معنی برکنار کردن
مترادف و متضاد زبان فارسی
معزول کردن، عزل کردن، خلع کردن، منفصل کردن،
(متضاد) منصوب کردن، برگماشتن
برکنار
خلع، مخلوع، مرخص، معزول، منفصل،
(متضاد) منصوب، دور، بری، مبرا
برکنار شدن
معزولشدن، عزل شدن، خلع شدن، منفصل شدن،
(متضاد) منصوب شدن
لغت نامه دهخدا
برکنار. [ب َ ک َ / ک ِ] (ص مرکب) بیک طرف و بیک سو. (ناظم الاطباء):
جهاندیده پیری ز ما برکنار
ز دور فلک لیل مویش نهار.
سعدی.
|| معزول. آزاد و رستگار. (ناظم الاطباء): تَمرّن، تَمزّن، برکنار بودن. مُنْکَص، منکَّص، برکنار شده و یکسو شده.عارِد؛ برکنار و یکسو شونده. (از منتهی الارب).
حل جدول
فارسی به انگلیسی
واژه پیشنهادی
انفصال
فرهنگ واژههای فارسی سره
برکنار کردن
معادل ابجد
747