معنی بریده
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
قطع کرده، جدا شده، شکافته شده، زخم شده، ختنه شده، خسته و ناتوان شده. [خوانش: (بُ دِ) (ص مف.)]
فرهنگ عمید
جداشده،
زخمشده،
شکافتهشده،
حل جدول
شخصی را گویند که مصائب بسیار به سرش آمده و کار نیک و بد بسیار کرده است.
شخصی را گویند که مصائب بسیار به سرش آمده و کار نیک و بد بسیار کرده است
مترادف و متضاد زبان فارسی
جدا، قطع، گسسته، منقطع، ناامید، وازده،
(متضاد) امیدوار
فارسی به انگلیسی
Chunk, Crumb, Cut, Excerpt, Fragment, Nip, Section, Shred, Slice, Snatch, Wedge
فارسی به ترکی
kesik
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم. بریدن) قطع کرده جدا شده، شکافته شده، زخم شده مجروح. -4 ختنه شده مختون (جمع: (اشخاص) بریدگان) .
فرهنگ عوامانه
شخصی را گویند که مصائب بسیار به سرش آمده و کار نیک و بد بسیار کرده است.
معادل ابجد
221