معنی بریانی

لغت نامه دهخدا

بریانی

بریانی. [ب ِرْ] (ص نسبی) منسوب به بریان. رجوع به بریان شود. || (اِ) کباب. کباب به سیخ کشیده. (یادداشت دهخدا). شواء. شوی. صلا. صلاء. صنع. علیس. فئید. مشنط. وزیم. (از منتهی الارب):
وز پی بریانی و سور بهار
گوسفندان را نشان کرد آفتاب.
خاقانی.
جمله بریانی به خوانش برمدام
گاو ماهی اشتر و اسب و غنم.
؟ (از راحهالصدورراوندی).
قرصه ٔ خورشید و مه بر سفره ٔ گردون نهد
وآنگه از جدی و حمل ترتیب بریانی کند.
نجیب جرباذقانی.
آرزوی شما چیست ؟ اصحاب گفتند بریانی... خوان آراسته آورد بریانی و سبزی و سرکه و... (انیس الطالبین ص 92). استصلاء؛ بریانی خواستن. (از منتهی الارب). الشواء؛ بریانی دادن. (المصادر زوزنی). تقار؛ بوی بریانی. (دهار). شواء ملهوج، بریانی خام. صلاء مکنف، بریانی فراهم آورده جوانب. (منتهی الارب). || نوعی از غذاها که اصفهانیان در پختن آن شهره اند وآن از گوشت چرخ کرده و پیاز و ادویه تشکیل شده است. و رجوع به بریان شود. || شکنبه ٔ پخته به آب. سیرابی. (یادداشت دهخدا). || نوعی از پلاو نمکین. (غیاث) (آنندراج).

حل جدول

بریانی

مشهورترین غذای سنتی اصفهان

فارسی به انگلیسی

بریانی‌

Barbecue, Grill, Roast

فارسی به عربی

بریانی

شواء، صغار السمک

گویش مازندرانی

بریانی

دانه ی گندم یا برنج برشته شده، گوشت و پیاز چرخ کرده که آن...

فارسی به آلمانی

بریانی

Barbecue (n), Braten, Grillen

معادل ابجد

بریانی

273

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری