معنی بستان

لغت نامه دهخدا

بستان

بستان. [ب ُ] (اِخ) طاق... رجوع به طاق بستان و مرآت البلدان ج 1 صص 209- 210 شود.

بستان. [ب ُ] (اِ) گلزار و گلستان را گویند و مخفف بوستان هم هست. (برهان). بالضم معرب بوستان (از منتخب) در سراج اللغات نوشته که: لفظ فارسی است مرکب از کلمه ٔ بست بالضم که بمعنی گلزار و جاییکه میوه ٔ خوشبو در آن باشد و الف و نون زائد مثل شاد و شادان. (غیاث). بمعنی گلزار و باغ که آن را گلستان نیز گویند و بستان مخفف بوستان است و آن جایی را گویند که بوی گل وریاحین در آنجا بسیار باشد. (انجمن آرا). صاحب آنندراج پس از تکرار عبارت انجمن آرا آرد: در بهار عجم نوشته که بستان باغ را گویند و این فارسی معرب است بساتین جمع و در فرهنگ، بستان، گلزار و جایی که بوهای خوشبو در آن بود، بست مخفف و بسد مبدل و بوستان مشبع آن و با لفظ کردن مستعمل و با لفظ خوردن کنایه از رستنی و نباتات باغ خوردن. شیخ شیراز آرد:
یکی روستایی سقط شد خرش
عَلَم کرد بر تاک بستان سرش.
سعدی (بوستان).
باقر کاشی گوید:
اگر هنگام باغ و راغ نبود
میانه خانه بستان می توان کرد.
(آنندراج).
مأخوذ از فارسی باغ و بوستان. ج، بساتین و بساتون. (ناظم الاطباء). باغی که در آن گل یا میوه یا هر دو باشد. لفظ مذکور مخفف بوستان (جای بو) است که محل چیزهای خوشبو از قبیل گل و میوه می باشد. (فرهنگ نظام). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 207، 219 شود. الفردوس او البستان، الجنه. (نشوء اللغه العربیه ص 94). البستان فارسی، معرب و یجمع بساتین. (المعرب جوالیقی ص 53 س 1). حَش ّ. حِش ّ. حُش ّ. (منتهی الارب). جنت. (دهار) (منتهی الارب). حدیقه. (دهار) (تعریفات جرجانی). بستان دیوار کشیده، حدیقه. فردوس. (ترجمان القرآن عادل بن علی). مخرف، مخرفه. جائز. (منتهی الارب). جایی را گویند که میوه های خوشبوی در آنجا بهمرسد. (برهان) (غیاث از سراج اللغات). معرب بوستان. (از ابن درید در جمهره و بنقل سیوطی در المزهر). ج، بساتین. بساتون. (مهذب الاسماء). بهشت. گلزار. توسعاً، باغ. گلشن گلزار و بوستان. (روضه). هر محوطه شامل درختانی که بقدر کافی دور از هم غرس شده باشند تا بتوان در فواصل آنها کشت و کار کرد. ج، بساتین. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بوستان شود:
هزار آوا به بستان در کند اکنون هزار آوا.
رودکی.
و نام او [دختر نعمان بن منذر] حدیقه و بپارسی بستان باشد. (ترجمه ٔ بلعمی طبری).
همه جای جنگست میدان اوی
بیابان و کوهست بستان اوی.
فردوسی.
گذر کرد سوی شبستان خویش
همی گشت بر سوی بستان خویش.
فردوسی.
بوستان بانا، حال وخبر بستان چیست
وندرین بستان چندین طرب مستان چیست.
منوچهری.
بستان بسان بادیه گشته است پرنگار
از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی.
منوچهری.
هرچیزی که ملک من است... یا ملک من شود در بازمانده عمرم از زر یا رزق یا جوهر... یا بستان یا از این اقسام... از این ملک من بیرونست. (تاریخ بیهقی).
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی.
مردم شجر است و جهانش بستان
بستان نبود چون شجر نباشد.
ناصرخسرو.
این شگفتی بین که در نیسان ز بس نقش و نگار
خاک بستان را همی زین زینت بستان کنند.
ناصرخسرو.
من به بستان بهشت اندرم از فضلت
حکمت تست درو میوه و ریحانم.
ناصرخسرو.
و در بستان علم و حکمت بر خوانندگان این کتاب از آنجا گشاده شود. (کلیله و دمنه).
تیرمه زینت بگردانیدبستان را و داد
آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر.
سوزنی.
تا در زبان تازی بستان بود بهشت
نام هزاردستان در بوستان هزار.
سوزنی.
نیست بستان خراسان را چون من مرغی
مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند.
خاقانی.
قصرش گلستان ارم صدرش دبستان کرم
در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته.
خاقانی.
واندر آن بستان کز اودست خسان را گل رسید
ای عجب گویی برای چشم من خاری نماند.
خاقانی.
بنامیزد ز بستان زمانه
ز گل قسمم همی خاری نیاید.
انوری.
دو پستان چون دو سیمین نارنوخیز
بر آن پستان گل بستان درم ریز.
نظامی.
از برگ و نوا بباغ و بستان
با برگ و نوا هزاردستان.
نظامی.
چون سهی سرو برد از آن بستان
رفت از آنجا بملک هندستان.
نظامی (هفت پیکر).
یکی بر سر شاخ و بن می برید
خداوند بستان نظر کرده دید.
سعدی.
بستان بی مشاهده دیدن مجاهده است
ور صد درخت گل بنشانی بجای یار.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 474).
ای باد که بر خاک در دوست گذشتی
پندارمت ازروضه ٔ بستان بهشتی.
سعدی (غزلیات).
بستان رخ تو گلستان آرد بار
وصل تو حیات جاودان آرد بار.
سعدی (رباعیات).
تا ببستان ضمیرت گل معنی بشگفت
بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند.
سعدی (غزلیات).
بستان عارضش که تماشاگه دلست
پر نرگس و بنفشه و گلنار بنگرید.
سعدی (غزلیات).
|| امروز بمعنی پالیز و جالیز و مزارع صیفی باشد. (یادداشت مؤلف). || در اصطلاح فقها، هر زمین که دیواری آن را احاطه کند و در آن درختان خرمای پراکنده و تاک و درختان دیگر باشد چنان که بتوان در میان درختان آن زراعت کرد اما اگر در چنین زمینی درختان درهم پیچیده باشد و کشت و زرع در آن امکان پذیر نباشد آن را کَرم خوانند چنین است در کافی در مبحث بیان. آنچه در آن خراج و ده یک واجب است و همچنین در دررالاحکام و جامعالرموز. (از کشاف اصطلاحات الفنون) و تعریفات جرجانی با این اختلاف که در تعریفات بجای «کرم « »حدیقه » آمده است.
- امثال:
بستان بی سر خر، بصورت دستور و فرمان یعنی بی سر خر باد، در جایی گویند که جمعی هم ذوق در گرد هم باشند ناگاه مزاحمی ایشان را فرا رسد گویند: بستان بی سر خر:
بستان سر خر یافت هلا بار بخر نه ْ
ماهی تو و آن به که رود مه بسفر بر.
قاآنی (از امثال و حکم دهخدا).
گاه به نجوی به اهل بزم سراید
کاین سرخر را که راه داد ببستان
قاآنی (از امثال و حکم دهخدا).
- بستان افروز، بهار. (ارمغان آصفی).
- بستان کردن، باغ ساختن. بوستان درست کردن:
اگر هنگام باغ و راغ نبود
میان خانه بستان میتوان کرد.
باقر کاشی (از ارمغان آصفی).
- سرابستان یا سرای بستان، بستان سرا:
سرابستان درین موسم چه بندی
درم بگشای تا دل برگشاید.
سعدی (طیبات).
رجوع به بستان سرا و بستان سرای شود.
- سرای بستان، یا سرابستان، بستان سرا:
برخیز که میرود زمستان
بگشای در سرای بستان.
سعدی (طیبات).
|| بستان معرب و یا محرف بِستان فارسی از ستدن در شعر ابی المهدی آمده است:
ولا قائلا زوذا یعجل صاحبی
و بستان فی صدری علی کبیر.
(المعرب جوالیقی ص 9).
|| (اِخ) نام کتاب فقیه ابوالکیت. (از آنندراج).

بستان. [ب ُ] (اِخ) ابن محمد مقتول در 287 هَ. ق. او راست رساله ای در اینکه جزء تقسیم میشود الی غیرالنهایه. (یادداشت مؤلف).

بستان. [] (اِخ) بسان. محله ای است در هرات. (مرآت البلدان ج 1: بسان). رجوع به بسان شود. || نام چند موضع. (از ناظم الاطباء).

بستان. [ب َ] (اِخ) نام کوهی در لاریجان که رودخانه ٔ لاراز طرف جنوب بدان محدود میشود. رجوع به سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو متن ص 141 ترجمه ص 67 شود.

بستان. [ب ُ] (اِخ) قصبه ٔ مرکز بخش بستان شهرستان دشت میشان است که در 35 هزارگزی شمال باختری سوسنگرد کنار راه نیمه شوسه ٔ سوسنگرد به بستان و همچنین در حاشیه رودخانه ٔ هوفل که شعبه ای از رود کرخه میباشد واقع گردیده است موقع طبیعی دشت: هوایش گرم با چهارهزار تن سکنه که به زبان عربی سخن میگویند و اغلب مردان به فارسی آشنا هستند. آب قصبه از رودخانه ٔ هوفل تأمین میگردد. شغل مردان ماهیگیری و راهش در تابستان ماشین رو است. در این قصبه بخشداری، بهداری، فرهنگ، شعبه ٔ پست، نماینده ٔ آمار، پاسگاه ژاندارمری و یک باب دبستان وجود دارد. ساکنان آن از عشایر بنی طرف و سواری و سواعد هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

بستان. [ب َ] (اِخ) یکی از بخش های شهرستان دشت میشان است که در بین بخشهای موسیان و حومه و هویزه شهرستان دشت میشان واقع است. آبش از قراء بخش از نهرها و شعب رودخانه ٔ کرخه تأمین میگردد. هوایش گرم و در تابستان حرارت آن به 59 درجه ٔ سانتیگراد میرسد. مرکز بخش قصبه بستان میباشد که در سابق آن را شماریه می نامیدند. این بخش از ده قریه ٔ بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 12 هزار تن و قراء مهم آن بشرح زیر است: سیدیه ٔ خرابه، ورمم. محصول عمده اش غلات، لبنیات، برنج و شغل مردمش زراعت، حشم داری و ماهیگیری است. زبان اهالی عربی است و پاره ای مردان به فارسی آشنا هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

بستان.[ب ُ] (اِخ) ابوعمرو عراقی از شیوخ ثعلبی است و اوراست تفسیری، مرحوم دهخدا در فیشی بی ذکر مأخذ چنین آورده اند: ولیکن چلبی در کشف الظنون چ 1941 م. ستون 441 ج 1 ابوعمرو فراتی آورده است و میگوید ثعلبی نقل کند که وی روایت این تفسیر را از استادش ابوعمرو گرفته است. رجوع به ابوعمرو عراقی و کشف الظنون شود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

بستان

بوستان، گلزار، گلستان، باغ، پالیز، جالیز،
(متضاد) راغ، صحرا، بیابان، کویر

فرهنگ فارسی هوشیار

بستان آرا

(اسم) بستان آرای بستان آرای


بستان

گلستان، باغ، گلزار

فرهنگ معین

بستان

باغ، باغ میوه، جمع بساتین. [خوانش: (بُ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

بستان

گلستان، گلزار،
باغ،

عربی به فارسی

بستان

درختستان , بیشه

فرهنگ پهلوی

بستان

بوستان، باغ پرگل

حل جدول

بستان

پردیس

معادل ابجد

بستان

513

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری