانه کند
ساده دل کودکا مترس اکنون
نز یک آسیب خر فکانه کند.
ز آرزوی جماع چون بالید
شیر نر از نهیب آن کالید.
بار سیم غلبه چو حرم نماند [کذا]
غلبه پرید و نشست بر سر فلغند.
دم سلامت گرفته خاموش [کذا]
پیچیده بر عافیت چوفرغند.
اکنون که همیت باز باید داد
خاتوله کنی و چند گونه شر.
گر دنگل آمده ست پسر تا چند
بربندیش به آخر هر مهتر.
گفتا که یکی مشک است نی مشک تبتی
کاین مشک حشونقبی است از خم ژوآغار
همی برآیم با آنکه برنیاید خلق
و برنیایم با روزگار خورده کریز.
زیغبافان را باوشی بافان ننهند
طبل زن را ننشانند بر رودنواز.
ژاژ میخایم و ژارم شده خشک
خارها دارد چون نوک بغاز.
چون عقب بخشدی گزیت ببخش
هم بده شعر نوت را بغیاز.
نرم نرمک چو عروسی که غرند آمده بود
باز آنسوی برندش که از آن سو شد باز.
نهاده روی بحضرت چنانکه روبه پیر
به تیم واتگران آید از درتیماس.
تکژ نیست گوئی در انگور او
همه شیره دیدیم یکسر رزش.
پشک بز ملوکان مشک است و زعفران
ببساو مشکشان و بده زعفران خویش.
بجای مشک نبویند هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچکس ورکاک.
من بخانه در و آن عیسی عطار شما
هر دو یکجای نشینیم چو دو مرغ کرک.
و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر
درون نامه همه ترف و غوره و غنجال
ز خانمان و قرابت بغربت افتادم
بماندم این جا بی ساز و برگ و انگشتال.
پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال.
بنجشگ چگونه لرزد از باران
چون یاد کنم ازاو چنان لرزم.
ترسم که روز بگذرد و ژاژ بررسد
وز خانه آب رافه نیارد مرا حکیم.
نتوانم این دلیری من کردن
زیر ا که خم بگیرد بالارم.
ای میر ترا گندم دشتی است بسنده
با نغنککی چند ترا من انبازم.
تخم محنت بپاش درگلشان
خنجر کین سپوز در دلشان.
هیزم خواهم همی دوا منه ز جودت
چون دو جریب (؟) و دو خم سیکی چون خون.
دی چه بآکنده شدم یافتم
آخور چون پاتله سفلگان.
بوالحسن مرد که زشت است تو بگذار و بنه
آن نگیری که مر او را دو کسانند بکدن.
بشک آمد بر شاخ درختان
افکند رداهای طیلسان.
این سلب من در ماه دی
دیده چو تشلیخ درکیشان. [کذا]
از هر سوئی فراغ بجان تو
بسته یخ است پیش چو سندان. [کذا]
که من از جور یکی سفله برادر که مراست
از بخارا برمیدم چو خران از ینشو.
یکذره ترا نکرد هموار
نجار زمان بمشت رنده.
آب جو برد پیش آب خوره
چون گسست آب بربماند خره.
مراسز ساغرک از ملکت [کذا]
تازه شد چو باغ نوا جسته [کذا]
معذورم کن ای شیخ که گستاخی کردم
زیرا که غریبم من و مجروحم و خسته.
رفتم بماه روزه بازار مرسمنده
تا گوسپند آرم فربه کنم برنده.
ای میر شاعریست همه ژاژ آنک
ژاژنی ولیک فرغستم. [کذا]
ندانستی تو ای خر غمر کبج لاک پالانی
که با خرسنگ برناید سروزن پور ترخانی. [کذا]
بجنگ دعوی داری و سخت تفته زنی
درشت گوئی پرخوار و خستوانه تنی.
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی.
هردوان عاشقان بی مزه اند
غاب گشته چو سه شبه خوردی.
به پنج مرد یکی شخش پوستین برتان
به پنج کودک نیمی گلیم پوشدنی
و یا فدیتک امروز تو بدولت میر
توانگری و بزرگی و برس راجینی [کذا].
و رجوع به ابوالعباس عباسی شود.

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

برتان

653

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری