معنی بستن و رفتن

حل جدول

لغت نامه دهخدا

بستن

بستن. [ب َ ت َ] (مص) پهلوی بستن. از ریشه ٔ اوستایی و پارسی باستان، بند. طبری، دوستن. مازندرانی، دوسّن و دَوسن. گیلکی، دوستن. بند کردن. فراهم کشیدن. پیوستن. ضد گشودن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ص 278). مقابل گشادن لازم و متعدی هر دو آمده. (آنندراج). ضد گشادن. (شرفنامه ٔ منیری). خلاف گشودن. (ناظم الاطباء). متصل کردن. پیوستن اشیاء بهم:
ترسم چشمت رسد که سخت خطیری
چونکه نبندند خرمکت بگلو بر.
منجیک.
ببندم ببازو یکی پالهنگ
پیاده بیایم بچرم پلنگ.
فردوسی.
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست.
فردوسی.
که فردا در آیم بمیدان جنگ
ببندم مر این زابلی را دو چنگ.
فردوسی.
کلینوش بشنید و بر پای جست
همه بندها را بتن در ببست.
فردوسی.
چو گودرز و گرگین و فرهاد و طوس
ببندند بر کوهه ٔ پیل کوس.
فردوسی.
هم این نامداران و گردان که هست
ببندیم کوس از بر پیل مست.
فردوسی.
هر آنکس که دید از درکارزار
ببستند بر پیل و کردند بار.
فردوسی.
حدیث شاعر فالی بود قضا پیوند
که فال و قصه بهم بسته اند جاویدان.
ازرقی.
بدو بندم من ازیرا که به تن جان را
عقل بستست و به تن بسته ارکانم.
ناصرخسرو.
جهان را به آهن نشایدش بستن
به زنجیر حکمت ببند این جهان را.
ناصرخسرو.
بنگر بچه محکمی ببستست
مر جان ترا بدین تن اندر.
ناصرخسرو.
کسی بر گردن خردُرّ نبندد.
ناصرخسرو.
پس لشکر و رعیت باتفاق، تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 66).
هر عروسی چو گنج سربسته
زیر زلفش کلید زر بسته.
نظامی.
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست.
نظامی.
گفت این چه حرامزاده قوم اند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته. (گلستان).
نهد ز ضعف شکم بر زمین براق فلک
اگر وقار تو بر پشت او ببندد زین.
سلمان ساوجی.
محتسب دست تعدی گر چنین سازد دراز
در گلوی شیشه خواهد سبحه ٔ صددانه بست.
صائب (دیوان ص 193).
- بستن دکان، بازار، مجلس، مدرسه، میخانه و جز آن، تعطیل کردن آنها.
- بستن خانه، در بازی نرد، دو مهره و زیاده را در یک خانه نهادن تا مهره ٔ حریف درآمدن بدان خانه را نتواند. گشاد بازی نکردن. خانه را گرفتن.
- بستن پرونده، ختم آن. از گردش و جریان خارج ساختن آن.
- بستن حساب، رسیدگی آخری کردن تا دیگر چیزی تازه بر آن داخل نگردد. افزوده و کاسته نشود: حساب سال را بستن، جمع زدن آن و بدان خاتمه دادن.
|| در اصطلاح بانکی مجموع آن را بدست آوردن: مجموع معاملات پارس که ببست با عشر کشتیهای دریا سی هزار هزار درم. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 170 و 171).
- بستن خر و اسب و استر و جز آنها، استوار کردن طناب و رسن آنها باخیه و جز آن.
- بستن و باز کردن، حل و عقد کردن. رتق و فتق کردن.
- بسته آذین، آیین بسته. رجوع به آذین شود.
- بسته کمر، کمربسته. مهیای خدمت. آماده ٔ بندگی:
عید او فرخ و فرخ هر سال
فرخی برد را و بسته کمر.
فرخی.
و رجوع به کمر بستن و میان بستن شود.
|| جمع شدن.
- ابر بستن، توده شدن آن. رویهم جمع شدن آن. پدید آمدن. پوشیده شدن:
زمین گشت گردان و شد روزگار
یکی ابر بست از بر کارزار.
فردوسی.
همه گرزها برکشیدند پاک
یکی ابر بست از بر تیره خاک.
فردوسی.
هوا از ابر بستن تیره گردد
ز باد تند گیتی خیره گردد.
(ویس و رامین).
و رجوع به هوابستن و میغ بستن شود.
- اجاره بستن به دکان و یا خانه، تعیین نرخ و قیمت کردن. اجاره بندی کردن.
- احرام بستن، احرام گرفتن. محرم شدن. لباس مخصوص حجاج را هنگام مراسم مذهبی حج در بر کردن:
احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه کوشیم که از مروه صفا رفت.
حافظ.
و رجوع به لنگ بستن شود.
- بار بستن، بار بربستن. صاحب آنندراج در ذیل بستن آرد: بمعنی بار کردن چون خم بستن و بارگاه بستن و بنه بستن:
خروشید [شاه یمن] و بار عروسان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست.
فردوسی.
ستوران تازی غلامان کار
باندازه بخرید و بربست بار.
نظامی.
- بارگاه بستن، باربستن. (آنندراج، باربستن):
ببندند بر پیل نر بارگاه
درآرند جنبش باین بارگاه.
ملاعبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
رجوع به باربستن شود.
- به جای بستن، علیل و ناتوان ساختن. از تلاش و کوشش بازداشتن. متوقف و بیحرکت ساختن:
مرا گرنه پیری ببستی بجای
بتنهایی آوردمیشان ز پای.
اسدی (گرشاسب نامه).
- بچیزی بستن، بچیزی وصل کردن. به چیزی پیوستن. بچیزی نسبت دادن. فرموده تا ویرا در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران وی را ببستند. (تاریخ بیهقی).
- || بمجاز بچیزی شمردن. اهمیت دادن:
سخن چند گفتم بچیزی نبست
ز گفتار باد است ما را بدست.
فردوسی.
- بربستن، رجوع به مدخل بربستن شود.
- بماهی بستن، در شکم ماهی کردن. وصل بماهی کردن: چو بی فرمان هجرت کرد [یونس] از خدمت ما یکسو شد و رو از قوم بگردانید به ماهی بستمش تا خلق بدانید که هر که ما را بود ما نیز او را باشیم. (قصص الانبیاء).
- بند و بست، نظم و استحکام و بهم پیوستگی:
درِ نگاه به قفل تغافلش بندست
ولی زیاده ازین بند و بست میخواهد.
ظهوری ترشیزی (از ارمغان آصفی).
همچو اقلیم سخن کز نظم بند و بست یافت
زیب و آیینی ز موزون ملک بود و هست یافت.
افضل اله آبادی (از ارمغان آصفی).
- || تبانی و توافق در امور و بویژه در سیاست. و رجوع به بست و بند شود.
- تحفه بستن، زیور بستن. آراستن:
تحفه ز جان بسته ام نثار پیری را
وز دم روح القدس بهار پیریرا.
واله هروی (از آنندراج).
- جان در چیزی بستن، روان در چیزی بستن. کنایه از علاقه مند شدن بدان. شیفته شدن بدان:
عروسی دید زیبا جان در او بست.
نظامی.
برآن نیت که بر آن رود پل تواند بست
همی نشست و بر آن کار بست جان و روان.
فرخی.
و رجوع به دل و دیده در چیزی بستن شود.
- جبهه بستن، در تداول نظامیان نوعی سلام دادن نظامی.
- جبهه را بخاک بستن، کنایه از تواضع و فروتنی کردن. سجود کردن:
جبهه را چون خشت بر خاک در میخانه بست.
صائب (دیوان ص 193).
- جراحت یا خستگی یا زخمی را بستن، روی آن پارچه ٔ تمیزی گرفتن. پانسمان کردن:
نیکو و باندام جراحتش ببسته. منوچهری.
- جمع بستن کلمه، صیغه مفردی را به صیغه ٔ جمع بدل ساختن.
- خستگی بستن، جراحت یا زخمی را بستن:
ببندم همه خستگیهای خویش
نخواهم کسی را ز خویشان به پیش.
فردوسی.
- چشم بستن، کور کردن. از بینایی محروم ساختن. بمجاز محروم ساختن از دیدار:
که چشمم ز روی سعادت مبند
زبانم بوقت شهادت مبند.
سعدی (بوستان).
- || بمجاز فریفتن. نیرنگ زدن حقه بازی کردن:
به ایرانیان بر بخندی همی
دگر چشم ما را ببندی همی.
فردوسی.
- چشم بندی، نابینا کردن. کور کردن:
چشم باز وگوش باز و این عمی
حیرتم از چشم بندی خدا.
مولوی.
- || درتداول عوام، حقه بازی. نیرنگ و فریب.
- چشم از جهان بستن یا فروبستن، کنایه از مردن:
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست.
نظامی.
رجوع به فروبستن شود.
- از عیب کسی چشم بستن یا فروبستن،اغماض کردن. چشم پوشی:
چشم فروبسته ای از عیب خویش
عیب کسان را شده آیینه پیش.
نظامی.
- حرف بستن، اسناد دادن:
خاک ما از عافیت آباد خاموشان بود
حرف نتوان بر لب ما چون لب پیمانه بست.
صائب (دیوان ص 193).
- حکم بستن، مترتب شدن. حکم کردن: و او را صبح دروغین گویند و بر وی هیچ حکم نبندد اندر شریعت. (التفهیم).
- حلق و دهان بستن یا فروبستن، از گفتن بازداشتن:
خپه گشتم دهن و حلق فروبسته چو نای
وز سر ناله شما نیز چو نایید همه.
خاقانی.
- خاک بستن، خاک ریختن. خاک نهادن:
آن کَرَنج و شکرش برداشت پاک
و اندر آن دستار آن زن بست خاک.
رودکی.
- خرد کسی بستن، چشم عقل وی را بستن:
خرد را می ببندد چشم را خواب.
(ویس و رامین).
رجوع به چشم کسی را بستن شود.
- خواب بستن (فرهنگ نظام)، بمجاز دیده و چشم برنهادن. خوابیدن. رجوع به دیده، چشم برهم نهادن شود.
- خواب بر چشم کسی بستن، مانع خواب وی شدن. او را از خواب بازداشتن:
گویی دو چشم جادوی عابد فریب او
بر چشم من بسحر ببستند خواب را.
سعدی (بدایع).
- خیال بستن، تصور کردن. خیال کردن. بخیال آمدن. صاحب شرفنامه ٔ منیری آورده است: صورت بستن ونقش و خیال و طمع را بستن استعمال کرده اند: گفتند که تو این حالت بخواب دیدی و خیال بستی که به بیداری یافتی. (تاریخ طبرستان).... این چه خیالهاست که می بندد. (تاریخ بیهقی). امّا ملوک را خیالها بندد و کس به اعتقاد و به دل ایشان چنانکه باید راه نبرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 620). حصیری را خیال بست چنانکه مستان را بندد که این سوار چرا فرود نیامد... مراو را دشنام داد زشت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 198).
بست خیالش که هست همبر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او.
خاقانی.
بسبب میلی که بمنظوری میداشت به نیشابور رفت و خیال بست که در سروخفا و کلمه ٔ اختفا بمراد خویش متحظی خواهد شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
شریف اگر متضعف شود خیال مبند
که پایگاه بلندش ضعیف خواهد شد.
(گلستان).
شنیده ام که درین روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت.
(گلستان).
هرآنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست.
(گلستان).
خیال آب خضر بست و جام اسکندر
بجرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد.
حافظ.
چو جان فدای لبش شد خیال می بستم
که قطره ای ز زلالش بکام ما افتد.
حافظ.
رجوع به صورت بستن و نقش بستن شود.
- دامن اندر یکدیگر بستن، متحد و یگانه شدن در میدان جنگ. از هم پراکنده نگشتن مبارزان و چون فرد واحدی پیکار کردن:
ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم کین ترک پرخاشخر.
فردوسی.
- در بروی کسی بستن،فرازکردن در بروی کسی:
میکنی منع سرشک از دیده ٔ خونبار من
جز تو ای مژگان که در برروی صاحب خانه بست ؟
صائب (دیوان ص 193).
- در بستن، فراهم آوردن دو مصراع در. فراز کردن آن. پیش کردن آن:
درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار.
عنصری.
روز همجنسان فروشد لاجرم
روزن دل ز آسمان دربسته ام.
خاقانی.
نام نکویی چو برون شد بکوی
در نتوانی که ببندی بروی.
سعدی (از آنندراج).
و رجوع به بربستن شود.
- || قطع ارتباط کردن:
برگزیدم بخانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست.
شهید بلخی.
|| بهم پیوستن.متصل ساختن. وصل کردن.
- در فرابستن، مسدود کردن، پیش کردن در. رجوع به فرابستن شود.
- دست کسی را بستن یا فروبستن، از فعالیت بازداشتن. ممانعت کردن. بازداشتن از انجام دادن کاری:
پراندیشه شد شاه یزدان پرست
ز خون ریختن دست گردان ببست.
فردوسی.
بدانش بود مرد را ایمنی
ببندد ز بد دست اهریمنی.
فردوسی.
بخشکی چو یوزش ببندند دست
برآرندز ابش چو ماهی به شست.
(منسوب به فردوسی).
- دست کسی را از پشت بستن، (در تداول عامه) ازو پیشی جستن در انجام دادن کاری.
- دل بستن بکسی یا چیزی، دل باختن بکسی یا چیزی. علاقمند شدن و شیفته شدن به وی و بدان:
یک روز صرف بستن دل شد بآن و این
روز دگر بکندن دل زین و آن گذشت.
کلیم.
- دل دربستن یا بستن، علاقه مند شدن. دلبستگی پیدا کردن:
بود اول خر و آخر شد خوک
چون به بنگاه خسان دل دربست.
خاقانی.
- دم کسی بستن، جلو زبان، یا سخن او گرفتن. دهان یا زبان او بستن:
اگر خری دم از این معجزه زند که مراست
دمش ببند که خر گنگ بهتر از گویا.
خاقانی.
- دهان بستن،دهان فروبستن. دهن و حلق کسی بستن. وی را از گفتن بازداشتن:
در فتنه بستن دهان بستن است
که گیتی بنیک و بد آبستن است.
سعدی.
دهان دشمن و گفت حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار.
سعدی.
- دیده بستن، چشم بستن. دیده برهم نهادن:
امکان دیده بستنم از روی خوب نیست
اولیتر آنکه گوش نصیحت بیاگنم.
سعدی (از فرهنگ ضیا).
- || کنایه از مجذوب و مسحور کردن:
دیده ٔ این طفل را شیرینی افسانه بست.
صائب (دیوان ص 193).
- دیده بازبستن، چشم برهم نهادن. چشم فروبستن بمجاز، چشم پوشیدن. رجوع به فروبستن شود:
همه دیده ها باز بندند چست
کنند آنگه آن سنگ را باز جست.
نظامی.
- دیده برهم بستن، چشم برهم نهادن. بمجاز خوابیدن: و همه شب دیده برهم نبسته. (گلستان).
- دیده درکسی بستن، توجه کردن بدو. مشتاق شدن بوی:
چونکه بهرام شد نشاطپرست
دیده در نقش هفت پیکر بست.
نظامی.
- دیده فروبستن، پنهان شدن. از دیده ها نهان شدن و کنایه از مردن باشد:
ز دیده فروبستن روی شاه
بناخن خراشیده شد روی ماه.
نظامی.
رجوع به فروبستن شود.
- دیده و دل در کسی یا در چیزی بستن، علاقه مند شدن بدو، بدان: بخلوت با او نشسته و دیده و دل در او بسته. (گلستان).
و رجوع به جان و دل در چیزی بستن شود.
- رخ بستن یا بربستن، بمجاز، رخ پوشاندن. روی نهان کردن:
تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند.
نظامی.
و رجوع به رخ و بربستن شود.
- رخت بستن، رخت بربستن. رخت دربستن. کنایه از سفر کردن. حرکت کردن: چه با رنج باشی چه با تاج و تخت
ببایدت بستن بفرجام رخت.
فردوسی.
شدم سیر ازین لشکر و تاج و تخت
سبکبار گشتیم و بستیم رخت.
فردوسی.
برزم نریمان چو شد کار سخت
در گنج بگشاد و بربست رخت.
اسدی (گرشاسب نامه).
اکنون وقت آمد که بازگردی و رخت دربندی و روح خود به ارواح پدر خود پیوندی. (قصص الانبیاء).
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی.
نظامی.
نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم.
سعدی.
- رخت سفر آن جهان بستن، مردن.
- رده بستن، صف بستن. صف کشیدن.
- رصد بستن، بنظاره و مطالعه نشستن راصد.
- روزه بستن، روزه گرفتن:
چو ماری بر سر گنجی نشسته
ز شب تا شب بگردی روزه بسته.
نظامی.
و رجوع به روزه و روزه گرفتن شود.
- روی بستن یا بازبستن، بربستن. بمجاز، روی نهان کردن. رخ پوشاندن. روی پوشاندن:
چو دزدان ره، روی را بازبست
سوی او خرامید تیغی بدست.
نظامی.
- روی بربستن، روی پوشاندن:
نقاب از بهر آن باشد که روی زشت بربندی.
سعدی (مفردات).
و رجوع به روی و بازبستن شود.
- زبان کسی بستن،فروبستن آن. خاموش ساختن او:
ز شیرین کاری آن نقش جمالش
فروبسته زبان و دست نقاش.
نظامی.
که چشمم ز روی سعادت مبند
زبانم بوقت شهادت مبند.
سعدی (بوستان).
در صورت ومعنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بسته است زبان را.
سعدی (بوستان).
بکوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست.
سعدی (بوستان).
- زبان بستن، خاموش ماندن. سکوت کردن:
چون نپیچاند بافسون دست گستاخ مرا
زلف طراری که بتواند زبان شانه بست.
صائب (دیوان ص 193).
- زنگوله بستن، آویختن آن. آویزان کردن آن: کی زنگوله را بگردن گربه می بندد؟ (مثل). رجوع به زنگوله شود.
- زیور بستن، آذین بستن. آراستن. ترتیب دادن. اندازه بستن. تحفه بستن. (از آنندراج):
عروس طبع را زیور ز فکر بکر می بندم
بود کز دست ایامم بدست افتد نگاری خوش.
حافظ.
و رجوع به زیور شود.
- سخن بستن، خاموش شدن. سخن نگفتن. از گفتار بازایستادن. و رجوع به فرهنگ نظام شود: خردمند را که در زمره ٔ اجلاف سخن ببندد شگفت مدار. (گلستان).
هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
مقبل کسی که محو شود در کمال دوست.
سعدی (غزلیات).
رجوع به سخن و لب از گفتار و لب از سخن بستن شود.
- شوخ بستن، پینه بستن. رجوع به آبله و پینه و کبره بستن شود.
- صف بستن، رده بستن. صف کشیدن. رجوع به هریک از این لغات در جای خود شود.
- صفحه بستن، (در چاپخانه) صفحه بندی کردن. (فرهنگ فارسی معین: بستن صفحه).
- صورت بستن، تصور کردن. خیال کردن.خیال بستن. بخیال آمدن. بتصور آمدن. و رجوع به خیال بستن و خیال کردن شود: این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا ویرا صورت دیگرگونه نبندد. (تاریخ بیهقی). و صورت بست که آنچه مازیار می نویسد حقیقت دارد. (تاریخ طبرستان).
خدایا بذلت مران ازدرم
که صورت نبندد در دیگرم.
سعدی (بوستان).
گفت مرا که پیرم با پیرزنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد. (گلستان).
- طمع بستن یا طمع در کسی یا چیزی یا اندر کسی یا چیزی بستن، خواهان و شیفته و شایق و مایل و طالب آن بودن. آزمند شدن: بعد ازپدر طمع اندر شیرین بست تا شیرین خود را به زهر بکشت. (مجمل التواریخ والقصص).
طمع بند و حکمت ز دفتر بشوی
طمع بگسل و هرچه دانی بگوی.
سعدی (بوستان).
- عدل بستن، در تداول عامه، بستن لنگه های بار. عدل بندی کردن.
- غنچه بستن، غنچه ساختن. آفریدن غنچه ٔ گل.
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست.
حافظ.
- || تصویر کردن غنچه.
فروبستن، ضد گشادن:
چو بگشایی گشاید بند بر تو
فروبندی فروبندند بر تو.
نظامی.
رجوع به فروبستن شود.
- قبا بستن یا دربستن، کنایه از قبا پوشیدن. میان قبا را بستن:
قبا دربسته بر شکل غلامان
همیشه ده بده سامان بسامان.
نظامی.
رجوع به دربستن شود.
- قصب بستن،دستار، عصابه و جز آن بر سرپیچیدن. عمامه و شال و جز آن به دور سر یا کمر بستن:
بستی قصب اندر سر ای دوست بمستی در
سه بوسه بده ما را ای دوست بدستاران.
فرخی.
- کُستی یا کشتی بستن، کمربند مخصوص زرتشتیان بمیان بستن. کمربند بستن:
ببستیم کشتی و بگرفت ساز
کنونت نشاید ز ما خواست باز.
فردوسی.
بر کمرگاه تو از کستی جور است بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
خسروی.
و رجوع به کستی و کشتی ومزدیسنا و ادب پارسی چ 2 ص 376 به بعد شود.
- کله بستن یا بربستن، افراشتن چادر. خیمه افراشتن:
عروس شب چو نقش افکند بردست
به شهرآرایی انجم کله بست.
نظامی.
میدمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب.
حافظ.
- کمربستن یا کمر بر میان بستن،کنایه از آماده ٔ کار بزرگی گشتن. بکار مهمی دست یازیدن. برای پادشاهی و سروری یا پایه های بلند، همت گماشتن:
کنون تا کسی از نژاد کیان
بباید ببندد کمر برمیان.
فردوسی.
نه چون تو شنیدم نه دیدم دگر
نه در تخمه ام بست چون تو کمر.
فردوسی.
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمربندد رهی گردن فرازد.
نظامی.
و رجوع به میان بستن و میان دربستن شود.
- || مقابل شدن و برابر گشتن در مقاتله و جنگ با دشمن. (ناظم الاطباء). آماده ٔ نبرد و ستیزه گشتن:
هم از ره که آمد نشد زی پدر
بکین بست برجنگ جستن کمر.
اسدی (گرشاسب نامه).
- || اهتمام نمودن در کاری. (ناظم الاطباء). همت گماشتن به کاری. آماده خدمت کسی شدن:
جوانمرد کو بود غمخوار او
کمربست در چاره ٔ کار او.
نظامی.
- کمر برمیان کسی بستن، وی را برای کار مهم یا پیکار و مانند آن برگزیدن و انتخاب کردن:
هر آنکس که زنده است از ایرانیان
بیارم ببندم کمر برمیان.
فردوسی.
و رجوع به کمربستن شود.
- کمربسته، رجوع به بسته کمر و همین ترکیب در حرف کاف شود.
- کوس بستن شیر، ببر، پلنگ و جز آنها، حمله آوردن. حمله بردن آنها.
- کیغ بستن، پینه بستن. رجوع به آبله و پینه بستن شود.
- گفت کسی را بستن، وی را از گفتار بازداشتن. مانع حرف زدن او شدن. نطق وی را کور کردن:
دهان دشمن و گفت حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار.
سعدی.
و رجوع به دهان کسی را بستن شود.
- گره بستن، عقد. (ترجمان القرآن عادل بن علی). اتصال دادن دو قسمت جدا بهم.
- گمان بستن، خیال بستن:
ابوعلی گمان بست که برای او فرستاده اند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). و رجوع به خیال بستن شود.
- گوش بستن یا فروبستن، سخن کسی نشنودن:
ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز و نوش.
نظامی.
رجوع به فروبستن شود.
- گویایی بستن یا فروبستن، خاموش ماندن. سخن نگفتن:
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حسرت فروبستست گویایی.
سعدی (طیبات).
رجوع به فروبستن شود.
- لب بستن یا لب از گفتار یا سخن بستن، خاموش شدن. خاموش ماندن. سکوت کردن:
گشاده شد آنکس که او لب ببست
زبان بسته باید گشاده دو دست.
فردوسی.
دگر گفت اگر شاه را لب ببست
نبینم همی تاج و تخت نشست.
فردوسی.
- لب را بستن، خاموش ماندن. ساکت شدن:
هراسان بگفت این و لب را ببست
بیامد بجایی که بودش نشست.
فردوسی.
چو هرمز نگه کرد لب را ببست
بدان کاسه ٔ زهر یازید دست.
فردوسی.
و رجوع به لب بستن شود.
- لنگ بستن، آویختن لنگ به خود. پیچیدن لنگ به کمر.
- مشاطه بستن، آرایش کردن. زیور کردن:
پر از چین زلف و رخ پرنور گویی
ببستندی مشاطه چینیانت.
ناصرخسرو.
- میان بستن و میان دربستن، کمر بستن. همت گماشتن بکاری. مهیا شدن برای امری. مصمم گشتن بکاری. قیام و اقدام کردن بکاری:
خروشی برآمد از ایرانیان
ببستند بر کین برزو میان.
فردوسی.
روان خوارگیرم ببندم میان
بدین تیره شب همچو شیر ژیان.
فردوسی.
نریمان میان بسته و جنگ را
عنان داده مه نعل شبرنگ را.
اسدی (گرشاسب نامه).
بفرمان اگر بست باید میان
چرا باید آمد سوی رومیان.
اسدی (گرشاسب نامه).
دل بسودای بتان دربسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام.
خاقانی.
دوستی کو تا بجان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی.
خاقانی.
خری که بینی و باری به گل درافتاده
به دل برو شفقت کن ولی مرو بسرش
چو سالار جهان چشم از جهان بست
به سالاری ترا باید میان بست.
نظامی.
کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد
میان ببند و چو مردان بگیر، دنب خرش.
(گلستان).
و رجوع به بسته کمر و کمربسته و کمر بستن شود.
- میغ بستن، ابر بستن. توده شدن آن. روی هم جمع شدن آن. پدید آمدن آن. پوشیده شدن:
همی گرز بارید و پولاد تیغ
زگرد سپاه آسمان بست میغ.
فردوسی.
یکی میغ بست آسمان لاله گون
درخش وی از تیغ و باران ز خون.
اسدی (گرشاسب نامه ص 213).
و میغ در میغ بست و دست به گریه برد. (جهانگشای جوینی).
ورجوع به ابر بستن و هوا بستن شود.
- ناله و سوزبستن، خاموش کردن. ساکت ساختن:
بهاری خرمست آخر کجایی
ببستی بلبلان را ناله و سوز.
سعدی (غزلیات).
- نطق بستن یا فروبستن، خاموش ماندن. زبان بسته شدن:
دل بشد از دست، دوست را بچه جویم
نطق فروبست حال دل بچه گویم.
خاقانی.
رجوع به فروبستن شود.
- نظر بستن، چشم برهم نهادن. چشم فروبستن:
ز پرهیزکاری که بود اوستاد
نظر بست هرگه که او رخ گشاد.
نظامی.
- نقاب بستن و نقاب بربستن، چیزی بر روی کشیدن.در حجاب شدن:
پریروی از نظر غایب نگردد
وگر صدبار بربندد نقابی.
سعدی (بدایع).
پری نه ای رخ زیبا بزیر پرده مپوش
تو آفتابی و کی آفتاب بست نقاب.
سعدی (از فرهنگ ضیا).
- ورم بستن، برآمدن. باد کردن:
گردید درین بحر گهر چشم حسودان
مانند حبابی که بنظاره ورم بست.
حکیم زلالی (از آنندراج).
- هوا بستن، ابرناک و سرد شدن آن. (فرهنگ فارسی معین). گرفتگی هوا. رجوع به ابر بستن و میغ بستن شود.
|| به مجاز بستن مردی را، دامادی را. بعقیده ٔ قدما بجادویی و افسون مرد را در کار مردی ناتوان ساختن. وی را از تصرف دوشیزه ای که زوجه ٔ اوست بازداشتن: و آبله نبود که علتی افتاد جوان جهان نادیده را راه مردی بر وی بسته ماند چنانکه با زنان نتوانست بود و مباشرتی کرد و با طبیبی نگفته بودند تا معالجتی کردی راست استادانه که عنین نبود و افتد جوانان را از این علت، زنان گفته بودند، چنانکه حیلتها و دکان ایشان است که «این خداوندزاده رابسته اند». (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 565).
|| باتعویذ و دعا یا جادویی زیان چیزی را دفع کردن. || از انتشار و انبساط ریش و جراحتی مانع آمدن، شفا دادن بیماری چنانکه: نزله بستن و سالک بستن.
- به افسون بستن، بسحر بستن. مقید کردن. بی حرکت ساختن. افسون کردن. سحر کردن:
به افسون همانسنگ بر جای خویش
ببست [فریدون] و نغلطید یک ذره بیش.
فردوسی.
برفت [تهمورس] اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست.
فردوسی.
ازایشان دو بهره بافسون ببست
دگرشان بگزر گران کرد پست.
فردوسی.
|| به مجاز، بند کردن. حبس کردن. مقید کردن. توقیف کردن. به زندان افکندن:
همانا دلش دیو بفریفته است
که بر بستن من چنین شیفته است.
دقیقی.
تو خاقان چین را ببندی همی
گزند بزرگان پسندی همی.
فردوسی.
ز بت پرستان چندان بکشت و چندان بست
که کشته بود و گرفته ز خانبان به کتر.
فرخی.
چگونه است کز حرب سیری نیابی
چگونه که بر جای هرگز نپایی
مگر نذر کردی که هر مه که نوشد
شهی را ببندی و شهری گشایی.
زینبی.
اگر خواهد [امیر یوسف] که جانب دیگر رود نباید گذاشت و بباید بست و بسته پیش ما آورد. (تاریخ بیهقی). ناگاه بدیشان رسید و چندان بکشت که وصف نتوان کرد و دیگران بگریختند پیمان از ایشان نگرفت و بنام خدای تعالی ایشان را ببست چنانکه از آن بند نتوانند گریخت. (قصص الانبیاء ص 34).
گراز جانور نیز یابی گزند
زمانش مده یا بکش یا ببند.
نظامی.
- بربستن، بند کردن. حبس کردن:
آبرا بربست دست و باد را بشکست پای
تا نه ز آب آید گزند و نه ز باد آید بلا.
خاقانی.
رجوع به مدخل بربستن شود.
|| چسباندن. چسبانیدن، چنانکه نان به تنور. خمیر گسترده را برای نان شدن به تنور چسباندن. دوسانیدن:
چو نان شوی که باشی استاد شاعران
اندر تنور نظم تو بندند بس فطیر.
سوزنی.
هر که جوش تنور طوفان دید
نان در او بست احمقش دانید.
خاقانی.
عروسی دید زیبا جان درو بست
تنوری گرم حالی نان درو بست.
نظامی.
هرکسی درین تنور نانی بندید... وحضرت پیغمبر صلی اﷲ علیه و علی آله و اصحابه و سلم نیز نانی در آن تنور بستند. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). نان همه ٔ درویشان پخته نشد و نانی که ما بسته بودیم خمیر بود. (ایضاً). و رجوع به دربستن به تنور و نان به تنور بستن شود.
- باز بستن، بستن. وصل کردن:
وان پرّ نگارینش بر او باز نبندند
تا آذرمه بگذرد و آید آذار.
منوچهری.
- باز بسته، متعلق. مربوط. وابسته:
همه باز بسته بدین آسمان
که بر بُردَه بینی بسان کیان.
ابوشکور.
- بربستن، بهم پیوند دادن. با هم گرد کردن. بمجاز، نظم کردن:
قافیتهای طیانی که مرا حاصل شد
همه بربستم در مدح و کنون وقت دعاست.
مسعودسعد.
رجوع به مدخل بربستن شود.
- بوسه بستن، بوسیدن:
دست او در دست گیر و روی او در روی نه
بوسه اندر بوسه بند و عیش با او خوش گذار.
فرخی.
|| نصب کردن. قراردادن: پس لشکر و رعیت باتفاق تاج بالای سر این زن ببستند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
- بند بستن، بستن طناب و جز آن برای خشکاندن لباس و جامه ٔ شسته.
- بستن یا دربستن نان به تنور، نان به تنور زدن:
ابر بی آب چند باشی چند
گرم داری تنور نان دربند.
نظامی.
هوایی معتدل چون خوش نخندیم
تنوری گرم چون نان درنبندیم ؟
نظامی.
و رجوع به بستن به تنورو نان به تنور دربستن شود.
- تپاله بستن، مدفوع گاو را بدیوار چسبانیدن خشگاندن را برای سوخت زمستان.
- زنگ بستن، جرم گرفتن. غبار گرفتن:
گردون نظر به بی بصران بیشتر کند
زنگی هلاک آینه ٔ زنگ بسته است.
صائب (دیوان ص 257).
|| بمجاز، نگاشتن. نقش کردن. (لازم و متعدی): پیکرنگار نقش بست. (متعدی) مطلب در ذهنش نقش بست (لازم). صورتگری کردن. شکل کسی، یا چیزی را ساختن:
شادمان باد و همدمش صنمی
که چنویی نبسته صورتگر.
فرخی.
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست.
نظامی.
شیر توان بست ز نقش سرای
لیک بصد چوب نجنبد ز جای.
نظامی.
دو نقش دگر بست پیکرنگار
یکی بر یمین و یکی بر یسار.
نظامی.
حکیم بار خدایی که صورت گل خندان
درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را.
سعدی.
هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد.
حافظ.
و رجوع به صورت بستن و نقش و نگار بستن شود.
- نقش بستن، تصویر کردن. حجّاری کردن:
نقش شیرین را چسان در بیستون فرهاد بست.
صائب (دیوان ص 282).
رجوع به نگار بستن شود.
- نگار بستن، تصویر کردن. نقش و نگار کردن:
فراز آورید آخشیجان چهار
کجا اندرو بست چندین نگار.
ابوشکور.
- لب بستن بر چیزی، چسباندن لب بدان:
وقت آنکس خوش که لب را بر لب پیمانه بست.
صائب (دیوان ص 193).
- مهره بست، گچ اندود:
چو شد نیمه ٔ زین بنا مهره بست
مرا نیمه ٔ عالم آمد بدست.
نظامی.
و رجوع به مهره و مهره ٔ دیوار در ناظم الاطباء و مهره در همین لغت نامه شود.
- نعل بستن، کوفتن با میخ نعل را به سم ستور. نعل زدن. نعل کردن:
که من رخش را بستم امروز نعل
برو کرد خواهم بخون تیغ لعل.
فردوسی.
ز لشکرگهش کس نیامد بدست
که بر بارگی نعلی از زر نبست.
نظامی.
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند.
سعدی.
- نعل بسته، نعل شده. نعل کرده رجوع به نعل و بسته شود:
بر سر از سم ّ نعل بسته ٔ لعن
می خورد جفته ٔ خطا و صواب.
سوزنی.
|| ساختن. به وجود آوردن چنانکه باغ را. (دزی ج 1 ص 83). || بمجاز نسبت دادن. اسناد دادن.
- تهمت و بهتان و دروغ و افترا به کسی یا بر کسی بستن، نسبت دادن آن به دروغ بدو: التقول،سخن بر کسی بستن. (زوزنی).
|| نسبت کردن. منسوب ساختن و اغلب به «بر» متعدی شود: سه کار کرد یکی آنکه زکوه نداد، دویم بهتان بر موسی بست... (قصص الانبیاء ص 118). و این حکایت در شهنامه بر بهرام گور می بندند و در سیر ملوک بر نوشیروان عادل و خدای علیم تر بدرستی آن. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی).
افسانه ها به من بر چون بندی
گویی که من به چین و به ماچینم.
ناصرخسرو.
این خاتون بر یکی از چاکران شوی خویش عاشق بود و مردمان گفتندی که طغشاده پسر وی از این مرد است و وی این پسر را بر شوی خویش بسته است و این پسر از بخار خدات نیست. (تاریخ بخارای نرشخی ص 47).
حیض بر حور و جنابت بر ملایک بسته ام
گر ز خون دختران رز بود صهبای من.
خاقانی.
پرده ٔ عاشقان درد و آنگه
جرم بر روزگار بندد صبح.
خاقانی.
اینچنین نامه بر تو شاید بست
کز تو جای بلندنامی هست.
نظامی.
عاقبت چون ز کینه شد سرمست
تهمتی از دروغ بر من بست.
نظامی.
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست.
نظامی.
چون کیانیان را عدد و عدت زیادت نماند آن قوم خویشتن را بر روافض بستند. (جهانگشای جوینی). و وضع آن جدول را که بحر ضلال بود بر ائمه ٔ اهل بیت رضوان اﷲ علیهم بست. (جهانگشای جوینی). قوم مذکور که از کیانیان به روافض نقل کرده بودند خود را بر اسماعیل بستند. (جهانگشای جوینی).
ز روی گمان بر من اینها که بست
من از خود یقین میشناسم که هست.
سعدی (بوستان).
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو می بندم بسالوسی و زراقی.
سعدی.
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم.
سعدی (بوستان).
سوم باب عشق است و مستی و شور
نه عشقی که بندند بر خود بزور.
سعدی (بوستان).
پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آنجا نه به خود بربستم.
سعدی (طیبات).
چرا من خویشتن را بد پسندم
بهانه زان بدی برچرخ بندم.
(ویس و رامین).
و برجیس بی تلبیس سجل تملک ممالک ربع مسکون بنام همایون او می بندد. (جامعالتواریخ رشیدی).
قضا را دست پیچ خودکند در کج روی نادان
خطای خویشتن را کور دائم بر عصا بندد.
(از امثال و حکم ص 141) (از جنگ زهرالریاض).
- بازبستن، منسوب کردن. نسبت دادن: هر سال آفتاب را به دوانزده قسمت کرد، هر بخشی سی روز، و هر یکی را از آن نامی نهاد و بفرشته ای بازبست از آن دوانزده فرشته. (نوروزنامه).
زین تنگنای وحشت اگر باز رستمی
خود را به آستان عدم بازبستمی.
خاقانی.
دگرگونه دهقان آذرپرست
به دارا کند نسل او باز بست.
نظامی.
رجوع به بازبستن شود.
|| منسوب ساختن. نسبت دادن: و ناسزاوار بود دربستن چیزی بدو (خداوند) و دربستن او بچیزی.... اکنون چیز وچیزی دور است از ایزد و چیزی دربسته شد بآفریده... اگر جایز بودی دربستن چیزی در خدای واجب شدی گفتن، که چیزی آفریدگارست و چیزی آفریده... بلکه او متفرد است و مجرد است از آنکه چیزهای روحانی یا جسمانی که بسیار است در او بندیم. (از کشف المحجوب سجستانی چ کربن ص 4 و 5). رجوع به دربستن شود.
- زلیفن بستن، تهدید کردن. ترساندن:
سیاست کردنش بهتر سیاست
زلیفن بستنش بهتر زلیفن.
منوچهری.
رجوع به زلیفن شود.
|| بمعنی پوشیدن چون: پیرایه بستن. (غیاث). بمعنی پوشیدن چون: گل بستن و پیراهن بستن و زنار بستن و پوست بستن و جال بستن. (آنندراج):
مرا حیرت بر آن آورد صدبار
که بندم در چنین بتخانه زنار.
نظامی.
قبابست و چابک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست.
سعدی (بوستان).
ظهوری دگر راهزن زلف کیست
که زنار می بندد ایمان ما.
ظهوری (از آنندراج).
|| آویختن. || آراستن. زینت کردن: روزی در خانه جامه های دیباش پوشانیدند و پیرایه های زر و جوهر بر او بستند و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد. (از نوروزنامه).
چونکه شد لعل بسته بر تاجش
بر تو بستم ز بیم تاراجش.
نظامی.
و جواهر و حلی و حلل بسیار بر ایشان بستند. (جهانگشای جوینی).
|| ربط دادن. وصل کردن. پیوند دادن. چسباندن: قداره بستن. شمشیر بستن. خنجر بستن. || بمعنی پیوند نیز آمده، چون آیینه بستن. (غیاث). پیوند کردن و پیوند گرفتن چون آینه بستن. (آنندراج). و بصورت ترکیب با کلمه هایی چون: آذین بستن، آرایش بستن، آینه بستن، نخل بستن، و در تداول عوام تکیه بستن، طاق نصرت بستن، طاق نما بستن، بمجاز آراستن و تزیین کردن و طرازیدن، آراستن بآیینه و سلاح های جنگ و بوق و منتشا و کشکول و جز آنها:
ببستند آذین به بیراه و راه
بجایی که بگذشت شاه و سپاه.
فردوسی.
تبیره ببردند و پیل از درش
ببستند آذین همه کشورش.
فردوسی.
چو نزدیک شهراندر آمد سپاه
ببستند آذین به بیراه و راه.
فردوسی.
آنچه بر هفت گنج خانه ٔ راز
بستم آرایشی فراخ و دراز.
نظامی.
ماه سر منجوق کمانش ز رخ خویش
آیینه ٔ زر بست برین طاق مقرنس.
بدر چاچی (از آنندراج).
|| در تداول اطفال و یا شعرا، مفحم کردن. مغلوب ساختن. مالاندن. مجاب کردن حریف در مشاعره. || پیوستن. (ناظم الاطباء). وصل نمودن و متصل کردن و پیوند نمودن: لنگ را به کمر بستم. پرده را به دیوار بستم. (فرهنگ نظام). الصاق کردن:
که سهلست لعل بدخشان شکست
شکسته نشاید دگر بار بست.
سعدی (بوستان).
- جان و روان در کاری بستن، بدان علاقه مند شدن. دل بستن بدان:
همی نشست و بر آن کار بست جان و روان.
فرخی.
|| جمع کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به لنگ بستن شود. || فراهم کشیدن. جمع کردن. (ناظم الاطباء). بهم آمدن. ملتحم. ملتئم، متلائم کردن، آلات رویینه و مسینه و مانند آن: [چون] به أرزیز بندند و دوسانند آن ارزیز را کفشیر خوانند. (از حاشیه فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). || به مجاز جوش خوردن. التیام یافتن:
سپاهان بد چو اندام شکسته
شکسته از فر او گشت بسته.
(ویس و رامین).
و چون کس را زخمی آید آن را به سوهان بزنندو بر جراحت کنند در حال ببندد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 126).
- خود را بستن یا بار خود را بستن، در تداول عوام، تمولی از کاری پیدا کردن. تمول و سود نامشروعی بدست آوردن. گرد کردن.
- طرف بستن یا بربستن، سود بردن. منتفع شدن. جمع کردن مال:
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گر چه سخن همی برد قصه ٔ من به هرطرف.
حافظ.
کس بدور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما.
حافظ.
شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر
به باد رفت و ازو خواجه هیچ طرف نبست.
حافظ.
- بربستن، بمجاز، بدست آوردن. فایده و سود بردن:
برو جان بابا در اخلاص پیچ
که نتوانی از خلق بربست هیچ.
سعدی (بوستان).
- کار بستن یا به کار بستن یا در کار بستن نصیحت و پند و فرمان و امثال آن، به مجازاستعمال کردن. عمل کردن بدان. انجام دادن آن: چون فیروزبن یزدجرد به پادشاهی بنشست و ملک روم بر وی مسلم شد سیرت نیک کار بست و داد کرد و بیست وهفت سال اندر ملک بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
شما گر خرد را نبستید کار
نه من سیرم از جنگ و از کارزار.
فردوسی.
بطوس آنگهی گفت [کیخسرو] کای هوشمند
مر این گفته را سربسر کار بند.
فردوسی.
شما هرچه گویم ز من بشنوید
اگر کار بندید خرم بوید.
فردوسی.
هر که فرمان پادشاه را کار نبندد با پادشاه برابری کرد و مخالف گشت. (نوروزنامه).
گفت از من و از تو کار بستن
بیگانه نمیتوان نشستن.
نظامی.
کسی کو داند و کارش نبندد
بر او بگری که او بر خویش خندد.
عطار.
مده ای حکیم پندم که بکار درنبندم
که ز خویشتن گزیر است و ز دوست ناگزیرم.
سعدی (طیبات).
ای که مشتاق منزلی مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز.
سعدی (گلستان).
دیدم که نصیحت نمی پذیرد... ترک مناصحت گرفتم وروی از مصاحبت بگردانیدم و قول حکما را کار بستم که گفته اند.... (گلستان سعدی).
- کار بستن چیزی، استعمال کردن آن: آنگاه سلیمان آهک نوره به بلقیس فرستاد تا کار بست. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
خنجر بیست منی گرزه ٔ پنجاه منی
کس جز او کار نبسته است مگر رستم زر.
فرخی.
کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست
دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر.
مسعودسعد.
و رجوع به کار بستن شود.
- بکار بستن دستوری، امری، فرمانی، بدان عمل کردن.
- کاربند بودن، مجری دستور بودن. عمل کردن به فرمان یا نصیحت و مانند آنها: واحمد ترا به جای پدر است مثالهای وی را کاربند باش. (تاریخ بیهقی). و رجوع به کاربستن و کاربند شود.
- مکر بستن، به مجاز، پدید آوردن. ظاهر ساختن. ابداع کردن:
مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
وعظ را بگذاشت در خلوت نشست.
مولوی.
|| یافتن. (ناظم الاطباء). || بمجاز، مسدود کردن و جلو گرفتن. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء).
- بستن یا بربستن یا فروبستن راهی، دری، گذری، ورغی، رودخانه ای، سد کردن آن. گرفتن آن. استوار کردن آن. مانع عبور شدن. مسدود ساختن. بند آوردن آن:
یخچه بارید و پای من بفسرد
ورغ بربند یخچه را ز فلک.
رودکی.
کسانی که بودند بر درگهش
همی بسته بودند بر وی رهش.
فردوسی.
چو در کارتان کردم اکنون نگاه
ببندد همی بر خرد دیو راه.
فردوسی.
نپیچیم دیگر ز فرمانت سر
نبندیم دیگر به هرکس گذر.
فردوسی.
بام کسان را چه عمارت کنی
چونکه نبندی خود دیوار خویش.
ناصرخسرو.
سمنبر غافل از نظّاره ٔ شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه.
نظامی.
و بروایتی گفته اند شادروان شوشتر او بست اما درست تر آن است که شاپور ذوالاکتاف بست. (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 63).
بکوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست.
سعدی (بوستان).
در فتنه بستن دهان بستن است
که گیتی به نیک و بد آبستن است.
سعدی.
و رجوع به بربستن و بازبستن شود.
- در بستن یا بربستن، رخنه بستن. مسدود کردن. پیش کردن:
بنه چون جان بباد پاک بربند
در زندان سرای خاک بربند.
نظامی.
برخیز و در سرای دربند
بنشین و قبای بسته واکن.
سعدی (طیبات).
دری بروی من ای یار مهربان بگشای
که هیچکس نگشاید اگر تو دربندی.
سعدی (طیبات).
|| بنا کردن، چون حصار بستن. (غیاث). بنا کردن، چون حصن بستن و حصار بستن. (آنندراج).ساختن، برآوردن، نهادن سد، پل رودخانه، حصار و جز آن. پی افکندن. پی بنایی را ریختن:
بر آن نیت که بر آن رود پل تواند بست. [اسکندر]. (؟)
بر آب جیحون پل بستن و گذاره شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان.
فرخی.
بر آب جیحون بر هفته ای یکی پل بست
چنانکه گفتی کز دیرباز بوده چنان.
فرخی.
دوسال، یا سه سال در آن بود، تا ببست
جسری بر آب جیحون، محمود نامدار.
منوچهری.
در مدت دو هفته ببستی تو این ملک
جسری به آب جیحون به زان هزار بار.
منوچهری.
چون بدان محکمی حصاری بست
رفت و چون گنج در حصار نشست.
نظامی.
عکس رخ تو آینه را چون نگار بست
بر گرد شهر حسن ز آهن حصار بست.
صائب (از آنندراج).
- بستن پل، ساختن پل. وسیله آمد شدن به روی رودخانه فراهم ساختن.
- بستن قبر، گرفتن آن. با آجر و گچ خرپشته کردن روی آن: ایشان را در آن محل که حال، مدفن ایشان است دفن کرده اند و قبر بسته اند. (مزارات کرمان ص 131 س 3).
- آخر بستن، آخر ساختن: برای هر خری آخر نمی بندند (از مثل هاست).
- اجاق بستن، ساختن آن. برآوردن آن.
- حوض بستن، سدبستن. بند آب بستن. حوض ساختن:
خبر بردندشیرین را که فرهاد
بماهی حوض بست و جوی بگشاد.
نظامی.
- حوضه بستن، رجوع به حوض بستن شود.
چو کار آمد بآخر حوضه ای بست
که حوض کوثرش بوسید مر دست.
نظامی.
- راه یا ره یا گذری را بستن یا فروبستن،مسدود کردن آن:
خورش تنگ شد لشکر شاه را
که بدخواه او بسته بد راه را.
فردوسی.
یکی کنده سازیم گرد سپاه
برین جنگجویان مبندیم راه.
فردوسی.
اگر کافور با قطران ره زادن فروبندد
مرا کافور و قطران زاد درد و داغ پنهانی.
خاقانی.
وی مهره ٔ امید مرا زخم نهانه
در ششدر عشق تو فروبسته گذرها.
خاقانی.
بر او راه بربسته پوینده را
گذر گم شده راه جوینده را.
نظامی.
راه بربسته راه داران را
دوخته کام کامکاران را.
نظامی.
شب آمد چه شب کاژدهایی سیاه
فروبست ظلمت پس و پیش راه.
نظامی.
|| باز داشتن، چون آب از لب بستن. (آنندراج). || سد کردن: آب حوض را بستن.آب رودخانه یا نهر را بستن، جلو آن را گرفتن. قطع کردن جریان آن. بند آوردن آن.
- آب بستن از، بند آوردن آن. سد کردن. قطع کردن جریان آن: بستن نهر را:
ای سلیم آب ز سرچشمه ببند
که چو پر شد نتوان بستن جوی.
(گلستان).
آب را از سر بند باید بست.
|| باز کردن. گشادن. روان کردن. (از اضداد) جاری ساختن. چنانکه آب را. گشاده کردن. گشادن آبی را. و بمعنی رسانیدن بچیزی و در چیزی، چون: آب بستن. (از آنندراج).
- آب بستن به جایی یا در جایی، پر کردن. مشروب کردن: آب بحوض، به باغ، به مزرعه، به سبزیکاری بستن:
ممکن نشود که بوستان گردد
گر آب در اصل خاکدان بندم.
مسعودسعد.
صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت.
حافظ.
بر رهگذرت بسته ام از دیده دو صد جوی
تا بوکه تو چون سرو خرامان به در آیی.
حافظ.
جویها بسته ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی.
حافظ.
- بستن نیش و دم حیوانات گزنده، بمجاز از آزار رساندن بازداشتن:
نیش و دم مار و دم کژدم بستن
بتوان، نتوان دهان مردم بستن.
مشربی.
|| صاحب آنندراج شاهد ذیل را بمعنی رام کردن آورده است: بمعنی رام کردن چون: مار بستن. مخلص کاشی گوید:
زبان خصم نتوان کرد کوته جز بخاموشی
بافسون دگر این مار را کی میتوان بستن.
(از آنندراج).
- مرز بستن، در زمین زراعتی و باغستانها حدود کرد یا کردها را مشخص ساختن. رجوع به این مدخل شود.
- به سوگند و به قسم بستن کسی را، سوگند دادن او را. پای بند ساختن. مقید کردن. ملزم و مأخوذ کردن او را: احمد ایشان را به سوگندان گران بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359).
ببستن بسوگند و پیمان و کیش
گرفتش ز دل جفت و پیوندخویش.
(گرشاسب نامه).
|| بند آوردن. جلو گرفتن. بستن طبیعت. یبوست. قبض. قبض کردن. بند آوردن. مقابل راندن و اسهال: مصطکی.... سعالی که از رطوبت بود ببرد و طبیعت ببندد. (الابنیه). ریباس... طبیعت ببندد. (الابنیه عن حقایق الادویه).شراب مویزی... باد در شکم افکند و شکم برآورد و راههای جگر ببندد. (نوروزنامه). شراب خرمایی... غلیظ و بدگوار است و راه جگر ببندد و خون سودایی انگیزد. (نوروزنامه). عقل البطن، عقل طبیعت. دارو که شکم را بندد. (دستوراللغه). اگر می بندند شکم برمی آید و درد همی گیرد و اگر می گشایند سیلان می افتد و ضعف پدید آید. (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی).قبج.... چون بریان کنند شکم ببندد. (اختیارات بدیعی).
ور گشاید چنانکه نتوان بست
گو بشوی از حیات دنیا دست.
سعدی.
|| بمجاز، وضعکردن. نهادن. تعیین کردن. منعقد کردن عهد و پیمان ومانند آن در مقابل شکستن پیمان و عهد چنانکه در قمار گویند: دو تومان بستیم:
بسی بسته شکستی پیش من پس چون
نگویی یک شکسته ٔ خویش کی بستی.
ناصرخسرو.
و بصورت ترکیب با کلمات: عهد، پیمان، موافقت، قرار، جناب و جناغ و گرو، سوگند و مانند اینها آمده است.
- بستن با کسی، مهر ورزیدن با او. آشتی کردن با وی:
چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ نبندم بگشایی.
منوچهری.
رجوع به دل بکسی یا چیزی بستن شود.
- اتفاق بستن، عهد بستن: همگان اتفاق برین بستند و منذر با سی هزار سوار دیگر در خدمت بهرام آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 76). و اتفاق بستند که اگر پرویز حرکت کند هر دو به دفع او مشغول باشند. (ایضاً ص 105).
- اعتقاد بستن، گرویدن. معتقد شدن: وآنک مذهب امام معظم شافعی... دارد اعتقاد بندد که راه شافعی سهل تر. (راحهالصدور راوندی).
- اعتماد بستن، اطمینان پیدا کردن:
جهان بر آب نهاده است و زندگی بر باد
بر آب و باد کجا اعتماد کس بستست.
سعدی.
- امید بستن، امید داشتن، امیدوار شدن:
من امید بسته بَرِ آن قلم
که دست جهان را بود دستوار.
(ازحاشیه ٔ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
و مرد، منظورتر گشتی و مردمان امیدها دروی می بستند چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی).
- پیمان، عقد، عهد بستن، قول دادن. تعهد کردن:
جهاندار بگرفت دستش بدست
بدان گونه کو گفت پیمان ببست.
فردوسی.
چو فارغ شد از پند و آموز مرد
ببستند پیمان و سوگند خورد.
(یوسف و زلیخا).
بخت با ملک میر پیمان بست
برمگر داد بخت ازین پیمان.
فرخی.
تا منوچهربن قابوس طاعت دار... سلطان... باشد... و شرایط آن عهد که او را بسته است و بسوگندان گران استوار کرده... نگاه دارد... من دوست او باشم. (تاریخ بیهقی). چون خان نشاط کند که عهد بسته آید وعده بستانی، روزی که صواب دیده آید اندر او عهد بستن. (تاریخ بیهقی). و حق تعالی از پیغ


رفتن

رفتن. [رَ ت َ] (مص) حرکت کردن. خود را حرکت دادن. (ناظم الاطباء). روان شدن از محلی به محل دیگر. (ازناظم الاطباء). خود را منتقل کردن از جایی به جایی. نقل کردن از نقطه ای به نقطه ٔ دیگر. راه رفتن. مشی. (یادداشت مؤلف). مشی. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی) (منتهی الارب). تمشاء. (منتهی الارب) (دهار). تمشیه. (منتهی الارب). جایی را گذاشته رو بجای دیگرآوردن. (فرهنگ نظام). مقابل آمدن. (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج). حرکت کردن. روانه شدن. (فرهنگ لغات ولف). عازم شدن. شدن. بشدن. ذهاب. پیمودن. مجیی ٔ. (یادداشت مؤلف). سیر کردن. (ناظم الاطباء). تسیار. سیروره. مسیر. (تاج المصادر بیهقی). سیر. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). عسد. اجتیاز. انطلاق. (منتهی الارب). درجان. دروج. (منتهی الارب) (تاج المصادربیهقی). دش. دقوس. دلدال. دلدله. (منتهی الارب). دنش. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). ضرب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). سروب. (دهار). طحو. طرغشه. طری. طس. (منتهی الارب). طعن. (تاج المصادر بیهقی). طمور. (منتهی الارب). عزب. (منتهی الارب) (المنجد). طوء. عیول و عیل و معیل. عزوب. عیر. غبر. غموض. کهف. (منتهی الارب). مضرب. (تاج المصادر بیهقی). مطر. مطور. مغر. میط. (منتهی الارب). نؤج. (منتهی الارب) (از المنجد). نسع. نسوع. نسغ. (منتهی الارب). وخی. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). هزو. هکوع. (منتهی الارب). هیس. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب):
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فرازآمد نجست.
رودکی.
مرد دینی رفت و آوردش کلند
چون همی مهمان در من خواست کند.
رودکی.
چو یاوندان به مجلس می گرفتند
ز مجلس مست چون گشتند رفتند.
رودکی.
فغفور بودم و فغ پیش من
فغ رفت و من بماندم فغواره.
ابوشکور.
فرستاد فرزند را نزد شاه
سپاهی همی رفت با او به راه.
فردوسی.
چو خسرو نشست از بر تخت زر
برفتند هر کس که بودش گهر.
فردوسی.
دل سام از آن نامه ٔ زال تفت
به اندیشه دل سوی آرام رفت.
فردوسی.
تو ز ایدر برفتی بیامد سپاه
نوآیین یکی نامور کینه خواه.
فردوسی.
گر نیستت ستور چه باشد
خری به مزد گیر و همی رو.
لبیبی.
تو شیری و آنان به کردار غرم
برو تا رهانی دلم را زگرم.
عنصری.
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔ کندا.
عنصری.
به امید رفتم به درگاه او
امید مرا جمله بیواز کرد.
بهرامی سرخسی.
ما بسوی هرات ونیشابور خواستیم رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). برفتم و بگفتم و امیر سخت تافته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323). بنده بر اثر خیلتاش به سه روز از اینجا برود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379).
به رخ همچو سرو و به بالای سرو
میان همچو غرو و به رفتن تذور.
اسدی.
این مسخره با زن بسگالید وبرفتند
تا جایگه قاضی با بانگ و علالا.
نجیبی.
چو پیش عاقلان جانت پیاده ست
نداری شرم ازین رفتن سواره.
ناصرخسرو.
در ره عقبی بپای رفت نباید
بلکه به جان و به عقل باید رفتن.
ناصرخسرو.
و اما پرویز چون بسلامت برفت به انطاکیه رفت و آنجا مقام کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102). رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن. (گلستان).
رود بوستان بان به ایوان شاه
به نوباوه گل هم ز بستان شاه.
بوستان (از آنندراج).
رفتن به چه ماند به خرامیدن طاووس.
سعدی.
پیش پیر قلندری رفتند
ماجرایی که رفت برگفتند.
سعدی.
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود.
سعدی.
وقت خوردن دو کاسه کمتر نوش
تا نباید به دست رفتن و دوش.
اوحدی.
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زآن رهگذر که بر سر کویش چرا رود.
حافظ.
دوش رفتم به کوی باده فروش
زآتش عشق دل به جوش وخروش.
هاتف.
- امثال:
رفتم شهر کورها دیدم همه کور من هم کور. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 870).
اجداد؛ رفتن بر زمین جدد. (منتهی الارب). اجلعباب، نیک رفتن. (المصادر زوزنی). اخافه؛ رفتن بر زمین. درنفاق، نیک برفتن. (منتهی الارب). ادلاج، رفتن به آخر شب. (تاج المصادربیهقی). رفتن به اول شب. (دهار). رفتن در شب. (تاج المصادر بیهقی). ادلنظاء؛ بسرعت رفتن. استلحام، رفتن در پی راه فراختر. استمرار؛ رفتن پیوسته. (منتهی الارب). اسحار؛ رفتن در وقت سحر. (تاج المصادر بیهقی). اشتقاق، رفتن در سخن به چپ و راست. (منتهی الارب). اظرار؛ رفتن بر سنگهای تیز. اظهار؛ رفتن در گرمگاه. (تاج المصادربیهقی). اعریراء؛ تنها رفتن. اقتشاش، رفتن گروه. اقتصاص، رفتن بر پی کسی. اقتیاس، رفتن به روشی که دیگری رفته باشد. اقتیاف، رفتن در پی دیگری. التحاف، رفتن به راه فراخ. الحاف، رفتن به ناز و دامن کشان. رفتن در بن کوه. انقعاش،رفتن قوم. انحناء. خساء؛ رفتن سگ. (مهذب الاسماء). انختاع، رفتن بر زمین. (منتهی الارب). انسلاب، نیک برفتن ستور. (المصادر زوزنی). انقضاض، رفتن ستاره. (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی) (المصادر زوزنی). انمصاع، رفتن در زمین. (منتهی الارب). اهتمار؛ رفتن اسب. (تاج المصادر بیهقی). اهجار؛ در هجیر رفتن. تتلیه؛ در پی کسی رفتن. تجاری، با هم رفتن. (منتهی الارب). ترهوک، نیک رفتن. (المصادر زوزنی). تطرح، رفتن به رفتار ماندگان. تطسیس، رفتن در جهان. تطود؛ رفتن در جهان. تعذید؛ متکبرانه رفتن. (منتهی الارب). تغشم، بر بی راه رفتن. (المصادر زوزنی). تغطرف، به ناز رفتن. تعکس، برفتار مادر رفتن. تقویف، رفتن در پی چیزی. تکدش، رفتن اسب چنانکه گویی گرانبار است. تکویف، به کوفه رفتن. تلزج، رفتن ستور از پی گیاه. تلتله؛ سخت رفتن. تمثع؛ رفتن کفتار. تمدخ، رفتن ناقه به رفتار مار. تهجیر؛ رفتن بجایی وقت هجیر. تهیکل، رفتن اسب نیکو و نجیب. جأل، رفتن و آمدن. جحمظه؛ رفتن کوتاه بالا. جمر؛ جمری، رفتن بر زمین. جوش، همه شب رفتن. (منتهی الارب). حقحقه؛ نیک برفتن به اول شب. (المصادر زوزنی). دؤب، نیک رفتن. (منتهی الارب). رسف و رسفان، رفتن با بند. (تاج المصادر بیهقی). رواح، رفتن در شبانگاه. (دهار). سری و سریه و مسری و سریه و سرایه و اسراء؛ بشب رفتن. شخوص، رفتن از شهری به شهری. شذر و مذر؛ رفتن و پریشان شدن. شطس، رفتن در زمین و سرکردن. (منتهی الارب). ضکضکه؛ نیک برفتن. (المصادر زوزنی). طسع رفتن در شهرها. طعن، رفتن در بیابان. طمح، رفتن و بردن. طهبله؛ رفتن در بلاد. طهو؛ رفتن در زمین. مسوح، رفتن در زمین. معد؛ رفتن در زمین. سیاحه؛ رفتن در زمین. صفق، رفتن و سیر کردن. قندسه؛ رفتن و سیر کردن در جهان بر سر خود. عبادیده؛ رفتن بطور خود رفت. (منتهی الارب). عتبان، بر سر پا رفتن شتر. عتبان، بر یک پا رفتن مردم. (تاج المصادر بیهقی). عتوک، تنها رفتن. عدس و عداس و عدسان و عدوس، رفتن در زمین. عیکان، دوش جنبان رفتن. غلغله؛ شتاب رفتن. قسقسه؛ همه ٔ شب رفتن. قشوش، برفتار لاغران رفتن. قعقعه؛ رفتن در زمین. قعفزه؛ رفتن به گام تنگ و کوتاه. قعوله؛ نوعی از رفتن و آن پیش درآمدگی پای است بر پای دیگر در رفتار. کثم، رفتن ازپی کسی. کحص، رفتن شترمرغ در زمین و غایب شدن آن به نحوی که دیده نشود. کعسبه؛ رفتن به رفتار مستان. کعشبه؛ رفتن بندی وار به کوتاه قدم. کساء؛ در پی کسی رفتن. لحب، رفتن به راه راست. مجاداه؛ با هم رفتن. مصع، رفتن اسب. مصع؛ رفتن در زمین. مصوع، رفتن و بازگشتن شیر از پستان. مطابقه؛ رفتن با بند بر پای. مطع؛ رفتن و گم شدن. معاجزه؛ رفتن کسی چنان که نتوان به وی رسیدن. مماره؛ رفتن با هم. مواعسه، به شب رفتن. (منتهی الارب). مواهقه؛ با کسی بهم رفتن. (المصادر زوزنی). میع؛ رفتن اسب. نحب، بشتاب رفتن یا سبک رفتن. نخنخه؛ سخت رفتن. (منتهی الارب). نعج و نعوج رفتن بشتاب. وکبان، رفتن آهسته. هرج، رفتن اسب. (تاج المصادر بیهقی). هسهسه؛ پیوسته روان شدن و رفتن به شب. همس، نیک رفتن بشب. همجله؛ نیک رفتن اسب و ستور. هیم، رفتن بر غیر اراده و مراد. هیس، رفتن به هر نوع که باشد. (منتهی الارب).
- بازپس رفتن، بازرفتن.گام عقب گذاشتن. (ناظم الاطباء). مقابل پیش رفتن و جلو رفتن.
- بازرفتن، گام عقب گذاشتن. (ناظم الاطباء). برگشتن. بازگشتن. مراجعت کردن:
وز ایران سوی کاخ رفتند باز
سه هفته بشادی گرفتند ساز.
فردوسی.
گفت [مسعود] نزدیک بونصر بازرو و او را بگوی که نیکو رفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). بر سر سخن بازرویم. (قصص الانبیاء ص 87). خداوند یوسف را فرمود بسوی قوم خود بازرو. (قصص الانبیاء ص 136).
گر بازرفتنم سوی تبریز اجازت است
شکراکه گویم از کرم پادشای ری.
خاقانی.
بازرفتند و غصه می خوردند
خواجه را جستجوی می کردند.
نظامی.
- || رسیدن. فرارسیدن:
هماندم که در خفیه این راز رفت
حکایت به گوش ملک بازرفت.
(بوستان).
- || کنار رفتن.برچیده شدن. برداشته شدن. کنارزده شدن:
نشاید به دستان شدن در بهشت
که بازت رود چادر از روی زشت.
سعدی (بوستان).
- با کسی رفتن، همراه وی حرکت کردن.
- || در وی تأثیر کردن، رسوخ کردن. مؤثر واقع شدن. تسلط داشتن: به هیچ حال وی را این نرود با سلطان، و نگذارد که وی چاکران او را بخورد. (تاریخ بیهقی). هوشیار باش تا بار دیگر سهوی چنین نیفتد که با محمود چنین بازیها نرود. (تاریخ بیهقی ص 254).
- بدررفتن، بیرون شدن. خارج شدن:
چون رفت تیر از شصت بدر رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320).
قیاس کن که چه حالش بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش بدر رود جانی.
سعدی (گلستان).
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شیر اندرون شده با جان بدر رود.
؟
- بر باد رفتن، روی باد حرکت کردن:
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السلام.
سعدی.
- || کنایه است از: از میان رفتن. از بین رفتن. نابود شدن. زایل شدن:
به آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت.
سعدی.
- بررفتن، بالا رفتن. بلند شدن. برخاستن. (یادداشت مؤلف):
بدو گفت رستم ز نخجیر گور
دمادم بیاید که بررفت هور.
فردوسی.
نه باران همی آید از آسمان
نه بر می رود آه فریاد خوان.
سعدی (بوستان).
- به بانک رفتن [در قمار]، در تداول قماربازان قبول کردن بر دو باخت کلیه ٔ پول موجود پیش طرف را که بانک نامیده میشود.
- به کار رفتن، به کاربرده شدن. به کار گرفتن. (یادداشت مؤلف). استعمال شدن. استعمال گردیدن.
- بیرون رفتن،خارج شدن. (یادداشت مؤلف): جلابزبن.... با حنظلهبن ثعلبه... به مبارزت بیرون رفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 106).
- || قضای حاجت کردن. (یادداشت مؤلف).
- پیش رفتن، غالب آمدن. فایق آمدن:
زورت ار پیش می رود با ما
با خداوند غیب دان نرود.
سعدی (گلستان).
- || جلو رفتن. مقابل رفتن.خود را برابر و روبروی کسی قرار دادن:
به ادب پیش رفتم و گفتم
ای ترا دل قرارگاه سروش.
هاتف اصفهانی.
- دو اسبه رفتن، بشتاب رفتن. دویدن. شتافتن. به سرعت حرکت کردن:
اختران را که ره دواسبه روند
همچو خر در خلاب بنماید.
عطار.
- راه رفتن، راه عبور. طریق گذر:
نه در وی آدمی را راه رفتن
نه در وی آبها را جوی فرگند.
عباس (از لغت فرس).
- راه رفتن آراستن، عازم شدن. حرکت کردن:
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دواسبه راه رفتن را بیاراست.
نظامی.
- رفتن خانه، گردیدن خانه. (آنندراج). حرکت خانه:
خانه ام وادی به وادی می رود چون گردباد
طرح این منزل ز خاک بی قراران بوده است.
سایرای مشهدی (از آنندراج).
- رفتن دل برای چیزی، سخت خواهان آن شدن. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
دل به دل رود. (قرهالعیون).
- رفتن راه یا ره، پیمودن طی کردن:
ولیکن کنون گاه گفتار نیست
به ازرفتن ره دگر کار نیست.
فردوسی.
- رفتن ستاره، برجستن. بردویدن شهاب. (یادداشت مؤلف):
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان به گوش تراک.
خسروی.
- رفتن ستور، حرکت کردن ستور و آن را انواع است چون افسار سرخود. افسارگسیخته. تاخت. چهارنعل. عنان ریز. عنان کشیده. قام. یرتمه. یرغه. (یادداشت مؤلف): ادی. ادیان، جهجهان رفتن یا به نوعی از رفتار میان رفتن و دویدن اسب. (منتهی الارب). رجوع به هر یک از این کلمات در جای خود شود.
- رفتن کسی را، از پیش بردن او قصدی را. (یادداشت مؤلف). امکان داشتن برای او. ممکن بودن او را: و چون پدرم گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم و لیکن به نرفتش. (تاریخ بیهقی).
- رفتن گرد سر، گردیدن بر گرد سر. (آنندراج). قربان او رفتن:
می روم گرد سرت گر بشنوی از من تمام
شمه ای حرف مرا بشنو که خاطرخواه تست.
وحید (از آنندراج).
- زیر بار چیزی رفتن، کنایه از پذیرفتن و قبول کردن آن. تن دردادن بدان. تسلیم شدن. رام شدن. زیر بار زور یا منت رفتن. پذیرفتن آن. تن دردادن بدان:
... به نزد من هزاران بار بهتر
که یک جو زیر بار زور رفتن.
ملک الشعراء بهار.
- شوهر رفتن، در تداول عامه، عروس شدن دختر.زناشویی کردن.
- ضعف رفتن دل از گرسنگی، سخت گرسنه شدن. در تداول عامه، بیحال شدن دل. (یادداشت مؤلف).
- ضعف رفتن دل برای کسی، سخت خواهان و مشتاق و شیفته ٔ او شدن. (از یادداشت مؤلف).
- فرارفتن، پیش رفتن. جلورفتن:
فرارفت و گفت ای عجب این تویی
فرشته نباشد بدین نیکویی.
سعدی.
- || بمجاز بیرون شدن و گریختن:
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هر کس از گوشه ای فرا رفتند.
سعدی.
- فرودرفتن، فرو رفتن. داخل شدن: پس برخاست امیر در سرای خود فرودرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256).
- فرورفتن، داخل شدن. بدرون رفتن چنانکه در آب یا در اندیشه و جز آن:
آمد زین پیش و ما نزاده ز عدم
آید پس از این و ما فرورفته به غم.
خاقانی.
چو خسرو دید کآن خواری بر او رفت
به کار خویشتن لختی فرورفت.
نظامی.
چو هرمس بدین ژرف دریا رسید
همی دید کز وی رهایی ندید
فرورفت و گفت آفرین بر کسی
که کالای کشتی ندارد بسی.
نظامی.
به آبی فرورفت نزدیک بام
بر آن بسته سرما دری از رخام.
سعدی (بوستان).
ربوده ست خاطرفریبی دلش
فرورفته پای نظر در گلش.
سعدی (بوستان).
بدو ماند این قامت خفته ام
که گویی به گل در فرورفته ام.
سعدی (بوستان).
گفت از سخنان سعدی چه داری گفتم.... لختی به اندیشه فرورفت. (گلستان).
- || بزیر آمدن. (یادداشت مؤلف): بندوی آن حیلت بساخت که جامه ٔ شاهانه از پرویز بستد و درپوشید و بر بام کلیسا بایستاد و ایشان برفتند چون سپاه بهرام بندوی را دیدند هیچ شک نکردند که نه خسروست و پیرامون بایستادند بندوی فرورفت و بجای خویش به بالا برآمد و از شاه پیغام گزارد. (مجمل التواریخ و القصص).
- || مردن. (یادداشت مؤلف): در آن یک دو سال فرورفت. (تاریخ طبرستان).
همانا که بیش از پدر نیستم
پدر چون فرورفت من کیستم.
نظامی.
فرورفت جم را یکی نازنین
کفن کرد چون کرمش ابریشمین.
سعدی (بوستان).
- فرورفتن آفتاب یا خورشید یا مه، غروب کردن آن. ناپدید شدن آنها. مقابل درآمدن. مقابل سر زدن. مقابل طلوع کردن:
مه فرورفت منازل چه برم
گل فروریخت گلستان چه کنم.
خاقانی.
خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود
گوید دو آفتاب نگنجد به کشوری.
سعدی.
یکی سلطنت رام و صاحب شکوه
فروخواست رفت آفتابش به کوه.
سعدی (بوستان).
- کج رفتن، ناراست رفتن. مقابل مستقیم رفتن. غلط رفتن:
به دنباله ٔ راستان کج مرو.
سعدی (بوستان).
- کم رفتن و زیاد رفتن، در تداول قماربازان یعنی مابه القمار را کم یا بسیار قبول کردن. (یادداشت مؤلف).
- وا رفتن، متلاشی شدن. مضمحل گشتن.
- || در تداول عامه، شل و ول بودن. بی دست و پا بودن. سست و بی فکر بودن. رجوع به وارفته شود.
|| کوچ کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). تغییر جا و مکان دادن. رحلت کردن. (فرهنگ فارسی معین) (ذیل برهان چ معین) (ناظم الاطباء). ارتحال کردن. کوچ کردن. رحلت کردن. عزیمت کردن. (یادداشت مؤلف):
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیج
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی.
- امثال:
رفت آنجا که نی انداخت عرب، رفت بجایی که بازگشت او سخت مشکل است. (امثال و حکم دهخدا).
رفتنم با خودم آمدنم با خدا. (امثال و حکم دهخدا).
- قطوع و قطاع، رفتن مرغ از سردسیر به گرمسیر و بر عکس آن. مهاجره؛ از زمینی به زمینی رفتن. هجره، از زمینی به زمینی رفتن. (منتهی الارب).
|| گذشتن و عبور کردن وگذر کردن. (از ناظم الاطباء). مرور. (منتهی الارب). وزیدن:
باد گلبوی سحر خوش می وزد خیز ای ندیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم.
سعدی.
- اندرون رفتن، داخل شدن:
سوی پهلوان اندرون رفت گو
بسان درخت پر از بار نو.
فردوسی.
|| پیمودن. طی کردن. قطع کردن. (یادداشت مؤلف). درنوردیدن:
چنان شد ز بس کشته آن رزمگاه
که کس می نیارست رفتن به راه.
فردوسی.
یک و نیم فرسنگ بالای کوه
که از رفتنش مرد گردد ستوه.
فردوسی.
طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر
کاین طفل یک شبه ره صدساله می رود.
حافظ.
|| به مجاز پیروی و تعقیب کردن. تقلید کردن. راه دیگران را پیمودن و مسلوک داشتن. (یادداشت مؤلف). اقتدا کردن:
به آیین شاهان پیشین رویم
سخنهای آن برتران بشنویم.
فردوسی.
نه مردی بود چاره جستن به جنگ
نرفتی برسم دلاور نهنگ.
فردوسی.
بر آیین شاهان پیشین رویم
ز فرزانگان نیک و بد بشنویم.
فردوسی.
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فره و دین رویم.
فردوسی.
عثمان برفت بر رسم دیگر خلفا که پیش از او بودند. (تاریخ سیستان). [ابوبکر] (رض) بر سیرت مصطفی رفت. (تاریخ سیستان). چهل و نه تن از صحابه ٔ رسول بسر او[عثمان] اندر شدند و گفتند بر سیرت و سنت رسول خدای و بوبکر و عمر (رض) نمی روی. (تاریخ سیستان). || بمجاز عمل کردن. (یادداشت مؤلف). رفتار کردن. اقدام کردن. وقوع یافتن:
همان گوی و آن کن که رای آیدت
بدان رو که دل رهنمای آیدت.
فردوسی.
چنان رو که پرسدت روز شمار
نپیچی سر از شرم پروردگار.
فردوسی.
آنچه بر حکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن نرفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100). پس از وی گروهی بر آن برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91). رای وی مبارک است باید که وی نیز هم بر این رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 84). همه شادکام و دلها بر این خداوند محتشم بسته و وی نیز نیکو و پسندیده می رفت در هر چیزی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). او را امیدی کردند وچون کار یکرویه شد اگر بر آن برفتندی این مرد فسادی نپیوستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). اگر بخلاف این روم از پادشاهی و ملک بیزار شوم. (فارسنامه ٔ ابن بلخی صص 76- 77). تا آن مدت کبیسه نکرده بودند و مردمان هم بر آن می رفتند. (نوروزنامه). هم بر آن آیین می رفتند تا به روزگار نوشین روان عادل. (نوروزنامه).آنچه فرمان دهی بر آن جمله رویم. (تاریخ سیستان). با مردمان بر طریق بیگانگان برفت. (تاریخ سیستان). چون خبرمنصوربن اسحاق سوی احمدبن اسماعیل برسید که با او چه رفت و اکنون محبوس است جبربن علی المرورودی را با سرهنگان و سپاه بسیار به سیستان فرستاد. (تاریخ سیستان).
- بر مراد رفتن، مطابق میل حرکت کردن. بر موافق میل افتادن. موافق و دلخواه واقع شدن:
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت.
حافظ.
- به خطا رفتن، عمل خطا کردن. (یادداشت مؤلف).کار ناصواب کردن.
- به غلط رفتن، کار غلط کردن. (یادداشت مؤلف). به راه غلط رفتن.
- به کاری رفتن، بدان عمل کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- رفتن به میل و مراد کسی، بر طبق میل و مراد او عمل کردن. (یادداشت مؤلف). به میل او رفتار کردن:
فردا نروم جز به مرادت
بجای سه بوسه دهمت شش.
خفاف.
|| سیلان. جریان. جری. جریه. میعان. جاری شدن. بردویدن. بدویدن. دویدن. دویدن بر. روان بودن. روان شدن. روانه شدن. بشدن. (یادداشت مؤلف). روان گشتن. سیلان داشتن:
دو فرگنست روان از دو دیده ٔ دو رخم
رخم ز رفتن فرگن بجملگی فرغن.
خسروانی.
فرعون بر لب رود نیل آنجا که جویهای مصر از آنجا شکافد یکی منظره بکرد خوش، و آن جویها همه زیر او رفتی. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). ابلیس بیامد بسوی ایوب برصورت معلم جامه دریده و خون بر وی همی رفت. (ترجمه ٔ تفسیر طبری). بعضی آبهای مرو از این ناحیت رود. (حدود العالم). از این ناحیت آبها برود و به آبهای بوشاران یکی شود. (حدود العالم). ناحیتی از ناحیتی دیگر به سه چیز جدا شود یکی به کوهی خرد یا بزرگ که میان دو ناحیت بگذرد. دومی به رودی خرد یا بزرگ که میان دوناحیت برود. (حدود العالم). واسط، شهری بزرگ است و به دو نیمه است و دجله به میان همی رود. (حدود العالم). از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود. (حدود العالم). ایشان را [مردم جیرفت را] رودی است تیز همی رود بانگ کنان. (حدود العالم).
شب و روز تازان به مهد اندرون
ز بینیش گه گه همی رفت خون.
فردوسی.
در و دشتها شد همه لاله گون
به دشت و بیابان همی رفت خون.
فردوسی.
بکشتند چندان از آن جادوان
که از خون همی رفت جوی روان.
فردوسی.
گر برود رود نیل بر در قدرش
از هنرش جزر گیرد از کرمش مد.
منوچهری.
تا برود قطره قطره از تن شان خون
پس فکند خون شان به خم در، قتال.
منوچهری.
چهل گز بالای تخت او [فرعون] بود و رود نیل در زیرآن تخت می رفت. (قصص الانبیاء). اسباب رفتن آب دهان اندر خواب سه است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی) از بهر آنکه در میان این شهر رود می رود و پولی بر آن رود است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 139).
وز بس که ز خصم بر لب بحر
خون رفت بریده حنجران را.
خاقانی.
عجب از دیده ٔ گریان منت می آید
عجب آن است کزو خون جگر می نرود.
سعدی.
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم راز درون
پنهان نمی ماند که خون در آستانم می رود.
سعدی.
آتش به نی قلم درافتاد
وین دوده که می رود دخان است.
سعدی.
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چه ها رود.
حافظ.
تو همچون ناودانی و ایمان در تو آب ناودان است که می رود. (کتاب المعارف): اقفاف، رفتن اشک از چشم. امتصاع، رفتن آب. (منتهی الارب). امعان، رفتن آب. (تاج المصادر بیهقی). انشعاب، رفتن آب. (المصادر زوزنی). رفتن آب و خون از بینی. انسیاب، رفتن آب و مار و آنچه بدان ماند. تبضع؛ رفتن عرق. (تاج المصادر بیهقی). تکذیب،رفتن شیر ناقه. (منتهی الارب). جری، رفتن آب و جز آن. (دهار). رفتن آب. (ترجمان القرآن). جریان، رفتن آب و جز آن. (دهار). رفتن آب. (ترجمان القرآن). جریه؛ رفتن آب و جز آن. (دهار). سجوم و سجام، رفتن اشک. (تاج المصادر بیهقی). سیب، رفتن آب. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). سیح، رفتن آب. سیع؛ رفتن آب. سیوع، رفتن آب. شخب، رفتن خون از جراحت و شیر از پستان. صبیب، رفتن آب. رفتن خون اندک اندک از پستان. فیض، رفتن آب. قطور؛ رفتن مایع و جز آن. لعب، رفتن لعاب کودک. رفتن آب از دهان کودک. (منتهی الارب). مجری، رفتن آب و جزآن. (دهار). میع و میعه؛ رفتن چیزی ریخته چون آب و روغن و جز آن. (منتهی الارب). وزوب، رفتن آب. (تاج المصادر بیهقی). هطل، رفتن اشک. هطلان، رفتن اشک. (منتهی الارب). هیع؛ رفتن آب و جز آن. (تاج المصادر بیهقی).
- رفتن آب از چشم، جاری شدن اشک از دیده. کنایه از گریه کردن و اشک ریختن است. (یادداشت مؤلف).
- رفتن آب دهان برای چیزی، سخت بدان چیز علاقمند و دلبسته شدن. سخت خواهان آن چیز گردیدن. (یادداشت مؤلف).
- رفتن بر، جاری شدن. سیلان داشتن. روان شدن. بگشادن خون از. دویدن بر. بردویدن. (یادداشت مؤلف).
- رفتن شکم، پیچاک شکم. پدید آمدن اسهال. (ناظم الاطباء). مبتلا به اسهال بودن. (یادداشت مؤلف). استطلاق. (منتهی الارب): هیضه؛ رفتن شکم و شکستن از ناگوارد. (دهار).
|| به بیت الخلا شدن. قضای حاجت کردن. (یادداشت مؤلف): و آن که بسیار رود و رنجگی فراوان برد او را موافق بود [گوشت گاو]. (الابنیه عن الحقایق الادویه).
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست.
ناصرخسرو.
|| برخاستن. (ناظم الاطباء). بلند شدن. رسیدن. ببالا برشدن: انطیاد؛ رفتن بجانب بالا در هوا. (منتهی الارب):
جهان را گرفته مهی فر او
به خورشید رفته سر پر او.
فردوسی.
طوفان درم بر آسمان رفت
در شیربها سخن ز جان رفت.
نظامی.
بگذشت یار سر کشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری بر آتشم کز سر دخانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلفریب نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود.
سعدی.
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود.
سعدی (گلستان).
سیاه نامه تر ازخود کسی نمی بینم
چگونه چون قلمم دود دل بسر نرود.
حافظ.
|| رسیدن. منتهی شدن. پیوستن. متصل شدن. (یادداشت مؤلف): اندر شمال تغزغز و خرخیز برود تا به ناحیت کیماک. (حدود العالم).
خروشیدن کوس بر پشت پیل
ز هر سو همی رفت تا چند میل.
فردوسی.
نام پادشاه توران شاه بود و به چهار پدر به ارجاسپ رفتی. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی). جزایر که به این کوره قباد خوره رود، جزیره ٔ هنگام... (فارسنامه ٔ ابن بلخی). به روایت اول بسه پدر با هوشنگ می رود و به روایت دوم پنجم پور او هوشنگ است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 10). اسماعیلیان «شبانکاره » نسبت ایشان با بطنی می رود از فرزندان منوچهر سبط آفریدون. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 164). عرب را تازیان خوانند یعنی فرزندان تازهر چه عجمند با هوشهنگ می روند و عرب با این تاز می رود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 11). نسب او با پدر می رود و این دارا آن است که به عهد اسکندر رومی کشته شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 15).
بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت.
سعدی.
یاد تومی رفت و ما عاشق بیدل شدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت.
سعدی.
- آگهی رفتن، آگهی رسیدن. اطلاع داده شدن:
به بندوی و گستهم رفت آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی.
فردوسی.
- به پایان رفتن، تمام شدن. به پایان رسیدن. تمام گشتن. پایان یافتن:
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد.
سعدی.
|| ارسال شدن. (یادداشت مؤلف). فرستاده شدن. ارسال گردیدن. صادر شدن: به خواجه احمد عبدالصمد نامه رفت مخاطبه شیخنا بودشیخی و معتمدی کردند. (تاریخ بیهقی). نامه رفت به امیر چغانیان با شرح این احوال. (تاریخ بیهقی). مثالها رفت به خراسان به تعجیل ساخته شدن مردمانی که آرزومند خانه ٔ خدای عزوجل بودند. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت.... به ری و سپاهان و به حضرت خلافت هم رسولی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی ص 527). نامه آورده به مناظره در هر بابی که رفت و جواب رفت تا بر چیزی قرار گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 500). وزارت عبداﷲبن محمد میکال را مستحکم گشت... و سپاه را خلعت و صلت برفت. (تاریخ سیستان). || دور شدن. خارج شدن. (یادداشت مؤلف). بیرون شدن:
چو خورشید رخشنده شد بر سپهر
برفت از در شاه بوذرجمهر.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که فرخنده رای
چو از پیش او من برفتم ز جای.
فردوسی.
وزآن پس چنین گفت کاسفندیار
چو آتش برفت از دَرِ شهریار.
فردوسی.
بدان کینه رفتم من از شهر چاچ
که بستانم از غاتفر گنج و تاج.
فردوسی.
چو پیران ز نزد سیاوش برفت
به نزدیک گلشهر تابید تفت.
فردوسی.
از سر کوی تو هر کو به ملامت برود
نرود کارش و آخر به خجالت برود.
حافظ.
- از تخم رفتن مرغ، دیگر تخم نکردن او. (یادداشت مؤلف).
- از جای رفتن، به خشم آمدن. از جای بشدن: چون این سخن بشنیداز جای برفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98).
- از حال رفتن، از حال طبیعی بیرون شدن. بیحال گردیدن. (یادداشت مؤلف).
- از خودبرون رفتن، بیهوش شدن و از خود رفتن. رجوع به ترکیب برون رفتن در ذیل همین ماده شود.
- از خودیا از خویشتن رفتن، بیخود شدن. بیهوش شدن. اغماء. غشی. (یادداشت مؤلف):
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت.
حافظ.
- از دست رفتن، خارج شدن از کف. کنایه از زایل شدن. محو شدن. از بین رفتن: گردبازو از آن حیلت آگاه بود و خود را نگاهداشت و آن فرصت از دست برفت و آن سعی کالقمر فی الشتا ضایع ماند. (العراضه). عنان طاقت از دست برفت. (گلستان).
از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم ببوی وصل تو جان باز داد باد.
حافظ.
- از دل رفتن، از دل بیرون شدن. خارج شدن. زایل شدن. کنایه از فراموش شدن:
در سفرگر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن.
مولوی.
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
آن چنان جای گرفتست که مشکل برود.
سعدی.
جز لوح صورت تو ندارم به پیش چشم
از دل نمیروی اگر از دیده رفته ای.
؟
ای وطن مهر تو هرگز نرود از دل ما
مگر آن روز که روح از بدن آید بیرون.
؟
- از رو رفتن، خجالت کشیدن. شرمنده شدن. شرمسار گشتن. خجل شدن. بخاطر شرم و خجالت ازکاری دست برداشتن.
- از کسی آرام و هوش رفتن، بیهوش شدن. از خودرفتن. (آنندراج). باطل شدن حواس. (ناظم الاطباء):
برآورد مر زال را دل بجوش
چنان شد کزو رفت آرام و هوش.
فردوسی.
- از کوره بدر رفتن، کنایه از سخت خشمگین و غضبناک شدن. (یادداشت مؤلف).
- از میان رفتن، نابود شدن. از بین رفتن. به مجاز مردن. درگذشتن. هلاک شدن. (یادداشت مؤلف):
چو رفت از میان نامور شهریار
پسر شد بجای پدر نامدار.
فردوسی.
- از هم برفتن، از هم جدا شدن. منفصل شدن:
پیش از آن کز هم برفتی هفت اندام زمین
رفت پیش گاو و ماهی ساخت سدی از قضا.
خاقانی.
- از هوش رفتن، بیهوش شدن. (یادداشت مؤلف):
کسی را کآن سخن در گوش رفتی
گر افلاطون بدی از هوش رفتی.
نظامی.
ز غیرت دستها بر هم گرفته
وز آن شیرین سخن از هوش رفته.
نظامی.
زان رفتن و آمدن چه گویم
می آیی و می روم من از هوش.
سعدی.
دیدم دهنی و رفتم از هوش
دیدی که به هیچ مرده بودم.
؟
- از یاد رفتن، فراموش شدن. (یادداشت مؤلف):
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یاد می کنی از من نه می روی از یاد.
سعدی.
هرگز نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود.
حافظ.
- بدر رفتن، بیرون شدن.
- || گریختن.
- برون رفتن از خود، بیهوش شدن و از خود رفتن و بعضی گویند این وقتی صحیح بود که رفتن و بیرون رفتن به یک معنی باشد والا فلا. (آنندراج):
برخیز سوی عالم بالا برون رویم
از خود به یاد آن قد رعنا برون رویم.
سعدی (از آنندراج).
- خورشید (کسی) بر دیوار رفتن، کنایه از مردن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 325).
- دررفتن، خارج شدن. بیرون شدن. جدا شدن:
گندم پس از شستن آبش دررفت. (یادداشت مؤلف).
- || در تداول عامه، گریختن. فرار کردن.
- || از جای خود بیرون شدن استخوان، خاصه از مفصل. رد شدن استخوان عضوی ازجای خود. (فرهنگ نظام). از جای خود بدر آمدن استخوان، جابجا شدن استخوان اعضای انسان یا حیوان.
- || نجات یافتن و فرار کردن. (فرهنگ نظام).
- دل از جای رفتن، مضطرب شدن. حیران شدن:
اگر نیستی جز شکست همای
خردمند را دل برفتی ز جای.
فردوسی.
- دل از دست رفتن، عاشق شدن. فریفته گشتن: یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان گفته. (گلستان).
- رفتن از یا (ز) پیمان، دورشدن از عهد. سرپیچی کردن از میثاق. بیرون شدن از عهد. عدول کردن از آن:
چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین.
اسدی.
- رفتن از دیده یا چشم یا از پیش چشم یا از بر کسی، دور شدن از او. (یادداشت مؤلف):
جز لوح صورت تو ندارم به پیش چشم
از دل نمی روی اگر از دیده رفته ای.
؟
رفتی از دیده و مانده ست غمت در دل ما
آری آری غم تو از تو وفادارتر است.
؟
رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود
دیگر به چه امید درین شهر توان بود.
؟
- رفتن جان یا روان، مردن. درگذشتن. (از یادداشت مؤلف). اگر محاباتی کند جانش برفت. (تاریخ بیهقی).
آهسته رو ای کاروان تندی مکن با ساربان
کز عشق آن سرو روان گوئی روانم می رود...
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.
سعدی.
- رفتن سر کسی، جدا شدن سر از تن وی. کنایه از کشته شدن او. به قتل رسیدن وی: گاه باشد که سرش برود. (گلستان). افتد که ندیم حضرت سلطان را زر بیاید و باشد که سر برود. (گلستان).
- || در تداول عامه ناراحت شدن از صدای کس یا چیزی. آزار رسیدن به سامعه ٔ کسی از شدت صوت. رفتن گوش. گویند: سرم رفت کمتر سر و صدا کن.
- رفتن گوش، ناراحت شدن آن. آزار رسیدن به قوه ٔ سامعه: کمتر حرف بزن گوشم رفت.
|| فرو رفتن. داخل شدن. وارد شدن. غرق شدن. غرقه گشتن:
سنان در سنگ رفت و دسته در خاک
چنین گویند خاکی بود نمناک.
نظامی.
چو آن سیمین بران در عیش رفتند
حجاب شرم حالی برگرفتند.
نظامی.
کسی را کآن سخن در گوش رفتی
گر افلاطون بدی از هوش رفتی.
نظامی.
من مانده ام رنجور ازو بیچاره و مهجور ازو
گویی که نیشی دورازو در استخوانم می رود.
سعدی.
باد بهار می وزد از گلستان شاه
وز ژاله باده در قدح لاله می رود.
حافظ.
- باز هم رفتن، در هم رفتن. بهم آمدن و در هم کشیده شدن. (ناظم الاطباء).
- توی هم رفتن، در تداول عامه بهم مخلوط شدن. بهم آمیختن. (یادداشت مؤلف).
- در تاب رفتن، بهیجان آمدن. در سوز و گداز شدن:
در تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
خالی درون ز خون دل چندساله کرد.
؟
- در حرام رفتن، در راه حرام صرف شدن. خرج گردیدن:
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت.
حافظ.
- در خشم یا به خشم رفتن، در خشم شدن. خشمگین شدن. خشمناک شدن. غضبناک گردیدن. غضب آلود شدن: یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند... ملک در خشم رفت و مر او را به سیاهی بخشید. (گلستان).
- در خود فرورفتن، در خود غوطه ور شدن. سخت به اندیشه فرورفتن:
به اندیشه در خون فرورفت پیر
که ای نفس کوته نظر پند گیر.
سعدی (بوستان).
- در دل رفتن، به دل نشستن. تأثیر کردن:
هرچ از زبان رود نرسد بیش تا بگوش
در دل نرفت هر سخنی کآن ز جان نخاست.
کمال الدین اسماعیل.
- در قبا رفتن، جامه پوشیدن. قبا به تن کردن. لباس پوشیدن:
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود.
حافظ.
- در نقاب رفتن، پنهان شدن. روی پوشیدن. روی پوشانیدن. رخساره پنهان کردن در زیر نقاب:
چو ماه نو ره بیچارگان نظاره
زند به گوشه ٔ ابرو و در نقاب رود.
حافظ.
- در هم رفتن، باز هم رفتن. بهم آمدن و در هم کشیدن. (ناظم الاطباء).
- رفتن چیزی در چیزی، خلیدن چون خار و سوزن و تیر و مانند آن. (آنندراج):
دی رفت ناوکش به دل ناتوان او
امروز خود به دیدن تأثیر می رود.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- رفتن در پوستین کسی، کنایه از غیبت کردن کسی و ناسزا گفتن به وی:
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه.
سعدی (گلستان).
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه.
سعدی (گلستان).
- نفس فرورفتن، شهیق. (یادداشت مؤلف:) هر نفسی که فرومی رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات. (گلستان).
- || کنایه از خاموش شدن:
نه عجب گر فرورود نفسش
عندلیبی غراب هم قفسش.
سعدی (گلستان).
|| برگشتن. مراجعت کردن. بازگشتن. (یادداشت مؤلف):
به نزدیک شیروی رفت آن دو مرد
پرآژنگ رخسار و دل پر ز درد.
فردوسی.
چو گفت این، عنان را بتابید و رفت
سوی جای خود راه را برگرفت.
فردوسی.
سوی خانه رفتند از آن چاه سار
به یکدست بیژن به دیگر زوار.
فردوسی.
ببخشید بر فیلسوفان روم [خسروپرویز]
برفتند شادان از آن مرز و بوم.
فردوسی.
با نعمت تمام به درگاه آمدم
امروز با گرازی و چوبی همی روم.
فاخری.
رفتم بسر تاریخ که بسیار عجایب در پرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 193). پس برفتم بسر قصه که آغاز کرده بودم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201).
- باز رفتن، پیوستن. متصل شدن:
گر به گهر بازرفت جان براهیم
احمد مختار شادخوار بماند.
خاقانی.
|| آمدن. (یادداشت مؤلف):
ببودند بر در زمانی بپای
بپرسید ازو آن دو پاکیزه رای
که بیگه چنین از کجا رفته اید
که با گرد راهید و آشفته اید.
فردوسی.
رود بوستان بان به ایوان شاه
به نوباوه ای گل ز بستان شاه.
؟ (آنندراج).
|| روش. رفتار. آیین. (یادداشت مؤلف):
چو آن ایزدی رفتن و کار اوی
بدیدند و آن بخت بیدار اوی.
فردوسی.
|| منقضی گشتن. (ناظم الاطباء). صرف شدن. گذشتن. (یادداشت مؤلف). سپری شدن. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ لغات ولف). صرف شدن. طی شدن: هنوز دو ماه از سال نرفته است و محصلین مالیات مطالبه ٔ تمام سال می کنند. پاسی از شب برفت. (یادداشت مؤلف):
چو از روزرخشنده نیمی برفت
دل هر دو جنگی ز کینه بتفت.
فردوسی.
بپرسید و گفتند با شهریار
که چون رفت بر خوبرخ روزگار.
فردوسی.
چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت.
عنصری.
به خم اندر نگرید از شب رفته سه یکی
دید اندر خم سنگین همه راگشته یکی.
منوچهری.
ز اردی بهشت روزی ده رفته روزشنبد
قصه فکنده زی ما باده به دست موبد.
آشنایی جویباری.
هفت سال اندرین کار برفت. (مجمل التواریخ و القصص). او را سی سال در حرب ملوک الطوایف روزگار رفت. (مجمل التورایخ و القصص). چون بهری از شب برفت... (مجمل التواریخ و القصص).
چو دوری چند رفت از عیش سازی
پدید آمد نشان بوس و بازی.
نظامی.
کرد زندانی ام به رنج و وبال
وین سخن راکمینه رفت دو سال.
نظامی.
چون برین گفته رفت روزی چند
شیده را خواند شاه شیدابند.
نظامی.
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست.
مولوی.
سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود.
سعدی.
به عمر عاریتی هیچ اعتماد مکن
که پنج روز دگر می رود به استعجال.
سعدی.
تو مست خواب نوشین تا بامداد ما را
شبها رود که گوییم هرگز سحر نباشد.
سعدی.
دریغا که فصل جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت.
سعدی.
نرفته ز شب همچنان بهره ای
که نا گه به کشتش پریچهره ای.
سعدی (بوستان).
ترا شب به عیش و طرب می رود
چه دانی که بر ما چه شب می رود.
سعدی (بوستان).
وقت عزیز رفت بیا تاقضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
در تاب تو به چند توان سوختن چو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت.
حافظ.
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشیرقدی ساعد سیم اندامی.
حافظ.
دل گفت وصالش بدعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت.
حافظ.
- امثال:
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز.
؟
|| درگذشتن. (فرهنگ فارسی معین). مردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات) (یادداشت مؤلف) (مجموعه ٔ مترادفات ص 325). نابود و معدوم شدن. (ناظم الاطباء):
همی بایدت رفت و راه دور است
بسغده دار یکسر شغل راها.
رودکی.
رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد
بود آنچه بود خیره چه غم داری.
رودکی.
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند پاشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک.
برفت او و این نامه ناگفته ماند
چنان بخت بیدار اوخفته ماند.
فردوسی.
ببخشید و گسترد و خورد و سپرد
برفت و جز از نام نیکو نبرد.
فردوسی.
برفت و سرآمد بر او روزگار
همه رنج ماند از او یادگار.
فردوسی.
به مازندران پوی و ایدر مپای
پس از رفتنت نام ماند بجای.
فردوسی.
به ناکام می رفت باید ز دهر
چه زو بهره تریاک باشد چه زهر.
فردوسی.
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
فرزانه ای برفت و ز مردنش صد زیان
دیوانه ای بماند وزماندنش هیچ سود.
لبیبی.
زندگانی خداوند دراز باد بونصر رفت بونصر دیگرطلب باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610). کسانی که شهرها و دیه ها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند آن همه بگذاشتند و برفتند. (تاریخ بیهقی). همگان رفتند مگر خواجه ابوالقاسم... که بر جایست. (تاریخ بیهقی ص 313). وی رفت و این قوم که این مکرساخته بودند نیز برفتند رحمهاﷲ علیهم. (تاریخ بیهقی ص 346). وی رفت و آن قوم که محضر ساختند رفتند و مارا نیز میباید رفت که روز عمر به شبانگاه آمده است. (تاریخ بیهقی).
از ایشان نمانده ست جز نام چیز
برفتند و ما رفت خواهیم نیز.
اسدی.
مگرت وقت رفتن است چنانک
پیش ازین گفت آن بشیر و نذیر.
ناصرخسرو.
از محدث و از قدیم کی دارم بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم.
(منسوب به خیام).
نه آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت.
سعدی.
جهان گرد کردم نخوردم برش
برفتم چون بیچارگان بر برش.
سعدی (بوستان).
به عدل و کرم سالهاملک راند
برفت و نکونامی از وی بماند.
سعدی (بوستان).
گفت بودنی بود و پیغمبر ما (ع) اندر این شب رفت که درهای بهشت گشاده بود رفتن او را. (تاریخ سیستان). چون ابراهیم را وقت رفتن آمد... (تاریخ سیستان).
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است
کس ندانست که آخر به چه حالت برود.
حافظ.
حریفان باده ای خوردند و رفتند
تهی خمخانه ها کردند و رفتند.
جامی (از آنندراج).
- امثال:
کو خسرو و کیقباد و کو جم
رفتند و روند دیگران هم.
(امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 870).
بازآمدنت نیست چو رفتی رفتی.
(امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 360).
چندان جوان نازنین با دختران مهجبین
خفتند در زیر زمین رفتند ما هم می رویم.
؟
- از جهان رفتن، یا از این جهان رفتن، مردن. درگذشتن:
نه کافور باید نه مشک و عبیر
که من زین جهان خسته رفتم به تیر.
فردوسی.
- رفتن چراغ، کنایه است از خاموش شدن چراغ. (آنندراج). خاموش شدن. چراغ و شمع و جز آن:
بی وصیت دلم از خود نرود شام فراق
این چراغی است که از رفتن خود آگاه است.
طغرا (از آنندراج).
- سر زا رفتن، مردن به گاه زاییدن. (یادداشت مؤلف).
|| زایل شدن. سترده شدن. محو شدن. از بین رفتن. از میان رفتن. چنانکه رنگ از جامه. (یادداشت مؤلف). خلاء. خلو. (منتهی الارب). نابود شدن. نیست شدن. صرف شدن. از دست رفتن: همه طیبی که در آنجا [به اهواز]بری از هوای وی بوی او برود. (حدود العالم).
برآورد مر زال را دل بجوش
چنان شد کزو رفت آرام و هوش.
فردوسی.
ز دستش بیفتادزرینه گرز
تو گفتی برفتش همه فر و برز.
فردوسی.
دگر نخواهم گفتن همی سرود و غزل
که رفت یک رهه بازار و قیمت سرواد.
لبیبی.
در قصص آورده اند که اول محنت او در مال پدید آمد تا مالش برفت. (قصص الانبیاء ص 137).
چون دوم قدح بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت. (نوروزنامه). فر ایزدی از او برفت. (نوروزنامه). قرب بیست سال مدد این فتنه و ماده ٔاین محنت در تزاید بود تا خاندانهای قدیم برفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 4).
زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل
چند مرهم بنهادیم و اثر می نرود.
سعدی.
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده ام که دم به دمش کار شست و شوست.
حافظ.
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود.
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود.
حافظ.
مکن بچشم حقارت نگاه در من مست
که آب روی شریعت بدین قدر نرود.
حافظ.
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت.
حافظ.
اقورار؛ رفتن گیاه زمین. طیش، رفتن عقل. مصع، رفتن و سپری شدن سرما و هرچیزی. (منتهی الارب).
- رفتن آب، بی رونق شدن و پژمرده گشتن. (ناظم الاطباء). زایل شدن. دور شدن. یکسو شدن. برطرف شدن.
- رفتن نماز، قضا شدن آن. فوت شدن آن: نمازم رفت. (از یادداشت مؤلف): هشتاد روز بود که هیچ نخورده بود و هیچ نمازش از جماعت نرفته بود. (کشف المحجوب هجویری). هشتاد شبانروز هیچ نمازش از جماعت نرفت. (کشف المحجوب هجویری).
|| تبخیر شدن. (یادداشت مؤلف): اندر یک من و نیم آب بپزند تا یک من برود و نیم من بماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). به بغداد جو را بجوشانند و آب او را بپالایند و با روغن کنجید دیگر باره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه).|| شدن. «قدما این فعل را بجای شدن به کار می بردند: «ملک در خشم رفت ». (گلستان سعدی). توضیح: در خراسان بجای «شدن » «رفتن » را در رابطه به کار می برند. مثلا گویند: این کار نمی رود، مریض خوب رفت، دیوار خراب رفت (احمد خراسانی دانشنامه ص 106) (فرهنگ فارسی معین). شدن: اختصار رفت. (یادداشت مؤلف). شدن. (فرهنگ فارسی معین). در معنی شدن بیشتر بصورت رابطه و فعل معین در ترکیبات استعمال شود و آنجا که بطور مستقل بکار رفته غالباً معنی رخ دادن و حادث شدن و اتفاق افتادن را دارد:
برفت آفتاب از جهان ناپدید
چه داند کسی کآن شگفتی ندید.
فردوسی.
عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدی را طول نام کنند؛ ای درازا. (التفهیم). رسم رفته است چون وزارت به محتشمی رسد آن وزیر مواضعه نویسد. (تاریخ بیهقی ص 209). آزرمیدخت جواب داد که عادت نرفته است که زن پادشاه شوهر کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 110).
- اختصار رفتن، به اختصار کشیدن و کشانیدن. مختصر شدن. به اختصار مطلبی را گفتن یا نوشتن.
- تعبیر رفتن، تعبیر کرده شدن. (یادداشت مؤلف). تعبیر شدن:
دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
تعبیر رفت یار سفر کرده می رسد
ای کاج هر چه زودتر ازدر درآمدی.
حافظ.
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود.
- راز رفتن، واقع شدن راز. شدن آن:
هماندم که در خفیه این راز رفت
حکایت به گوش ملک باز رفت.
سعدی (بوستان).
- محابارفتن، ملاحظه شدن. رعایت گردیدن:
می شنودم از علی پوشیده وقتی مرا گفت که از هر چه بوسهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177).
- نشاط رفتن، به سرور و شادمانی طی شدن: دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراکندند. (تاریخ بیهقی). امیر در شراب بود خواجه را و مرا [بونصر] بازگرفت و بسیار نشاط برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346). هر دو خواجه خدمت کردند و ساتگینی آوردند و نشاط تمام رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346).

رفتن. [رُ ت َ] (مص) جاروب کردن و روبیدن. (ناظم الاطباء). روفتن. روبیدن. ستردن. پاک کردن. (یادداشت مؤلف). جاروب کردن و پاک کردن جایی یا چیزی. (فرهنگ نظام). || سَفْر. (تاج المصادر بیهقی):
اینک رهی به مژگان خاک ره تو رفته
از نزد تو نه نامه نه نیز هیچ سفته.
جلاب بخاری (از اسدی).
به نیم گرده بروبی بریش بیست کنشت
به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفته.
عماره ٔ مروزی.
خود آمد بجایی که بودش نهفت
ز پیش اندرون رفت و خانه برفت.
فردوسی.
زمین را سراسر به مژگان برفت
بریش و به تن گشت با خاک جفت.
فردوسی.
بشد همچنان پیش خاقان بگفت
برخ پیش او مر زمین رابرفت.
فردوسی.
تهتمن به مژگان زمین را برفت
چو زال زر این داستانها بگفت.
فردوسی.
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
ز دشمن به نعلت زمین را بروب.
فردوسی.
بگفت این و برخاست با مهر تفت
به رخ خاک پیشش برفت و برفت.
اسدی.
شبستان را بروی خویشتن رفت
به زاری با خدای خویشتن گفت.
نظامی.
هر که می دیدش آفرین می گفت
آستانش به آستین می رفت.
نظامی.
همه رهگذرها برو بند پاک
ز سنگی که پوینده شد زو هلاک.
نظامی.
زلفش ره بوسه خواه می رفت
مژگانش خدا دهاد می گفت.
نظامی.
در هر قدم که می نهد آن سرو راستین
حیف است اگر بدیده نروبند راه را.
سعدی.
ای هر دو دیده پای که بر خاک می نهی
بگذار تا بدیده بروبیم راه را.
سعدی.
دی بر سر کوی دوست لختی
خاک قدمش بدیده رفتم.
سعدی.
تاابد بوی محبت به مشامش نرسید
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت.
حافظ.
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است.
حافظ.
برف پیری به هر سری که بخفت
نتوانند خلق عالم رفت.
مکتبی شیرازی.
صد دانه ٔ الماس به دندان سفتن
صد وادی پرخار به مژگان رفتن
عریان بروی آتش سوزان خفتن
به زآنکه سخن به شخص نادان گفتن.
صائب.
|| پاک کردن دندانها با خلال و دندان فریز. (ناظم الاطباء). || پاک کردن. ستردن. (یادداشت مؤلف).
- انگبین رفتن، اشتیار. (یادداشت مؤلف). پاک کردن کندو از عسل. برگرفتن و پاک کردن کندو از انگبین چنانکه خانه را از خاک و خاشاک:
گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی
تو کز نیشی بیازاری نخواهی انگبین رفتن.
سعدی.
- به آستین خون مژگان رفتن، پاک کردن. ستردن:
همی به آستین خون مژگان برفت
بر او آفرین کرد و پرسید و گفت.
فردوسی.
همان دردبندوی با او بگفت
همی به آستین خون مژگان برفت.
فردوسی.
- خانمان کسی رفتن، بر باد دادن آن:
به دوستان گله آغاز کرد و حجت خواست
که خانمان من این شوخ دیده پاک برفت.
سعدی (گلستان).
- فرورفتن، پاک کردن. روبیدن. رفتن:
هر چه در سینه محبت زر و سیم داری به جاروب فقر فروروب. (مجالس سعدی).
- گرد فرورفتن از چیزی، گردگیری کردن از آن چیز. ستردن گرد و غبار از آن چیز:
گرد از سر این نمد فروروب
پایی بسر نمد فروکوب.
نظامی.
- مغز کسی رفتن، سخنان بیهوده در نزد وی گفتن. از پر حرفی کسی را خسته و فرسوده کردن. چنانکه در تداول عامه گویند: سرم را خالی کردی:
مگو چندین که مغزم را برفتی
کفایت کن تمام است آنچه گفتی.
نظامی.


کپره بستن

کپره بستن. [ک َ پ َ رَ / رِ ب َ ت َ] (مص مرکب) شوخ گرفتن روی زخم و پوست دست و مانند آن. شوخگین شدن. کوره بستن. پینه بستن. شوغه بستن. کبره بستن. رجوع به کبره بستن شود.


پینه بستن

پینه بستن. [ن َ / ن ِ ب َ ت َ] (مص مرکب) سخت شدن پوست دست و پای و زانو یاپیشانی آدمی از بسیاری کار یا رفتن و یا سجده کردن و ستبر شدن زانو یا سینه ٔ شتر بعلت سائیدگی بزمین. کوره بستن. کبره بستن. رجوع به پینه شود:
پینه بسته ست جفته ٔ هردو
بس که از حکه کون بکون زده اند.
محسن وضیحی (از آنندراج).
- مثل زانوی شتر پینه بستن، سخت پینه دار شدن.


شغه بستن

شغه بستن. [ش َ غ َ / غ ِ ب َ ت َ] (مص مرکب) پدید شدن پینه و آبله در دست و پا. (ناظم الاطباء). کوره بستن. کبره بستن. و رجوع به شغه و شغیدن شود: مجل، شغه بستن دست یعنی آبله شدن. (دهار). شغه بستن دست. اکناب، شغه بستن دست. (تاج المصادر بیهقی).


شوخ بستن

شوخ بستن. [ب َت َ] (مص مرکب) پینه بستن دست از کار. (یادداشت مؤلف): شَثَن، شوخ بستن دست. کَنَب، شوخ بستن دست از عمل. (منتهی الارب). درشت و سخت و هنگفت شدن دست از کار و محنت و مزدوری و پینه بستن آن. (ناظم الاطباء).


چست بستن

چست بستن. [چ ُ ب َ ت َ] (مص مرکب) تنگ بستن. (آنندراج). تنگ بستن میان و بند و کمر. (از آنندراج). تنگ و چسبان بستن کمربند و امثال آن:
چو در شیرمردی میان چست بست
میان پلنگ تکبر شکست.
ظهوری (از آنندراج).


کترمه بستن

کترمه بستن. [ک ُ ت ُ م َ / م ِ ب َ ت َ] (مص مرکب) در تداول عامه ٔ، دله ٔ ضخیم بستن از شوخ و ریم. (یادداشت مؤلف). کبره و دله بستن شوخ و ریم بر دست و پای.

فرهنگ عمید

رفتن

[مقابلِ آمدن] دور شدن از شخص یا جای مورد اشاره،
رسیدن به شخص یا جای مورد اشاره: به رفت منزل،
پیمودن، طی کردن،
روان شدن، روان بودن: خون رفتن،
آغاز کردن مطلب: برویم سر اصل مطلب،
واقع شدن، صورت پذیرفتن، اتفاق افتادن،
[مجاز] از دنیا رفتن، درگذشتن، فوت کردن،
[مجاز] قطع شدن: اگر سرش«برود» نمازش نمی‌رود،
[مجاز] از جریان افتادن، قطع شدن جریان: برق رفت،
در آستانۀ انجام گرفتن کاری: توپ می‌رفت که گُل بشود،
۱۱. [مجاز] خوردن یا نوشیدن چیزی: یک شیشه نوشابه را یک نفس می‌رفت،
۱۲. انجام دادن حرکت ورزشی: روپایی رفتن، بارفیکس رفتن، درازنشست رفتن، شنا رفتن،
۱۳. گذشتن: دریغا که فصل جوانی برفت / به لهوولَعِب زندگانی برفت (سعدی۱: ۱۸۴)،
۱۴. ساییده شدن،
۱۵.[مجاز] از دست دادن: وقتی ورشکست شدم همهٴ پول‌هایم رفت،
۱۶. داخل شدن: سوزن رفت توی دستم،
۱۷. بیان شدن، گفته شدن: ذکر خیر شما می‌رفت،
۱۸. شبیه بودن: حلال‌زاده به دایی‌اش می‌رود!،
۱۹. قربان رفتن: قدرت خدا را بروم،
۲۰. [قدیمی] به اتمام رسیدن: برق یمانی بجست بادبهاری بخاست / طاقت مجنون برفت خیمهٴ لیلی کجاست (سعدی۲: ۳۳۱)،
۲۱. [قدیمی] رفتار کردن، عمل کردن: به روش خود می‌رفت،
۲۲. [قدیمی] ارسال شدن،
۲۳. [قدیمی] سزاوار بودن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

بستن

فراز کردن، قفل کردن، کلون کردن،
(متضاد) باز کردن، وا کردن گشودن، تعیین کردن، مقرر کردن، منعقد کردن،
(متضاد) فسخ کردن، گره زدن، سد کردن، مسدود کردن،
(متضاد) آزاد کردن، باز کردن، راه‌بندان کردن، قرق کردن، ورچیدن جمع کردن (بساط و)، تعطیل کرد

فرهنگ فارسی هوشیار

عهد بستن

معاهده و پیمان بستن


بند بستن

طمع بستن و توقع کردن

واژه پیشنهادی

بستن و گشودن

رتق و فتق

معادل ابجد

بستن و رفتن

1248

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری