معنی بستن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
به بند کشیدن، منجمد کردن، نقاشی کردن، منجمد شدن، مغلوب کردن، نسبت دادن. [خوانش: (بَ تَ) (مص م.)]
فرهنگ عمید
چیزی را به چیز دیگر یا به جایی پیوند دادن، بند کردن،
(مصدر لازم) سفت شدن، افسردن، منجمد شدن،
(مصدر متعدی) منجمد ساختن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
فراز کردن، قفل کردن، کلون کردن،
(متضاد) باز کردن، وا کردن گشودن، تعیین کردن، مقرر کردن، منعقد کردن،
(متضاد) فسخ کردن، گره زدن، سد کردن، مسدود کردن،
(متضاد) آزاد کردن، باز کردن، راهبندان کردن، قرق کردن، ورچیدن جمع کردن (بساط و)، تعطیل کرد
فارسی به انگلیسی
Buckle, Cap, Close, Dam, Discontinue, Latch, Moor, Obstruct, Package, Plug, Shut, Spring, Stop, Suppress, Tap, Truss
فارسی به ترکی
bağlamak, kapamak, kapatmak
فارسی به عربی
اختناق، اربط، اغلق، انتهاء، انسب الیه، اوصل، تخثر، حانه، حزام، حصار، حک، ختم، رباط، سد، ضربه، فلینه، قفل، قلم، کتله، مربی، مشبک
گویش مازندرانی
پاره شدن
فرهنگ فارسی هوشیار
چیزی را در بند کردن
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Abdichtung (f), Balken, Bar (f), Blechverschluß (m), Block (m), Blockieren, Blockieren, Dichtung (f), Feder (f), Gericht (n), Klemme, Klemmen, Konfitüre (f), Lichtstift (m), Lokal (n), Marmelade (f), Schnorren [verb], Schreiben abfassen, Seehund (m), Siegeln, Angeschlossenen, Anschließen, Verbinden, Verknüpfen, Gürtel (m), Kranz (m), Nah, Schließen, Schluss (m), Stricken, Verschließen
معادل ابجد
512