معنی بغ

لغت نامه دهخدا

بغ

بغ. [ب َ] (اِ) کنده و گود را گویند. (برهان). زمین کنده و مغاک. (ناظم الاطباء). بمعنی گو، یعنی مغاک که زمین پست و خالی باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). گو، یعنی مغاک که مغ نیز گویند. (رشیدی). زمین گود در این صورت مبدل مغ است. (فرهنگ نظام). رجوع به بغشور شود. || (فَغْ) =بُت = وَثَن. نام بتی هم هست و عربان بت را صنم خوانند. (برهان). نام بتی است. (رشیدی) (ناظم الاطباء). نام بتی بوده یا هر بت. (فرهنگ نظام). در اوستا بغ بمعنی بهره و نرخ و بخش و بخت آمده. در گاتها بغ بهمین معنی است، دوم بغه در اوستا و بگه در پارسی باستان بمعنی خدا و دادار و آفریدگار است. در اوستا این کلمه چندبار مرادف خدا (اهورمزدا) و گاهی نیز بمعنی ایزد آمده است. بغ به هر دو معنی از یک بنیاد است از مصدر بگ اقوام سکه مانند دیگر قبایل آریایی خدای خود را بگه می نامیدند. نزد همه ٔ اقوام آریایی یا اقوام هند و ایرانی پیش از برانگیخته شدن زرتشت، بغ نام مطلق خدا بوده. زرتشت خدای یگانه ٔ خود را اهورمزدا خواند، اما واژه ٔ بغ همچنان بمعنی اصلی خود باقی مانده، در اوستا مفهوم خود را از دست نداده است. در پارسی باستان (کتیبه های هخامنشی) بگه نیز بمعنی بخشیدن (در پهلوی بختن) در سانسکریت بهگه نیز بمعنی بخشیدن است. در زبانهای دیگر هند و اروپایی بغه یا بگه با اندک تغییر لهجه نیز موجود است در سانسکریت بهگه بمعنی خدا و در ودا بسیار آمده است. بهگود گیته بمعنی سرود خداوند، نام بخشی است از نامه ٔ ودا. در زبانهای اسلاو (مانند روسی کنونی) بوگو بمعنی خداست. این واژه از سکه ها باقوام اسلاو رسیده و بمعنی خدا بکار رفته است. کلمه ٔ مزبور در ترکیب بغداد و بغپور و بغستان (بیستون) آمده و مبدل و معرب آن فغ است. رجوع به «بغ» در یادنامه ٔ دینشاه ایران پورداود ص 213 ببعد شود. در پهلوی بغ، بگ (خدا، الوهیت، سلطان) «مناس.» (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). نام بتی نیز بوده و گویند شهر بغداد که در اول دیهی بوده بنام آن بت بنیاد نهادند. (انجمن آرا). نخستین بار با «دات » بشکل «بغ داتی » در کتیبه ٔ «سارگون » پادشاه آتور که از سال 721 تا 705 ق. م. پادشاهی کرد بنام یک نفر ایرانی دیده میشود سپس واژه ٔ بَغبَدِیْش َ نام یکی از ماههای مذکور در کتیبه ٔ داریوش است بمعنی «ماه ستایش خدای » و در اوستا و کتیبه ها هم بغبمعنی «خدای عالم » آمده و دو تن از امرای فارس «بغکرت » و «بغداد» پسرش که هر دو سکه زده اند دارای نامی می باشند که با این کلمه ترکیب شده است. «بغکرت » یعنی خدای کرد مانند یزد کرد و «بغدات » یعنی خدا داد مانند «سپند دات » و «میثردات » و نام شهر بغداد از این جمله است، این واژه در نام آتشکده ٔ معروف «اتورخور نه بغ» که یکی از سه آتشکده ٔ بزرگ ایران بشمار میرفته و در کاریان پارس بوده است یعنی آتش جلالت و فر یزدانی و نیز نام موبدی همزمان هارون عباسی «آذر فرن بغ» بصورت ترکیب دیده می شود. و بغ در سکه ٔ شاهنشاهان ساسانی نیز بهمین معنی آمده است ولی قدری فرودتر بمعنی خدایان دون اهورمزد آمده و در اواخر ساسانیان بغ تطور یافت و بمعنی مطلق بزرگ استعمال شد و حتی در «یادگار زریران » یکبار بمعنی «سر» استعمال شده آنجا که گوید: «مرویژنشیم نی یابد جز که بر اسپان و بغان نیژکان » یعنی مرغ نیز جای نشستن نیابد جز بر اسپان و سرهای نیزه ٔ سواران. و در زبان سغدی «فغ» می گفتند و فغپور لقب پادشاه چین، کلمه ٔ سغدی است یعنی پسر خدا و به روسی هم «بُغ» بمعنی خدا بود. (از حاشیه ٔ سبک شناسی بهار ج 1 ص 31، 32). خدا. (ناظم الاطباء). رجوع به یسنا صص 33، 103، 172 و فرهنگ ایران باستان ص 87 و یشتها ج 1 و 2 و تأثیر مزدیسنا در ادبیات فارسی و فغ شود.

بغ. [ب ُغ غ] (ع اِ) شتر نر ریزه، مؤنث: بغه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به بغه شود.

بغ. [ب َغ غ] (ع مص) جوش زدن خون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

فرهنگ معین

بغ

خدا، ایزد، فرشته، بُت. فغ هم گویند. [خوانش: (بَ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

بغ

خدا، ایزد، آفریدگار،
بت،

حالت گرفتگی چهره بر اثر نارضایتی،
* بغ ‌کردن: (مصدر لازم) [عامیانه]
بغض کردن،
اخم کردن، رو ترش کردن،

حل جدول

بغ

اخم و تخم

بت

بت و صنم

مترادف و متضاد زبان فارسی

بغ

ایزد، خدا، بت، صنم، فغ

گویش مازندرانی

بغ

هوای شرجی و سنگین

گرفتگی و غمزدگی چهره، بخار

فرهنگ فارسی هوشیار

بغ

آفریدگار

معادل ابجد

بغ

1002

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری