معنی بشر

لغت نامه دهخدا

بشر

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن حسین اصفهانی هلالی مکنی به ابومحمد تابعی است. وی اززبیربن عدی و عبدالرحمن روایت کرد و یحیی بن ابی بکر کرمانی از وی روایت دارد او از مردم مدینه بود و پس از سال دویست درگذشت. (از اخبار اصفهان ج 1 ص 232).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن محتفر خزاعی بن عبد تمیم مزنی.نامش در کتب فتوح آمده است وی در سوس از جانب عمر عامل بود و درباره ٔ هدیه هائی که عجم به وی میدادند ازعمر سوال کرد. عمر وی را از گرفتن آنها منع کرد. رجوع به خزاعی بن عبدتمیم مزنی و الاصابه ج 1 ص 160شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عمروبن حنش عبدی. بزرگ عبدالقیس (بطنی از بنی اسد) و از اشراف جاهلیت بود و اسلام را درک کرد و بدان گروید و تا زمان رده بزیست و بر عهد خویش پایدار بود. و حکم بن ابی العاص علی او را بجنگ (جنگ سهرک) گسیل کرد و در عقبه طین (جایگاهی به فارس) شهید شد. (از الاعلام زرکلی).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن معلی و بقولی ابن حنش بن معلی و بقولی ابن عمرو و نام های دیگر نیز برای وی آورده اند. وی همان جارود عبدی، ابومنذر است که مشهور به لقب خویش است و در اسم او اختلاف باشد. رجوع به جارود والاصابه ج 1 ص 161 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن مُعمَر. از شاعران عرب بوده و شعر وی در البیان والتبیین ج 1 ص 49 آمده است.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن معتمر بغدادی، ابوسهل. فقیه و پیشوای فرقه ٔ بشریه معتزلی و اهل بحث و مناظره بشمار می رفت. اصلش از کوفه بود. طایفه بشریه از معتزله به وی منسوبند. وی به بغداد بسال 210 هَ. ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی). این مرد شاعر بود و بیشتر شعر او مسمط و مدرج است و عده ٔ بسیاری کتب را در موضوعات مختلف به شعر کرده است و از آن جمله است: کتاب التوحید. کتاب حدوث الاشیاء. کتاب الرد علی النحویین. کتاب الحجه فی اثبات نبوهالنبی صلی اﷲ علیه و سلم. کتاب الرد علی النصاری. کتاب الرد علی الیهود. کتاب الرد علی الرافضه. کتاب الرد علی المرجئه. کتاب الرد علی الخوارج. کتاب الرد علی ابی الهذیل. کتاب الرد علی النظام. کتاب الرد علی ابی شمر. کتاب الرد علی زیادالموصلی. کتاب الرد علی ضرار. کتاب الرد علی ابی خلده. کتاب الرد علی حفص الفرد. کتاب الرد علی هشام بن الحکم. کتاب الرد علی اصحاب ابی حنیفه. کتاب اجتهادالرای. کتاب الحسین بن صبعی.کتاب الرد علی الاصم. کتاب قتال علی علیه السلام و طلحهرضی اﷲ عنه. کتاب الرد علی الاصم ایضاً فی الامامه. کتاب الرد علی المشرکین. (ابن الندیم). و رجوع به خاندان نوبختی ص 36 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و البیان والتبیین ج 1 و 3 و عقدالفرید. ج 4 و ضحی الاسلام، و تاریخ ادبیات صفا ج 1 ص 51 و بیان الادیان و غزالی نامه ص 58 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن معاویه. نام وی ربیعه... بگفته ٔ ابن حبان... او را صحبتی بوده است. رجوع به الاصابه ص 161 وشرح حال عبد عمروبن کعب و معاویه ثور بدروی، شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن معاویهبن ثوربن معاویهبن عبادهبن البکاء.یکی از صحابه و از بنی کلاب است. پدرش در معیت معاویهبن ثور بحضور حضرت نبوی تشرف حاصل کرد و ایمان آورد و آن حضرت بدست مبارک بسر وی مسح فرمودند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و الاستیعاب والاصابه ص 160 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن معاذ اسدی.ابوموسی در ذیل، از طریق ابونصر احمدبن نوح بزار روایت کرده که وی بسال 246 هَ. ق. از جابربن عبداﷲ عقیلی حدیثی سماع کرد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 160 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن مصلح. از زاهدان بود. ابن قتیبه در ذیل سخنان زاهدان سخنی از وی بروایت از ابوسعید مصیصی از اسدبن موسی بدینسان آرد: در گرسنگی سه حقیقت است: حیات قلب، مذلت نفس و ایجاد عقل دقیق آسمانی. رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 362 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن مسعودبن قیس بن خالد ذی جدین. ابن حبان او را در زمره ٔ صحابه آورده و گفته است صحبتی داشته است و در اسناد حدیث او نظر است و صاحب الاصابه گوید: بیم آن دارم که وی همان بشیربن ابی مسعود باشد که نام وی در قسمت دوم آمده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 160 و عقدالفرید ج 6 ص 64 و بشیربن مسعود شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن مروان بن حکم بن ابی العاص قرشی اموی از امرای بخشنده بود و از جانب برادر خود عبدالملک والی عراقین شد. وی نخستین امیریست که در بصره در سال چهل و اندی از هجرت درگذشت. (از اعلام زرکلی). در حبیب السیر (چ قدیم طهران ج 1 ص 250 آمده است: بشربن مروان در سال 370 هَ. ق. درگذشته است. و رجوع به الوزراء والکتاب ص 21 و 22، مجمل التواریخ والقصص ص 321، عیون الاخبار ج 1 و 2 و 3، عقدالفرید ج 1 و 4 و 5 و 7، تاریخ سیستان چ 1 ص 108، المعرب جوالیقی ص 125 و البیان والتبیین ج 2 و3 شود.

بشر.[ب ِ] (اِخ) ابن مالک فرستاده ٔ عمرسعد که سر سیدالشهداء (ع) را از کربلا به حکم وی بکوفه نزد ابن زیاد برد. رجوع به حبیب السیر چ قدیم طهران ج 1 ص 217 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عمر. بشربن حنش بن معلی یا بشربن معلی. رجوع به بشربن معلی شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن قیس...ادراک داشته و حدیثی ازعمر نقل کرده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 179 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن قدامه ضبابی. وی در حجهالوداع حضور داشت. رجوع به الاصابه ج 1 ص 160 و الاستیعاب شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن مفضل بن لاحق. از موالی رقاشی و در زمره ٔ فقیهان بشمار می رفت. مردی بلیغ و فصیح بود و در حدیث دست داشت. وی بسال 186 هَ. ق. در عصر هارون الرشید درگذشت. (از البیان والتبیین ج 2 ص 175 متن و حاشیه). و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 60، 128 ج 2 ص 30، ج 3 ص 34 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن قحیف... ابن منده او را از صحابه و بخاری از تابعان شمرده و احمدبن سیار بسبب حدیثی که آن را از طریق محمدبن جابر ازسماک نقل کرده که گفته است: «با پیغمبر (ص) نماز گزاردم »، از صحابه شمرده است. (از الاصابه ج 1 ص 179).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن فنحاس بن شعیب حاسب یهودی. ابوعلی بن زرعه رساله ای در سال 387 هَ. ق. در جواب پاره ای از اعتراضات به وی فرستاد. (از تاریخ علوم عقلی ص 377). و رجوع به قفطی ص 150 و 362 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن فرقدخلیفه ٔ تمیم بن سعید عباسی بود. وی والی سیستان از جانب هادی خلیفه ٔ عباسی بود. برای خراج به سیستان آمدو به دست عثمان بن عماره در همان شهر بسال 172 هَ. ق. کشته شد. رجوع به تاریخ سیستان ص 151 و 152 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن حسین قاضی ابوسعید. از مشاهیر ائمه ٔ داودیه (ظاهریه) است که در سال 369 هَ. ق. از جانب عضدالدوله دیلمی بسمت قاضی القضاه فارس و عراق و جمیع متصرفات دیگر پادشاه مزبور منصوب گردید و تا وفات عضدالدوله (372 هَ. ق.) در همان شغل بماند و در آن تاریخ از آن عمل منفصل گردید و بسال 380 هَ. ق. درگذشت. (از شدالازار متن ص 102 و حاشیه ٔص 103). و رجوع به ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 232 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن غالب مکنی به ابومالک محدث است و حدیث منکر از زهری روایت کند. رجوع به عیون الاخبارج 1 ص 314 س 5 و الکنی تألیف دولابی ج 2 ص 103 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عیاض قشیری وی از امرای اندلس بود. رجوع به الحلل السندسیه ص 299 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عمرو ریاحی. وی از کسانی بود که در جنگ طخفه، حسان بن منذر را اسیر کرد. رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 88 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن علی وی جانشین حامد معاصر ابن الفرات بود. رجوع به تجارب الامم ج 2 ص 127 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن ردیح یا ذریح بن حارث بن ربیعهبن غنم بن عابد ثعلبی. مرزبانی گوید: او را حتات هم خوانده اند. (از الاصابه ج 1 ص 178). و رجوع به تجارب الامم ج 2 ص 157 چ عکسی لیدن 1913م. شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن قیس بن کلدهالتمیمی العنبری. ابن شاهین نام او را آورد و عبداﷲبن ابی ظبیه از وی روایت کرده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 160 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن سعد نصاری. در حبیب السیر چ قدیم طهران بشر و در چ 1333 هَ. ش. خیام، بشیر آمده است. رجوع به بشیر شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عامربن مالک بن جعفربن کلاب بن عم لبیدبن ربیعه ٔ شاعر. پدرش از صحابه بود و خودش نیزادراک دارد و پسری بنام عبداﷲ داشت که در دولت بنی مروان صاحب مقام بود. رجوع به الاصابه ج 1 ص 179 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن سحیم بن فلان بن حرام بن غفار غفاری. و او را بنام نهرانی و خزاعی نیز آورده اند. و صورت نخست بیشتر است. احمد و نسایی و ابن ماجه از وی یکی حدیث در ایام تشریق آورده اند و دارقطنی و ابوذر هروی آن را صحیح دانسته اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 156 و الاستیعاب شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن مغیرهبن ابی صفره، ابی المهلب. از خطیبان و شاعران نامور قحطان بود. رجوع به البیان والتبیین ج 1 ص 280 و عیون الاخبار ج 3 ص 90 س 4 و الوزراءالکتاب ص 152 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن منذربن جارود عبدی. (ابن جارود). رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 147 و ابن جارود شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عصمه. لیثی طبرانی از وی حدیثی نقل کرده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 158 شود.

بشر. [ب َ ش َ] (اِخ) مکی بن ابی الحسن بن بشر. محدث بود. (منتهی الارب).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن سلیمان. وزیر یزیدبن ولیدبن عبدالملک بود. رجوع به حبیب السیر چ قدیم طهران ج 1 ص 264 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن سلمی پدر رافع بود. نام او بصورت های بشیر و بُشر نیز آمده است. حدیث وی را احمد و ابن حیان روایت کرده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 162 و الاستیعاب شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن سفیان کعبی. از جانب پیغمبر (ص) برای اخذ زکوه به بنی کعب گسیل شد. رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 331 و حبیب السیر چ 1333 هَ. ش. خیام ج 1 ص 396 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن سعیدبن سعدوقاص از صحابه بود و پیش از سال یکصد درگذشت. رجوع به تاریخ گزیده ج 1 چ 1328 هَ. ق. لندن ص 246 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن ربیعهبن عمروبن مناره...بن انمارخثعمی. وی در قادسیه شرکت کرد و هم اوست که گوید:
انخت بباب القادسیه ناقتی
و سعدبن وقاص علی امیر.
و در قسم اول الاصابه، بنام بشر خثعمی ذکر شده و برخی او را بنام بشر غنوی یاد کرده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 156 و 177 و تاریخ مصر ج 1 ص 81 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) آبی است مر تغلب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج).

بشر. [ب ِ] (اِخ) مکنی به ابن علقمهبن حارث ابوکرب. از اقیال (پادشاهان) یمن و بزرگان قوم ایشان بود و نام او در شعر عبدیغوث بن وقاص محاربی بدینسان آمده است:
ابا کرب و الایهمین کلیهما
وقیسا باعلی حضرموت الیمانیا.
رجوع به البیان والتبیین ج 3 ص 248 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن سری، ابوعمرو، تابعی است. رجوع به المصاحف ص 74، 83 و 118، و ابوعمرو در همین لغت نامه شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن شاذان جوهری. از طبقه ٔ گوهرشناسان مشهور در دوران مروانیان و عباسیان بود. رجوع به الجماهر چ 1355 هَ. ق. ص 32 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن صفوان. امیر مغرب و یکی از شجاعان صاحب رأی و دوراندیش بود. وی بسال 101 هَ. ق. از جانب یزیدبن عبدالملک به حکومت مصر برگزیده شد سپس بسال 103 هَ. ق. نامه ای از یزید بوی رسید تا به امارت افریقیه رود و او بدان سامان شد و در قیروان اقامت گزید و با صقلیه (سیسل) جنگید. (از اعلام زرکلی ج 1).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن شریح. از بزرگان بصری است که همراه بزرگان مصری و کوفی در سال 35 هَ. ق. برای خلع عثمان از خلافت قیام کردند. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هَ. ش. خیام ج 1 ص 510 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن صحار عبدی. عبدان وی را در زمره ٔ صحابه آورده و از طریق مسلم بن قتیبه ازاو روایت کرده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 187 شود.

بشر. [ب ِ] (ع حامص) طلاقت وجه و بشاشت آن. (از اقرب الموارد). ملاقات کردن کسی را بگشاده رویی. (منتهی الارب). برخورد نیکوو گشاده رویی. (از معجم البلدان). تازه رویی. (از مؤید الفضلاء): از جبین سلطان آثار بشر و انطلاق و مکارم اخلاق معاینه دیدند. (جهانگشای جوینی). || شاد شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).

بشر. [] (اِخ) دهی جزء دهستان قاقازان، بخش ضیأآباد شهرستان قزوین با 374 تن سکنه. آب از قنات. محصول آنجا غلات، انگور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن منصور سلیمی بصری، مکنی، به ابومحمد و از زهاد و محدثان قرن دوم و متوفی بسال 180 هَ. ق. بود. رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 119، 147 و شدالازار متن و حاشیه ٔ ص 34 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) کوهی به جزیره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نام کوهی است در سرزمین شام که در عرض فرات امتداد دارد از جهت بادیه و دارای معادنی است... (از معجم البلدان).

بشر. [ب ِ] (یوم...) (اِخ) نام کوهی است و یوم البشر را بنام یوم الحجاف نیز خوانند. (از مجمع الامثال میدانی). و رجوع به یوم و متن مزبور شود. || یوم البشر، جنگ دیگری است که قبیله ٔ قیس بر ضد تغلب کرده و ازجنگهای عصر اسلام است. و رجوع به مجمع الامثال شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عمروبن محصن انصاری وی مشهور به کنیه ٔ خویش (بوعمره) است و در نام او اختلاف باشد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 159 و قسمت کنی و البیان والتبیین ج 1 ص 281 و عقدالفرید ج 7 ص 260 و عیون الاخبار ج 2 ص 63 س 1 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن غیاث بن کریمه مریسی از ده مریسه مکنی به ابی عبدالرحمن مولی زیدبن خطاب حنفی متوفی 219 هَ. ق. او راست: الحج وی قایل به مخلوق بودن الوان و ارحام است. رجوع به البیان و التبیین ج 2 ص 169 و ضحی الاسلام و نامه ٔ دانشوران ج 4 ص 137 و تاریخ گزیده چ لندن ص 805 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عاصم بن عبداﷲبن مخزوم المخزومی. وی عامل عمر بود. نسب وی رابدینسان ابن رشیدین در صحابه آورده ولی بخاری و ابن حیان و ابن السکن و برخی دیگر به پیروی از آنان بشربن عاصم و برخی بشربن عاصم ثقفی و دسته ای بشربن عاصم بن سفیان آورده اند و صورت اخیر وهم است زیرا بشیربن عاصم بن سفیان بن عبداﷲ ثقفی کسی است که از پدرش و از جدش سفیان بن عبداﷲ روایت کرده و او نیز مانند بشربن عاصم صحابی عامل عمربن خطاب بود. (از الاصابه ص 156).

بشر. [ب ِ] (اِخ) بشیر. ابن ثور عجلی. وی با مثنی بن حارثه بجنگ ایران آمد و در عراق نماند و بشام شد. رجوع به بشیر و الاصابه ج 1 ص 180 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن هجنع بکایی. ابن سعد او رادر طبقه ٔ ششم آورده و گفته است وی بناحیه ٔ ضَرّیَّه میرفت و از کسانی است که بخدمت پیامبر (ص) رسید. رجوع به الاصابه ج 1 ص 161 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن ولید کندی مکنی به ابوولید. بزمان مأمون منصب قضا را بر عهده داشت. وی ازبزرگان اصحاب رای یعنی حنفی مذهبان بود. (از ابن الندیم). رجوع به تاریخ خلفا ص 206، 237 و ضحی الاسلام ج 3 ص 173 و 176 و عقدالفرید ج 5 و لغات تاریخیه و جغرافیه ٔ ترکی ج 2 ص 113 و مناقب امام احمد حنبل ص 386 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن نهاس عبدی. عیدان وی را یاد کرده اما سماعی ندارد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن یحیی بن علی بن نصیبی موصلی مکنی به ابوضیاء، شاعر عرب بود و اشعاری از وی در الموشح ص 339، 341 آمده است. و رجوع به معجم الادباء ج 2 ص 367 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن نصربن منصور بغدادی مکنی به ابوالقاسم. وی بمصر رفت و فقه شافعی بیاموخت و از لحاظدینی به فقه بسیار دلبستگی داشت و در جمادی آخر سال 302 هَ. ق. درگذشت. رجوع به تاریخ مصر ص 182 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن میمون از موالی هارون الرشید و حاجبان وی بود. رجوع به عقدالفرید ج 5 ص 396 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن موسی اسدی. از اصحاب امام احمدبن حنبل بود. وی از روح بن عباده و جز او حدیث شنید. (از مناقب امام احمدبن حنبل ص 510).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عصمه مزنی. کثیربن افلح از وی روایت کرده و حدیث او در الاصابه آمده است. وسیف در فتوح گوید وی از امرایی بود که ابوعبیده آنان را به تیره ٔ خویش گسیل کرد و همه ٔ آنها صحبت داشتند. (از الاصابه ج 1 ص 158). و رجوع به الاستیعاب شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عطیه. ابن حبان نام وی را آورده و گفته است باسناد خبر او اعتمادی نیست. رجوع به الاصابه ج 1 ص 158 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن طغشاه. از جانب نصربن سیار والی خراسان، به بخارا خدایتی نشانده شد. رجوع به تاریخ بخارا چ 1317 هَ. ش. مدرس رضوی ص 73 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن ثابت بصری بزار مکنی به ابومحمد. محدث و ثقه ٔ ابن حبان بود. رجوع به تاج العروس شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن خاصیه. او کسی است که بگفته ٔ خواندمیر: وقاص غنائم جنگ فتح الفتوح را خمس جدا کرده بر نهصد شتر همراه وی بمدینه نزد عمر فرستاد. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هَ. ش. خیام ج 1 ص 483 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ کاتب. از رجال معاصر عنتری بن صائغ جزری پزشک و دانشمند مشهور بود که طبقی سیب به ابن صائغ ارمغان کرد و از او خواست شعری در تشبیه سیب بسراید وی اشعاری سرود و بدو فرستاد و این اشعار در عیون الانباء ج 1 ص 294 آمده است. رجوع به متن مزبور شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن قطبهبن سنان بن حارث بن حامدبن نوفل بن فقعس اسدی فقعسی... برخی گویند پدرش حارث نام دارد و قطبه نام مادر اوست که دختر سنان است. وی جنگ یمامه را درک کرده است. (از الاصابه ج 1 ص 179).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن حسان. از صحابه بود و خبری از پیامبر (ص) نقل کرد. رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 149 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن حزن. و بقولی عبدهبن حزن. در صحبت وی اختلاف است. رجوع به عبدهبن حزن و الاصابه ج 1 ص 156 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن حارث بن قیس بن عدی بن سعیدبن سهم قرشی سهمی. وی و برادرانش حرث ومعمر از مهاجران حبشه بودند... و برخی گفته اند نام وی سهم بن حارث است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 156 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن حارث بن عمروبن حارثهبن هیثم بن ظفر انصاری اوسی ظفری. وی همان بشربن ابیرق است. ابن عبدالبر گوید: او ودو برادرش مبشر و بشیر در جنگ احد حضور داشتند. و بشیر منافق بود و صحابه را هجو میکرد و سپس مرتد شد ولی از بشر و مبشر سخنی درباره ٔ نفاق نیاورده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 155 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن حارث بن سریعبن بجادبن... عبس عبسی. ابن شاهین او را یاد کرده و گوید: یکی از نه تن است که بر پیغمبر (ص) وارد شده اند و پیغمبر فرمود یکی بر خود بیفزایید تا عشره ٔ کامل شوید پس طلحه را به میان خود درآوردند و پیغمبر (ص) برای این عشره دعا کرد. رجوع به عشره ٔ مبشره و الاصابه ج 1 ص 155 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن حارث یکی از صحابه و از قبیله ٔ قریش و در زمره ٔ کسانی بود که به حبشه هجرت کردند و او پس از وقعه ٔ بدر به حجاز بازگشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).

بشر.[ب ِ] (اِخ) ابن حارث. از زاهدان بود و او را گفتاریست درباره ٔ ابراهیم بن ادهم و سالم خواص و وهب مکی و یوسف بن اسباط. رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 360 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن جعفر سعدی. یکی از والیان شجاع و حاکم نصربن سیار در مرورود بود و چون خازن بن حزیمه از طرف بنی عباس به مرو حمله کرد، جنگید تا بسال 129 هَ. ق. (747 م.) کشته شد. (از اعلام زرکلی ج 1).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن جرموز ضبی. یکی از اشراف شجاع بود در خراسان به همدستی ضحاک بن قیس به مخالفت با بنی مروان برخاست و سپس با پنج هزارتن از ضحاک جدا شد و بار دیگر به وی پیوست و همچنان با او بود تا در وقعه ٔ نزدیک دروازه ٔ مرو بسال 128 هَ. ق./ 746 م. هر دو کشته شدند. (از زرکلی ج 1).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن جارود عمروبن حنش عبدی.یکی از اشراف شجاع بود و در عراق با ابن اشعث بر حجاج بن عبدالملک بن مروان خروج کرد و در جنگهای مزبور شرکت جست و در وقعه ٔ دیرالجماجم نیز حضور یافت و در جنگ مسکن کشته شد. (از زرکلی ج 1). و رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 147 و عیون الاخبار و جارود شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن نعمان اوسی انصاری که بنام مقرن بن اوس نیز خوانده شده است. ابن قداح گفت وی در جنگ حره کشته شد وپدرش در جنگ یمامه. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن یاسین، ابوالقاسم نیشابوری. بگفته ٔ مستوفی در سال 388 هَ. ق. درگذشت. از سخنان اوست: حقیقه العلم، کشف علی السرائر. و دیگران نوشته اند که وی از مشایخ بزرگ عرفای اواخر قرن چهارم هجری است. در مولد خود مهنه ٔ نیشابور به ارشاد مردم پرداخت و ابوسعید ابوالخیر از صحبت او به مقامات عالی رسید و اشعاری در توحید دارد که از آنجمله است:
من بی تودمی قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد.
بشر در سال 380 هَ. ق. در نیشابور درگذشت. و رجوع به ریحانه الادب: ابوالقاسم بشر یاسین و نامه ٔ دانشوران چ 1 ص 269 و لغت نامه ذیل ابوالقاسم بشر یاسین شود.

بشر. [] (اِخ) ده جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. سکنه ٔ آن 374 تن. آب از قنات. محصول آن غلات، انگور و شغل اهالی زراعت، قالی، گلیم و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن هلال عبدی. عبدان وی را در زمره ٔ صحابه آورده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 161 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن برأبن معرور خزرجی. از اصحاب پیامبر (ص) و در غزوات عقبه و بدر و احد حاضر بود و از طعامی که زوجه ٔ سلام بن مشکم از گوشت بزغاله ٔ مسمومی برای مسموم ساختن حضرت رسول آماده کرده بود بخورد و درگذشت و بنا بروایتی یک سال بعد وفات یافت. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هَ. ش. خیام ص 380 و 414، قاموس الاعلام ترکی ج 2، لغات تاریخیه و جغرافیه ترکی ج 2، استیعاب، الاصابه ج 1، ص 155، تاریخ گزیده ص 220 و اسماع الامتاع ج 1 ص 542 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن امیه. حاکم همدان از جانب عثمان بود و تا سال قتل عثمان نیز حکومت داشت. (از حبیب السیر چ 1333 هَ. ش. خیام ج 1 ص 519).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن ازهر مکنی به ابوالازهر مدینی از حمیدبن مَسعَدَه روایت دارد. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 234 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن ارطاهبن شرحبیل بن امیه، ازسردارانی است که با معاویه در جنگ صفین همراه بودندو در غلبه ٔ معاویه حاکم بصره شد و به روایتی در جنگ احد کشته شد. و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 344، 347 و عیون الاخبار چ 1343 هَ. ق. قاهره ص 200 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن حنظلهالجعفی. اگر اسناد صحیح باشد گویا وی برادر سویدبن حنظله باشد. ابن قانع وی را یاد کرده و از طریق گروهی از روات از وی حدیث تخریج کرده است. (از الاصابه ج 1 ص 156).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن ابی خازم اسدی. از شاعران فحل و شجاع جاهلی و از مردم نجد بود. پنج قصیده در هجو اوس بن حارثه ٔ طائی بسرود آنگاه با قبیله ٔ طی جنگیدو مجروح شد و بنی نبهان طائیان ویرا اسیر کردند. سپس اوس بن حارثه با دادن دویست شتر به بنی نبهان وی را بگرفت و جامه ای به وی پوشاند و بر مرکوب خود سوار کردو صد ناقه به وی بخشید و او را آزاد کرد. از آن پس بشر زبان بمدح وی گشود و پنج قصیده در مدح وی بسرود که قصاید هجوی پنجگانه ٔ پیشین را محو ساخت. وی را قصاید نیکی در فخر و حماسه است. در جنگی که بر ضد بنی وائل کرد، کشته شد. (از اعلام زرکلی ج 1):
یکی چون بشربن خازم دوم چون عمروبویحیی.
سیم چون اعشی همدان، چهارم نهشل حری.
منوچهری.
از شعرای عصر جاهلیت است. مرزبانی در الموشح آرد: که از ابی عمروبن العلاء پرسیدند آیا کسی قوی تر از نابغه در شعرای جاهلی هست گفت آری بشربن ابی خازم. شعر وی در صفحات 58، 59 این کتاب آمده است. (الموشح ص 59). ابن الندیم آرد: مدفن او رَدَّه است. دیوان او را ابوسعید سکری و اصمعی و ابن السکیت گرد کرده اند. (ابن الندیم). و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 88 س 18 وج 2 ص 87 س 6 و ج 3 ص 30 س 4، 6 و بیان والتبیین ج 2ص 10 و ج 3 ص 15، 28، 53 و عقدالفرید ج 3 ص 67 و ج 6 ص 99 و الاصابه ص 162 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن ابی السَّری. مکنی به ابواحمد. شیخ ثقه و از مردم رُوَیدَشت بود و پیش از سال سیصد درگذشت. (از اخبار اصفهان ج 1 ص 233).

بشر. [ب َ] (اِخ) وادیی است که در آن تره های نیکو روید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دره ای که در آن گیاهی روید که خام خورند یا دره ای که در آن جز گیاه هرزه نروید. (از دزی ج 1 ص 89).

بشر. [ب ِ] (ع اِمص) گشاده رویی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || روی مردم، یقول: فلان حسن البشر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روی آدمی. (آنندراج).

بشر. [ب َ] (ع مص) مژده دادن کسی را. یقال: بشرته بمولد فابشر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
- بَشر به چیزی، مسرور شدن بدان. و بشارت دادن. (از اقرب الموارد).
|| هدیه دادن به آورنده ٔ خبر خوش. (از دزی ج 1ص 88). || روی پوست برداشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روی پوست تراشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از دزی ج 1 ص 88). ظاهر پوست برداشتن. (آنندراج). پوست کندن بشره که موی بر آن روید. (از اقرب الموارد). || محو کردن کلمه ای از نوشته ای بوسیله ٔ خط زدن روی آن و افزودن کلمه ای بالای آن کلمه. (از دزی ج 1 ص 88). || محو کردن، تراشیدن کلمه ای از نوشته با قلم تراش. (از دزی ج 1 ص 88). || بریدن موی بروت تا آنکه بشره ظاهر گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرفتن بروت را چنانکه بشره ظاهر شود. (آنندراج). بریدن شارب چنانکه بشره آشکار گردد. (از اقرب الموارد). || خوردن ملخ همه ٔ رستنی زمین را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوردن ملخ جمله گیاه را. (تاج المصادر بیهقی). خوردن ملخ گیاه را. (آنندراج).خوردن ملخ آنچه را که بر روی زمین است. (از اقرب الموارد). || جماع کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مجامعت کردن. (تاج المصادر بیهقی). مباشرت کردن. (آنندراج). آرمیدن با زن.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن اسفراینی. ابوسهل... وی از ابومحمد هیثم بن خلف دوری حدیث شنید. (از تاریخ بیهقی چ 1 ص 207).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن بکر بجلی تنیسی مکنی به ابوعبداﷲ وی از جریربن عثمان و از اوزعی معروف روایت دارد. شافعی و حمیدی از وی روایت کنند. وی در سال 205 هَ. ق. درگذشت. (از تاریخ مصر ص 125).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عاصم بن عفیان ثقفی. یکی از صحابه است و از جانب خلیفه ٔ دوم برای اداره ٔ شغل صدقات در اهواز نامزد شد ولی از بیم مجازات اخروی دخالت در امور عباد را نپذیرفت. بعضی از محدثان وی را از تابعان شمرده اند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و الاستیعاب و الاصابه ج 1 ص 187 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن حنش بن معلی یا بشربن عمر یا بشربن معلی. رجوع به بشربن معلی شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن ربیعه. رجوع به بشربن ابی رهم جهمی و الاصابه ج 1 ص 187 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن شَبر. بنابه روایت خطیب، یکی از نوزده تن یاران عمر در مداین بود. رجوع به الاصابه ج 1 ص 178 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عبداﷲ انصاری خزرجی، مکنی به ابوکنانه، از صحابه است و در غزوه ٔ یمامه شهید شد. ابن اسحاق وی را در زمره ٔ کسانیکه در یمامه حضور یافتند یاد کرده. دیگران نام او را در کتب رجال آورده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 157، تاریخ گزیده چ 1328 هَ. ق. لندن ص 218 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عبدالمنذر زبیر اوسی انصاری، مکنی به ابوکنانه، صحابی است و پس از قتل عثمان درگذشت. رجوع به تاریخ گزیده ج 1 چ 1328 هَ. ق. لندن ص 218 و البیان والتبیین ج 1 ص 172 و الاستیعاب شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عبدالملک کندی. وی از کسانی بود که مردم انبار خط عربی را بوسیله ٔ وی آموختند. رجوع به المصاحف ص 4 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عبدالملک بن مروان از امرای بنی امیه بود. منصور عباسی وی رابا ابن هبیره در واسط بکشت. (از اعلام زرکلی ج 1).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن. از شاعران عرب و از قبیله ٔ خزرج و درزمره ٔ انصاربود. رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 331 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عبد. از صحابه و ساکن بصره بود. سیف در کتاب فتوح نام وی را آورده و عمربن خطاب وی را با سعد بسال 14 هَ. ق. بسوی عراق گسیل کرد و سعید او را بر هزار تن از قیس فرمانده ساخت. طبری نیز چنین آورده است و ابن ابی شیبه بهمین اسناد آورده است که آنان به جز صحابه کسی را فرمانده نمیکردند. (از الاصابه ج 1 ص 157). و رجوع به الاستیعاب و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عامربن مالک عامری مکنی به ابوعمربن ابی براء. پدرش در زمان پیغمبر (ص) درگذشت. دختربشر را مروان بن حکم تزویج کرد و بشربن مروان از او متولد شد که حاکم کوفه بود. (از الاصابه ج 1 ص 179).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن حیان بن بشر اسدی وی از احمدبن جعفر... از ابن عباس روایت کند. رجوع به ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 233 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن ربیعهالخثعمی. رجوع به بشربن ربیعهبن عمر بشر غنوی شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابوجمیله. از بنی سلیم است. ابن منده وی را یاد کرده و ابونعیم گوید بسر است، نه بشر. رجوع به بسر و الاصابه ج 1 ص 187 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن ابی ساره. یکی از بلغای زبان عرب بود. (ابن الندیم).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن سفیان عتکی. در سال حدیبیه که پیامبر (ص) قصد مکه داشت بشر نزد آن حضرت آمد و شرح آن بتفصیل در الاصابه آمده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 156 شود.

بشر. [ب َ ش َ] (ع اِ) مردم. مذکر و مؤنث و واحد و جمع در وی یکسان است و قدیثنی و یجمع فیقال بَشَران و ابشار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انسان و از آن جهت انسان را بشر گویندکه دیده میشود و نمایان می باشد بالبشره بظاهر الجلد. (غیاث) (آنندراج). آدمی. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26). مردم، واحد و جمع برابر است. (مؤید الفضلاء). آدمی، واحد و جمع درین یکسان است. (مهذب الاسماء). ناس. خلق. آفریده. انس: و لقد نعلم انهم یقولون انما یعلمه بشر لسان الذی یلحدون الیه اعجمی وهذا لسان عربی مبین. (قرآن 16 103/). و دیگر سور.
چون بمردم شود این عالم آباد خراب
چون ندانی که دل عالم جسم بشر است.
ناصرخسرو.
گفتم بشر مگر ز بهین آفرینش است
گفتا پیمبر است بهین از همه بشر.
ناصرخسرو.
مر چرخ را ضرر نیست وزگشتنش خبر نیست
بس نادره درختیست کش جز بشر ثمر نیست.
ناصرخسرو.
دیر گاهی است تا لباس کرم
بهر قد بشر ندوخته اند.
خاقانی.
بل تا پری زخوان بشر خواهد استخوان
تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه.
خاقانی.
نیست در خاک بشر تخم کرم
مدد از دیده بباران چکنم.
خاقانی.
شاها عرب نژادی، هستی بخلق و خلقت
شاه بشر چو احمد شیر عرب چو حیدر.
خاقانی.
با یکدیگر میگفتند: این طایفه از جنس انس و زمره ٔ بشرند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 411). اهل تمییز از لحوم و شحوم بازار تنفر نمودند چه بیشتر با اجزاء و اعضاء بشر بر هم میگداختند و در بازار میفروختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 296).
حیرتم در کمال بیچون است
کین جمال آفرید در بشری.
سعدی (طیبات).
ما را نظر بخیر است از عشق خوبرویان
آنکو به شر کند میل او خود بشر نباشد.
سعدی.
بهائم خموش اند و گویا بشر
زبان بسته بهتر که گویا به شر.
سعدی.
- ابوالبشر، آدم علیه السلام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کنیت مهتر آدم علیه السلام. (مؤید الفضلاء). رجوع به ابوالبشر شود:
بنام آدم و کنیت ابوالبشر بُد او
که او ز روی زمین است از اوست اصل بشر.
ناصرخسرو.
- عبدالاخر. محدث است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ابوالبشر عبدالاخر شود.
- پهلوان یزدی دجال محدث بود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ابوالبشر پهلوان شود.
- بشر ابتدائی، بشر اولیه. مرحله ٔ نخستین بشر. مقابل بشر متمدن.
- خالق البشر، خدا:
دارای آسمان و زمین خالق البشر
کز وی بماست آمده خیرالبشر بشیر.
سوزنی.
و رجوع به خیرالبشر و حبیب السیر چ 1333 هَ. ش. خیام، ص 344، 345 ودیگر صفحات شود.
- خیرالبشر، لقب حضرت رسول (ص) است:
هنر آن است که پیغمبر خیرالبشر است
وین ستوران جفاپیشه بصورت بشرند.
ناصرخسرو.
|| روی پوست مردم و غیر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عمروبن عوف اسدی ابونوفل. رجوع به ابی خازم و اعلام زرکلی شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) نام بیست و هفت صحابی است. (منتهی الارب). رجوع به تاج العروس شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عقربه ٔ جهنی، ابوالیمان. او و پدرش را صحبتی بود.وی را بشیر نیز نوشته اند ولی ابن السکن بنقل از بخاری بشر را صحیح تر دانسته است. (از الاصابه ج 1 ص 159). و رجوع به الاستیعاب شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عرفطهبن الخشخاش الجهنی. او را بشیر نیز گویند و این نام بیشتر متداول است. ولی ابن منده بشر را اصح دانسته است. (از الاصابه ج 1 ص 158). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و الاستیعاب شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن هلال بن عقبه. مردی از قبیله ٔ نمربن قاسط بود و نگهبانی فارس را بر عهده داشت. بشر را خالدبن ولید در راه شام بکشت... (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان ج 1 ص 188 و 189 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن مهدی حاجب ابوعلی بن الیاس بود. رجوع به ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 289 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن عمروبن حنش عبدی جارود. رجوع به بشربن جارود و اعلام زرکلی ج 1 شود.

بشر. [ب ِ] (اِخ) ابن ابیرق انصاری. رجوع به بشربن حارث بن عمر... ظفری و الاصابه ج 1 ص 155شود.

فرهنگ معین

بشر

(بِ) [ع.] (مص ل.) گشاده رویی، خوشرویی.

(بَ شَ) [ع.] (اِ.) مردم، آدمی، انسان.

فرهنگ عمید

بشر

انسان، مردم، آدمی،

گشاده‌رویی، تازه‌رویی،
نکوروریی،

حل جدول

بشر

انسان، آدمی

انسان

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

بشر

آدمی

کلمات بیگانه به فارسی

بشر

آدمی

مترادف و متضاد زبان فارسی

بشر

آدم، آدمی، آدمی‌زاد، آدمی‌زاده، انسان، مردم، ناس،
(متضاد) حیوان

فارسی به انگلیسی

بشر

Beaker, Humankind, Man, Wight

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

بشر

لحم، نوع

گویش مازندرانی

بشر

دستور به کار خرمن کوبی و جدا کردن دانه های برنج، گندم و جو...

دستور به کار خرمن کوبی و جدا کردن دانه های برنج، گندم و جو...

فرهنگ فارسی هوشیار

بشر

انسان، مردم خوبروئی، گشاده روئی

فرهنگ فارسی آزاد

بشر

بَشَر، بِشر، بٌشر، (بَشَرَ، یَبشٌرٌ) شاد شدن، خوشحال و مسرور گردیدن، با روی شاد و بشاش مواجه گشتن، نکوروئی، گشاده روئی،

معادل ابجد

بشر

502

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری