معنی بسام

لغت نامه دهخدا

بسام

بسام. [ب َس ْ سا] (ع ص) بسیار تبسم کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خندان وشکفته. (غیاث). خندنده. خنده رو. خوشرو:
چو چرخ بود هیکل شبدیز تو جوال
چو صبح بود چهره ٔ شمشیر تو بسام.
مسعودسعد.
مراد و مطلب دنیا و آخرت نبرد
مگر کسی که جوانمرد باشد و بسام.
سعدی (صاحبیه).

بسام. [ب َس ْ سا] (اِخ) نام جد ابوالحسن علی بن محمدبن منصوربن نصربن بسام. شاعر مشهور بسامی از مردم بغداد است. محمدبن یحیی صولی از وی روایت دارد. (از لباب الانساب ص 121).و رجوع به المصاحف ص 6 و ابن بسام شنستری و علی بن محمدبن نصر بسام در همین لغت نامه و الاعلام زرکلی شود.

بسام. [ب َس ْ سا] (اِخ) ابن ابراهیم قهری. ابن اثیر در ذیل حوادث سال 1314 هَ. ق. درباره ٔ خلع بسام بن ابراهیم آرد: درین سال بسام بن ابراهیم بن بسام خلع شد. وی از مردم خراسان بود و ازلشکریان سفاح با جماعتی خودسرانه و در نهان بمداین رفت. سفاح، خازم بن خزیمه را بسوی وی گسیل کرد و میان آنان نبرد شد. و در نتیجه بسام و همراهانش منهزم شدند و بیشتر کسانیکه به وی پیوسته بودند در حال هزیمت به قتل رسیدند. (از کامل ابن اثیر ج 5 ص 214، 215).

بسام. [ب َس ْ سا] (اِخ) (ابو...) موسی بن عبداﷲبن یحیی بن جعفر مصدق حسینی کوفی چنانکه در تاریخ ذهبی آمده است با جنگجویان به اندلس رفت و بسال 486 هَ. ق. در بلاد بنی حماد شهادت یافت. (از تاج العروس).

بسام. [ب َس ْسا] (اِخ) سیستانی. ابن زیاد، مأمور سیستان از جانب ابراهیم بن جبریل حاکم سیستان بود صاحب تاریخ سیستان آرد: و ابراهیم بن جبریل را ولایت داد بر سیستان [فضل بن یحیی] و ابراهیم، بسام بن زیاد را اینجا [بسیستان] فرستاد و بسام اندرآمد روز دوشنبه سه روز گذشته از صفر سنه ٔ تسع و سبعین. (تاریخ سیستان چ 1 ص 154).

بسام. [ب َس ْ سا] (اِخ) سیستانی از علما و بزرگان ایران و سیستانی الاصل است صاحب تاریخ سیستان آرد: و از پس وی [یحیی بن معاذبن مسلم] بسام مولی لیث بن بکربن عبدمناف بن کنانه [که]از بزرگی درجات و علم بدان جایگاه برسید که خویشتن را بصدهزار دینار بازخرید از مولای خویش، گفتند که خیری خط نخواهی ؟ گفت نه که من خویشتن را بیش از این ارزم و نیک نقد برکشید و بداد. و ابراهیم بن بسام با بزرگی او، پسر او بود. (تاریخ سیستان چ 1 ص 18). و رجوع به ص 82 همین کتاب شود.

بسام. [ب َس ْ سا] (اِخ) کُرد. کورد خارجی، قدیم ترین شاعر پارسی گوی فارس. بهار آرد:لیکن قدیمترین اشعار فارسی که در خراسان و سیستان از طرف حنظله ٔ بادغیسی، و محمدبن وصیف سگزی و بسام کرد خارجی و غیرهم گفته شد، بزبان فصیح دری بود. (سبک شناسی بهار ج 1 ص 21). و رجوع به همین کتاب ج 2 ص ج شود: و بسام کورد از آن خوارج بود که بصلح نزد یعقوب آمده بودند، چون طریق وصیف بدید اندر شعر، شعرها گفتن گرفت و ادیب بود. و حدیث عمار اندر شعری یاد کند:
هر که نبود او به دل متهم
بر اثر دعوت تو کرد هم (کذا)
عمر ز عمار بدان شد بری
کاوی خلاف آورد تالاجرم
دید بلا بر تن و بر جان خویش
گشت بعالم تن او درالم
مکه حرم کرد عرب را خدای
عهد ترا کرد حرم در عجم
هر که درآمد همه باقی شدند
باز فنا شد که بدید این حرم.
(تاریخ سیستان چ 1 ص 211).

فرهنگ معین

بسام

(بَ سّ) [ع.] (ص.) خندان، گشاده رو.

فرهنگ عمید

بسام

بسیارخندان، خنده‌رو، گشاده‌رو،

حل جدول

بسام

خندان، گشاده رو

خندان و گشاده رو

نام های ایرانی

بسام

پسرانه، ترسناک، نام روستایی، نام سرداری در دوره بهرام گور ساسانی (نگارش کردی: بهسام)

گویش مازندرانی

بسام

روستایی در بخش ییلاقی کجور

فرهنگ فارسی هوشیار

بسام

خندرو

فرهنگ فارسی آزاد

بسام

بَسّام، بسیار خنده رو،

معادل ابجد

بسام

103

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری