معنی بست

لغت نامه دهخدا

بست

بست. [ب َ / ب ِ] (اِخ) وادیی به سرزمین اربل از ناحیه ٔ آذربایجان در جبال. (از معجم البلدان). نام وادیی در اربل. (ناظم الاطباء). رودی است در اربل از ناحیه ٔ آذربایجان. (مرآت البلدان ج 1 ص 200).

بست. [ب َ] (اِ) سد. (برهان) (هفت قلزم). بند و سد. (ناظم الاطباء). || (مص مرخم) بستن. سد نمودن. (انجمن آرا) (آنندراج). بستن و سد کردن. (فرهنگ نظام):
و حصارها بر آمل و ساری بست فرمود و بکهستانها قلعه ها ساخت. (تاریخ طبرستان).
هم از بامدادان در کلبه بست
به از سود و سرمایه دادن ز دست.
سعدی (بوستان).
- بست و بند، یعنی استحکام و ضبط. (رشیدی).
- || در تداول عامه، اصلاح کردن: بست و بند این کار با شماست.
- || زد و بندهای سیاسی و اداری. (فرهنگ فارسی معین). و بیشتر بند وبست معمول است. رجوع به بند و بست شود.
- بست و گشاد، رتق و فتق. اصلاح امور: و کاهلی را خرسندی مخوان که نقش عالم حدوث در کارگاه جبر و قدر چنین بسته اند که تا تو در بست و گشادکارها میان جهد نبندی ترا هیچ کار نگشاید. (مرزبان نامه). || بسته.
- بن بست، جاییکه تنها از یکسو آمد شدن توان کردن: کوچه ٔ بن بست.
- پای بست، پای بند، مقید:
که چون ملک ایرانم آمد بدست
نخواهم بیکجا شدن پای بست.
نظامی.
درین بوم بیگانه کم کن نشست
مکن خویشتن را بدو پای بست.
نظامی.
از ایشان بما یک یک آید بدست
بپرسیم ازو چون شودپای بست.
نظامی.
- || پایه و اساس بنا:
خواجه در بند نقش ایوانست
خانه از پای بست ویرانست.
سعدی (گلستان).
سرایی کنم پای بستش رخام
درختان سقفش همه عود خام.
سعدی (بوستان).
- چوب بست، چوبها و تیرهای بهم بسته که برای صعود بنّا و عمله در ساختن عمارت نصب میشود. (فرهنگ نظام).
- داربست، محوطه ای که دارای ستونهای چوبی و سقف مشبک چوبی است که بر آن شاخهای درخت انگور و امثال آن می بالد. (فرهنگ نظام).
- دربست، تمام خانه و دکان و غیره: من یک خانه ٔ دربست خریدم. (فرهنگ نظام). ماشین را دربست کرایه کردیم.
- سنگ بست، بنای سنگی. دژ مستحکم و استوار:
ز مهد زر و گنبد سنگ بست
مهیاش کردند جای نشست.
نظامی.
بلی کاین چنین گوهر سنگ بست
بدولت توان آوریدن بدست.
نظامی.
دو برج رزین زین دژ سنگ بست
ز برج ملک دور درهم شکست.
نظامی.
- شکست و بست، رتق و فتق: و او کسی است که در حکم بر او غلبه نتوان کرد و در شکست و بست با او گفتگو و برابری نمیتوان نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
- مهره بست، گچ اندود:
چو شد نیمه ای زین بنا مهره بست
مرا نیمه ٔ عالم آمد به دست.
نظامی
و رجوع به مهره و مهره ٔ دیوار در ناظم الاطباء شود.
|| اسیر کردن. بندی کردن: با لشکری جراره در کثرت ستاره و صولت سیاره از پهلوانان گزیده ومردان پسندیده روی به ری آورد [آلب ارسلان] و بظاهر آن در حق کسر و شکست شیاطین جبابره و قهر و بست ملاعین فراعنه کرد، آنچه کرد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 97). || محکم کردن. مهر و موم کردن.
- بست کردن، در شاهد زیر ظاهراً به معنی آغشتن است:
نخستین که بر نامه بنهاد دست
به عنبر سر خامه را کرد بست.
فردوسی.
|| رفتن و فراخ گام رفتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سبقت نمودن در دویدن. (آنندراج). سبقت نمودن در دویدن و پیشی گرفتن. (ناظم الاطباء). || عاشق و کسی که دلش گرفتار دیگری بود. (ناظم الاطباء). || عمامه ای که به روی سر پیچند. (ناظم الاطباء). || عدد یکصد. (ناظم الاطباء). || قسمت آبی را نیز گویند که برزیگران در میان خود کرده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). قسمت آبی را که برزیگران در میانه خود تقسیم کرده اند نیز گویند و منشاء آن بستن و گشادن آب بوده. (انجمن آرا) (آنندراج) (از هفت قلزم). قسمت آب که برزگران برهم بخشند. (فرهنگ اسدی). قسمت آبی که به هر برزگر در آب مشترک میرسد، در این صورت از مصدر بستن است که در اینجا از باب آب بستن به زمین استعمال شده. (فرهنگ نظام):
و گرش آب نبودی و حاجتی بودی
ز نوک هر مژه ٔ آب راندمی صد بست.
خسروانی (از فرهنگ اسدی ص 47).
|| کوه. (برهان) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). || شهرپناه. (ناظم الاطباء).
- دیواربست، حصار شهر: و از پشت دیواربست شهر و حوالی و حوائل با احزاب حراب جرأت مناحرت و مناجزت نکرد... (دره ٔ نادره چ شهیدی چ تهران 1341 هَ. ش. ص 283).
|| دری که بطور عمودی بالا و پایین رود و در مصب رود یا نهر برای سد کردن آب یا رها کردن آن بکار رود. ج، بستان. (از دزی ج 1 ص 83). || گره. (برهان) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). عقده. گره. (فرهنگ فارسی معین). || پناه گاه: در این زمان اصطلاح شده مردی که از بیم به اصطبل پادشاه گریزد یا در مرقد امامزاده پناه برده بنشیند تا بحقیقت امر او برسند گویند بست نشسته. (انجمن آرا) (آنندراج). در بهار عجم نوشته که:بر دور مزارات حضرات بفاصله ٔ یک کروه کمابیش از جهت منع درآمدن دواب چوب بست کنند و بر گنهکاری یا دادخواهی که در آن بست درآید کسی مزاحم حال او نمیتواند شد و خدمه ٔ مزارات مقدسات به حمایت دادخواه فراهم آمده داد او از بیدادگر ستانند و بجای چوب بست زنجیربست هم کنند. (آنندراج). پناه گاه و جایی که مردم بآن پناه آورده متحصن شوند. (ناظم الاطباء). محوطه ای که اگر مقصر در آن وارد شود حکومت باو دست نمی یابد مثل مساجد بزرگ و مزارهای مقدس و سرطویله شاه و اعیان بزرگ: فلان قاتل در مسجد شاه بست نشسته. عموماً در جلو محوطه ٔ بست زنجیرکشیده است که زنجیر بست نامیده می شود...لفظ مذکور مأخوذ از بستن است چه در بست مذکور پناه گیرند محفوظ و راه مخالفین او به او بسته است. (از فرهنگ نظام). و رجوع به بست شکستن و بست نشستن شود. پناه جای گناهکاران را، از امکنه ٔ مقدسه و بقاع متبرکه چون مکه یا روضه ٔ رسول (ص) و مقبره ٔ امامان و امامزادگان و در خانه ٔ شاهان و مردمان بزرگ و در زمان قاجاریه تلگرافخانه، اصطبل همایونی و خانه ٔ مجتهدین که بدان جای پناه برند تا از تعقیب مصون مانند و پلیس و ضابطین و عمال قضا، یا حکام عادهً بآنان تعرض نتوانند کرد و از آنجا بیرون نتوانند آورد. مأمن. ملجاء:
خرد از هر خللی بست و ز هر غم فرج است
خرد از بیم، امانست و ز هر ورد، دعاست.
ناصرخسرو.
بست اطراف صحن حضرت رضا (ع). (مجمل التواریخ گلستانه ص 332).
ز بست عشق اگر عاقلی بیا بیرون
حصار عافیتی نیست بهتر از زنجیر.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- بست بالا خیابان، قسمتی از خیابان معروف به بالاخیابان مشهد بعرض 22 ذرع و امتداد 90 ذرع که نهر بزرگ چشمه گیلاس، چشمه ٔ گُلَسب از وسط آن میگذرد و رفتن حیوانات بدانجا ممنوع است و در قدیم مقصران در آنجابست می نشستند. رجوع به مطلعالشمس ج 2 ص 238 شود.
- بست پایین خیابان، قسمتی از خیابان معروف به پایین خیابان مشهد بعرض 22 ذرع و امتداد 90 ذرع است و مانند بست بالا خیابان نهر چشمه گیلاس از میان آن میگذرد و هر دو بست جزو خیابان علیا و سفلای مشهد است و صحن کهنه فاصله ٔ میان دو بست است. رجوع به مطلعالشمس ج 2 ص 238 شود.
- بست شکستن، از حد تجاوز کردن. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). شکستن و از بین بردن مانع:
برده از دل که خیال بت بدمست ترا
که شکست است ندانم دگر این بست مرا.
(آنندراج).
دست بپایین نبری دست را
نشکنی از بیخردی بست را.
ایرج میرزا (از مثنوی زهره و منوچهر، از فرهنگ فارسی معین).
- || شخص بست نشسته را از بست بزور بیرون آوردن: فلان حاکم بست مسجد شاه را شکست. (فرهنگ نظام).
- بست نشستن، در جای بست رفتن و ماندن: فلان شخص را حاکم می خواست بگیرد رفت بست نشست. (فرهنگ نظام). رجوع به بست به معنی پناهگاه شود:
گریزگاه دل خسته، زلف چون شست است
ستم رسیده علاجش نشستن بست است.
میرنجات (از آنندراج).
بسته است به مردم سر ره چشم سیاهش
خون کرده و در بست نشستست نگاهش.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| پاره ٔ فلزی است که برای استحکام به صندوق و غیره می کوبند: صندلی ما، شکسته بود بست زدیم. (فرهنگ نظام).
- بست زدن، پاره ٔ مفتول یا تخته ٔ آهنی را برای وصل نمودن چینی یا ظروف دیگر شکسته و استحکام صندوق و غیر آن بآنها زدن: کاسه چینی ما را بندزن چهار بست زد. (فرهنگ نظام: بستن).
|| در تداول امروز تکه ٔ کوچک تریاک که به حقه ٔ وافور چسبانند کشیدن را. رجوع به فرهنگ نظام شود.
- بست چسباندن، چسباندن بست تریاک بر سر حقه ٔ وافور. (فرهنگ فارسی معین).
- بست زدن، کشیدن یک بست تریاک: برویم بستی بزنیم.
- بست کشیدن، کشیدن یک بست تریاک: برویم بستی بکشیم.
|| و در این کلمات بصورت مزید مؤخر امکنه آمده است ! جربست. سنج بست. مج بست. (یادداشت مؤلف).

بست. [ب ِ] (عدد، اِ) مخفف بیست که ترجمه ٔ عدد عشرین است. (غیاث) (آنندراج) (شعوری ج 1 ورق 200). بیست. دو دفعه ده. (ناظم الاطباء). عدد بیست که لفظ دیگرش عشرین است لفظ مذکور مخفف بیست است و در فارسی هندوستان همان مخفف (بست) در تکلم و نثرهم استعمال میکنند که غلط است. (فرهنگ نظام).

بست. [ب ُ] (اِخ) از توابع بادغیس است. رجوع به نزههالقلوب ج 3 ص 153.

بست. [ب ُ] (اِخ) بشت. از بلوک نیشابور است. مرحوم قزوینی در تعلیقات لباب الالباب ج 1 ص 30 درباره ٔ کلمه ٔ دوغ آباد می نویسد: قصبه ای است از محال نیشابور، در کتب جغرافیای عرب یافت نشد ولی در دمیهالقصر در طبقات شعراء نواحی نیشابور در ترجمه ٔ ابومحمد دوغبادی گوید، دوغباد قریه ای است از ناحیه ٔ بست و واضح است که مقصود بست سجستان نیست بلکه بست در اینجا لغتی است در بشت و آن از بلوک معروف نیشابور است مشتمل بر قرای بسیار. یاقوت در معجم الادبا گوید: دوغاباد قصبه ای است از اعمال زواره و زواره از رساتیق نیشابور است. بست و دوغ آبادهم اکنون در خراسان هست و جزء توابع تربت حیدریه می باشد. و رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هَ. ش. بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 440 شود.

بست. [ب ُ] (اِخ) آبست، نام ولایتی. (برهان). مملکتی. (ناظم الاطباء). نام ولایتی است از خراسان و از آنجاست ابوالفتح بستی وزیر سلطان محمود. (انجمن آرا) (آنندراج). نام شهری. (شرفنامه ٔ منیری) (هفت قلزم).شهری است از ایران. (غیاث). نام ولایتی است در خراسان ایران. (فرهنگ نظام). شهری بزرگ است. [از حدود خراسان] با باره ای محکم بر لب رود هیذمند نهاده با ناحیتی بسیار و «دَرِ» هندوستان است و جای بازرگانان است و مردمانی اند جنگی، دلاور و از او میوه ها خیزد که خشک کنند و بجایها برند و کرباس و صابون خیزد. ابوالفتح بستی از این شهر است. (حدود العالم). از اقلیم سیم است... شهری وسط است و هوایش معتدل و آبش از رود، ارتفاعاتش خرما، غله و اندکی میوه باشد. (نزههالقلوب). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. مؤلف معجم البلدان آرد، شهری است میان سجستان و غزنین و هرات و گمان من اینست که از اعمال کابل باشد زیرا که اخبار و فتوحی که ما از او یافته ایم و بما رسیده مقتضی این قیاس و صحت آن میباشد شهریست که مزاجاً گرم و هوایش حدتی دارد و امروزه آن را گرمسیر مینامند انهار و باغات زیاد دارد ولی خرابست از بعضی فضلا پرسیده اند که بست چگونه است گفته است مثل تثنیه ٔ اوست یعنی بستان است. رجوع به معجم البلدان شود. مؤلف مرآت البلدان آرد: بست از شهرهای سیستان و در دویست و بیست هزار ذرعی قندهار و در نقطه ٔ غربی جنوبی واقع شده و رود هیرمند از حوالی آن میگذرد و مسافت آن تا غزنین سیصد میل است مدتی آن را بست مینامیده اند و در اوایل دولت امیر سبکتکین مقارن 367 هَ. ق. طغان نامی حصار بست را مسخر داشت و در آن زمان بای توزنامی قصد طغان نموده او را از بست بیرون کرد و طغان ملتجی به امیر سبکتکین شده و وی بای توز را منهزم و طغان را به امیری بست منصوب کرد اما طغان پس از چندی خراج نگزارد و میان وی و سبکتکین جنگ درگرفت و طغان به هزیمت شد و قلعه ٔ بست امیرسبکتکین را شد و بطوریکه از تواریخ مستفاد میشوددر زمان شاه عباس ثانی هنگامی که متوجه فتح قندهار بود یکی از سرکردگان وی محراب خان قلعه ٔ بست را بسال 1058 تنگوزئیل بگشود. (از مرآت البلدان):
ز زابلستان تا بدان روی بست
بنوی نوشتند عهد درست.
فردوسی.
ز زابلستان تا بدریای بست
بدو داد بنوشت عهد درست.
فردوسی.
خروشان همه زابلستان و بست
یکی را نبد جامه بر تن درست.
فردوسی.
بدو بخشید مال خطه ٔ بست.
فرخی (از انجمن آرا).
تا بود سیستان برابر بست
تا بود کش برابر نخشب.
فرخی.
امیرمحمود ازبست تاختن آورد. (تاریخ بیهقی). ناحیتی است از غور پیوسته به بست. (تاریخ بیهقی). بست بدو مفوض شد. (تاریخ بیهقی).
بده ار پخته شد وگر نی نی
نه تو در بصره ای نه من در بست.
انوری (از انجمن آرا).
چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل
چون زال زر نبینی چه سیستان چه بست.
خاقانی.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هَ. ش. بنگاه ترجمه ٔ و نشر کتاب صص 369- 386 و بعد و معجم البلدان، مراصدالاطلاع، دزی ج 1، شعوری ج 1 ورق 212، رشیدی ص 168، الجماهر ص 207، روضات ص 262، تاریخ سیستان، نزههالقلوب ج 3 ص 178، مجمل التواریخ والقصص ص 334، حبیب السیر چ قدیم ج 1 ص 252، 276، 331، 335، 339، و 330، 411و، 412، تاریخ مغول عباس اقبال ص 50، التفهیم ص 199، ماللهند ص 297 س 13، تاریخ بیهقی ص 67، 101، 125، تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 194و معرب جوالیقی ص 54 س 11، تاریخ کرد ص 207، تتمه ٔ صوان الحکمه ص 35، اخبارالدولهالسلجوقیه ص 7، 15، 92، وفیات الاعیان ج 2 ص 129 س 12 و حاشیه ٔ همان صفحه، دیوان رودکی و ایران باستان ج 3 ص 2679 شود.

بست. [ب ُ] (اِخ) نام قلعه ای است مشهور. (برهان) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). قلعه ای است به حدود افغانستان. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هَ. ش. بنگاه ترجمه و نشر کتاب صص 369- 368 و بعد شود.

بست. [ب َ] (اِ) بستاوند. پشته. گریوه. زمین ناهموار. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بستاوند شود. || وقتی است منحوس به مقداردوازده ساعت که بعد از سه شبانه روز به سبیل دور میاید مبداء آن از هنگام ابتداءِ اجتماع شمس و قمر است، به هندی آن را بهدرا گویند. (غیاث) (آنندراج). باصطلاح نجوم وقت نحسی را گویند که ابتدای آن از اجتماع شمس و قمر است و دوازده ساعت امتداد دارد و بعد از سه شبانه روز بر سبیل دور برمیگردد. || محورسنگ آسیا. || گندم بریان. (ناظم الاطباء).

بست. [ب ُ] (اِ) گلزار. (برهان). به معنی گلزار نیز آمده که آن را بستان گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). باغی که در آن گل یا میوه یا هر دو باشد در این صورت لفظمذکور مخفف بوستان (جای بو) است که در معنی باغ استعمال میشود چه در باغ چیزهای خوشبو از میوه و گل هست، لفظ بُسَّد مبدل بست مذکور است. (فرهنگ نظام). || جایی را نیز گویند که میوه های خوشبوی در آنجا بهم رسد. (برهان) (ناظم الاطباء). جایی را گویند که میوه های خوش بو در آنجا بسیار باشد. (جهانگیری) (هفت قلزم). رجوع به بُسَّد شود. جوالیقی در المعرب آرد: و از لفظ بستان کلمه ٔ بَست آمده و آن فارسی است چه هیچیک از ثقات کلمه ٔ عربی مرکب از «ب س ت » نیاورده است. (جوالیقی ص 54 س 1).

بست. [ب ِ] (اِخ) نام دیهی است به کردستان سزاردلان. (انجمن آرا) (آنندراج). دهی است از دهستان خورخوره دیواندره شهرستان سنندج که در 42 هزارگزی باختر دیواندره در دره شمالی کوه چهل چشمه در کوهستان واقع است. سرزمینی است سردسیر با 308 تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش غلات، حبوب و شغل مردمش زراعت، گله داری و صنایع دستی زنانش جاجیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

فرهنگ معین

بست

گلزار، جایی که میوه های خوشبو در آن روید، محور سنگ آسیا، گندم بریان. [خوانش: (بُ) (اِ.)]

(مص مر.) بستن، سد کردن، (اِ.) حلقه یا نیم دایره ای که به چهارچوب در یا پنجره متصل است و چفت یا قفل در آن قرار می گیرد، هر نوع وسیله برای گرفتن و نگهداشتن چیزی، جایی که مردم برای ایمن ماندن از تعرض یا دادخواهی به آن جا پناهنده می [خوانش: (بَ)]

فرهنگ عمید

بست

بستان، باغ،
[قدیمی] گلزار،

مقدار کمی از تریاک که یک بار روی حقۀ وافور بچسبانند و دود کنند،
(بن ماضی بستن) = بستن
بسته (درترکیب با کلمات دیگر): داربست، چوب‌بست،
[منسوخ] جایی که کسی از ترس به آنجا پناه ببرد که نتوانند او را دستگیر کنند، مانند اماکن مقدس و خانه‌های بزرگان: گریزگاه دل خسته زلف چون شست است / ستم‌رسیده علاجش نشستن بست است (میرنجات: لغت‌نامه: بست)،
[منسوخ] بند، بش، سد، خاک یا گلی که جلو آب سیل یا رود را سد کند،
[منسوخ] عقده، گره،
[قدیمی] بستن،

حل جدول

بست

گیره

فارسی به انگلیسی

بست‌

Bind, Bond, Brace, Checkmate, Clasp, Clinch, Closure, Connection, Connective, Couple, Fastener, Fastening, Ferrule, Joint, Ligature, Round, Rung, Splice, Strut

فارسی به عربی

بست

سحابه، طوق، مفک، اِخْتَتَم

گویش مازندرانی

بست

به خاطر از برای، می بایست، باید

پرچین، حصار دور زمین، جای امن

فرهنگ فارسی هوشیار

بست

سد نمودن، بستن و بمعنای به اماکن مقدسه پناه آوردن

معادل ابجد

بست

462

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری