معنی بشّاش

لغت نامه دهخدا

بشاش

بشاش. [ب َش ْ شا] (ع ص) کسی که دارای خوشرویی و شادمانی بسیار باشد. (ناظم الاطباء). مرد خنده رو. (آنندراج). خوش و تازه رو. (غیاث). همیشه خندان. (ناظم الاطباء). در عربی به معنی خرم و گشاده روی. (از مؤید الفضلاء). گشاده روی.خوش طبع. هشاش. شکفته. باروح. طلق الوجه:
چون سلیمان از خدا بشاش بود
منطق الطیری ز علمناش بود.
مولوی.

بشاش. [ب َ] (اِ) در فارسی بند آهنین یا سیمین که بر تخته ٔ در صندوق زنند و به مسمار بدوزند برای استحکام. || موی گردن اسب. (مؤید الفضلاء). رجوع به بش شود. || ناقص و فرومایه. (مؤید الفضلاء).

فرهنگ معین

بشاش

(بَ شّ) [ع.] (اِ.) گشاده روی، خوشروی، خوش منش.

فرهنگ عمید

بشاش

خنده‌رو، خوش‌رو،
شادمان، شاد و خرم،

حل جدول

بشّاش

خنده رو

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

بشاش

خندان، خوشرو، خنده رو

کلمات بیگانه به فارسی

بشاش

خندان

مترادف و متضاد زبان فارسی

بشاش

ابروگشاده، بانشاط، بسام، خرم، خشنود، خندان، خوش‌خو، خوش‌رو، شاد، شادمان، شنگول، گشاده‌رو، نیک‌رو، هیراد،
(متضاد) مغموم، درهم، بق‌کرده، گرفته

فارسی به انگلیسی

بشاش‌

Alive, Cheerful, Gladsome, Jovial

فارسی به عربی

بشاش

مبتهج، مسره، موافق

فرهنگ فارسی هوشیار

بشاش

مرد خنده رو، همیشه خندان، گشاده روی، خوش طبع، با روح

فارسی به آلمانی

بشاش

Angenehm

معادل ابجد

بشّاش

603

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری