معنی برگ ریزان

لغت نامه دهخدا

برگ ریزان

برگ ریزان. [ب َ] (نف مرکب، ق مرکب) برگ ریز. برگ ریزنده. در حال برگ ریختن:
چنین تا به شب برگ ریزان بود
وز آشوب هر دد گریزان بود.
اسدی.
|| (اِ مرکب) بودن آفتاب است در برج میزان که فصل پائیز و خزان باشد. (برهان) (از آنندراج). موسم خزان. (غیاث). خریف. (از دهار). خزان و پائیز و خریف. (ناظم الاطباء). بادبیز. پاذیز. تیر:
نشاید ویس من در خاک ریزان
شهنشه می خورد در برگ ریزان.
(ویس و رامین).
برگ ریزان بهمه حال فرو باید ریخت
به قدح آنچه از او برگ نشاط و طرب است.
انوری.
شرطست که وقت برگ ریزان
خونابه شود ز برگ ریزان.
نظامی.
بهنگام آن برگ ریزان سخت
فروپژمرید آن کیانی درخت.
نظامی.
نه چندان تیر شد بر ترگ ریزان
که ریزد برگ وقت برگ ریزان.
نظامی.
|| کنایه از ایام پیری و آخرهای عمر. (برهان) (از آنندراج).


باد برگ ریزان

باد برگ ریزان. [دِ ب َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به باد خریف، باد خزان و باد پائیز شود.


ریزان

ریزان. (نف، ق مرکب) نعت فاعلی از ریختن و به معنی در حال ریزش. (از شعوری ج 2 ص 19). پاشان. افشان. روان. جریان دارنده. (ناظم الاطباء). ریزنده. مدرار. در حال ریختن. (یادداشت مؤلف).
- آب یا اشک ریزان، ماء یا دمع ساکب. (یادداشت بخط مؤلف).
|| بارنده مانند ابر و آسمان. (ناظم الاطباء):
چو بیمار زار است ما چون پزشک
ز دارو گریزان و ریزان سرشک.
فردوسی.
وز میغ سیه چشمه ٔ خون ریزان است
تا باد دگر ز میغ بردارد چنگ.
منوچهری.
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش از مسام.
خاقانی.
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خوداوفتان و خیزان.
نظامی.
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار.
سعدی (بوستان).
چون شمع بر بالین معشوق ریزان و درخشان. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 12).سحاب بجس، ابرهای ریزان. (یادداشت مؤلف).
- برگ ریزان، ریختن برگ. سقوط برگهای درختان:
نه چندان تیر شد بر ترک ریزان
که ریزد برگ وقت برگ ریزان.
نظامی.
- ریزان اشک، اشک ِ ریزان:
دیده ام عشاق ریزان اشک دارند از طرب
آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده ام.
خاقانی.
- || اشک ریز. کنایه از کسی که گریه می کند و اشک می ریزد.
|| گدازان. || اندازان. || ریخته شده. (ناظم الاطباء). متلاشی. (یادداشت مؤلف):
چرا تیره نباشد اختر من
که در خاک است ریزان گوهر من.
(ویس و رامین).
نشاید ویس من در خاک ریزان
شهنشه می خورد در برگریزان.
(ویس و رامین).
- ریزان شدن، ریختن. از هم پاشیدن. ریزریز شدن. خرد شدن. (از یادداشت مؤلف):
همه مهره ٔ پشت او همچو نی
شد از درد ریزان و بگسست پی.
فردوسی.
از آواز ما کوه ریزان شود
هنر بر دلاور گریزان شد.
فردوسی.
وگر شیر بیند گریزان شود
ز چنگال ناخنش ریزان شود.
فردوسی.
بر آن کوه بی بیم لرزان شدی
بمردی و بر خاک ریزان شدی.
فردوسی.
بی سایه و بی حشمت او ملک جهان بود
چون خانه که ریزان شود آن را در و دیوار.
فرخی.
خاکی که مرده بود و شده ریزان
آکنده چون شدوز چه گلگون است.
ناصرخسرو.
گوهر آبگینه را در آتش باید نهادن تا سرخ شود پس در آب شخار سرد انداختن تا ریزان بشود... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- || ریخته شدن. باریدن:
نه چندان تیر شدبر ترک ریزان
که ریزد برگ وقت برگریزان.
نظامی.
- || جاری شدن. روان گشتن. (ناظم الاطباء).
- ریزان کردن، متلاشی ساختن. در هم ریختن:
چو خشم آورد کوه ریزان کند
سپهر از بر خاک لرزان کند.
فردوسی.
|| (اِمص) لیاقت و سزاواری. (ناظم الاطباء). || نثار: گل ریزان. شکرریزان. درم ریزان. (یادداشت مؤلف). || (اِ) دولت و ثروت. || هوا و هوس. آرزو و مراد. (ناظم الاطباء). هوا و مراد. (از شعوری ج 2 ص 19).


عرق ریزان

عرق ریزان. [ع َ رَ] (ق مرکب) خوی ریزان. در حال عرق ریختن. در حال خوی ریختن. (یادداشت مرحوم دهخدا).


خوی ریزان

خوی ریزان. [خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ] (ق مرکب) عرق ریزان. (یادداشت مؤلف).


برگ ریزی

برگ ریزی. [ب َ] (اِ مرکب) پائیز. خریف. خزان. (از ناظم الاطباء). برگ ریز. برگ ریزان. رجوع به برگ ریز و برگ ریزان شود.


ریزان پشن

ریزان پشن. [] (اِخ) نام قلعه ای بوده: داوه، این دیه را ریذویه بنا کرده است صاحب قلعه که بر کوه خوشتر است و آن را قلعه ٔ ریزان پشن می گویند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 71).

فارسی به انگلیسی

فرهنگ عمید

برگ ریزان

خزان، فصل پاییز که برگ درختان می‌ریزد: شرط است که وقت برگ‌ریزان / خونابه شود ز برگ، ریزان (نظامی۳: ۵۱۴)،


ریزان

ریزنده، درحال‌ریختن،

حل جدول

برگ ریزان

فصل خزان

فارسی به عربی

فارسی به آلمانی

برگ ریزان

Herbst (m), Herbst [noun]

واژه پیشنهادی

فرهنگ فارسی هوشیار

برگ رزان

زرد شدن برگ، برگ ریزان

معادل ابجد

برگ ریزان

490

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری