معنی بغاز
لغت نامه دهخدا
بغاز. [ب َ] (اِ) چوبی که کفشگران مابین کفش و قالب گذارند و درودگران بوقت شکافتن چوب بر رخنه ٔ آن نهند، و به این معنی بجای حرف ثانی فا هم گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). چوبکی که در شکاف چوبی بکوفتن داخل کنند. (غیاث). چوبی باشد که درودگران در حین شکافتن چوب در رخنه ٔ آن نهند و نیز چوبی را گویند که کفشگران در پس قالب نهند و بجهت اندام کفش و نجاران نیز در میان چوب دیگر نهند در وقت شکافتن. (سروری) (از فرهنگ نظام) (از مؤید الفضلاء). چوبکی باشد که درودگران در میان شکاف چوب نهند و کفشگران بر کالبد موزه تا تنگ شود. (صحاح). چوبی بود که درودگران چون چوب را میشکافند در میان آن چوب نهند و کفشگران میان قالب. (اوبهی). چوبی بود که در وقت شکافتن چوب در میان شق وی نهند تا زود شکافته شود. (لغت فرس اسدی). بغاز چوبکی که درودگران در میان شکاف چوب نهند و کفشگران بر کالبد موزه نهند. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی). چوبی باشد که نجاران در میان چوب نهند وقت چوب شکافتن و کفشگران در میان کالبد. (معیار جمالی). چوبی که کفشگران در میانه ٔ کفش و قالب گذارند تا کفش گشاده شود و آنرا پهانه و پانه گویند و فهانه و فانه تبدیل باء با فا است و همچنین چوبی که درودگران در میان چوبی که آن را با اره بشکافند بنهند تا باز بهم نیاید و زود شکافته شود. (انجمن آرا) (آنندراج) (از رشیدی). چیزی بود در میان شکاف هیزم نهند تا آسانتر شکافد. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی خطی نخجوانی):
ژاژ می خایم و ژاژم شده خشک
خارها دارم چون نوک بغاز
ابوالعباس (از صحاح) (از رشیدی)
عدوشکاری کز دست و ساعد خصمش
کند مدامی نجار حادثات بغاز.
شمس فخری.
بفاز. (برهان). پهانه. پانه. فهانه. مانه. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). پغاز. (رشیدی) و رجوع به هریک از کلمات فوق در جای خود شود.
بغاز. [ب ُ] (ترکی، اِ) = بوغاز. به اصطلاح جغرافیا قطعه ٔ بازومانندی ازدریا که تنگ گشته مابین دو قطعه زمین واقع گردد و دو دریا را بهم مرتبط کند مانند بغاز داردانل. (ناظم الاطباء). آبنای تنگ و تنگه ٔ دریا، بوغاز. (از فرهنگ نظام). کلمه ترکیبست بمعنی گلو. مجاز. مضیق. گلوگاه. تنگه: بغاز داردانل و بسفر. گاهی قدما خلیج را بمعنی بغاز نیز استعمال کرده اند. (یادداشت مؤلف). باب.
فرهنگ معین
قطعه چوبی که کفاشان میان کفش و قالب گذارند، تکه چوبی که نجاران به وقت شکافتن چوب در شکاف آن گذارند. [خوانش: (بِ) (اِ.)]
(بُ) [تر.] (اِ.) تنگه، باب، بخشی از دریا که دو خشکی را از هم جدا می نماید، یا دو دریا را به هم می پیوندد.
فرهنگ عمید
قطعهای چوب که در کفشدوزی میان قالب کفش قرار میدهند،
چوبی که نجار هنگام شکافتن چوب دیگر در شکاف آن میگذارد که از هم باز شود، فانه، پانه، فهانه، پهانه، بفار، گاز: ژاژ همی خایم و ژاژم شده خشک / خار دارد همه چون نوک بغاز (ابوالعباس: شاعران بیدیوان: ۱۳۱)،
شعبهای از دریا بین دو خشکی که دو دریا را به هم مربوط میسازد یا دو خشکی را از هم جدا میکند، تنگه، باب: بغاز داردانل،
حل جدول
تنگه
مترادف و متضاد زبان فارسی
باب، تنگه، گذرگاه، معبر
فارسی به انگلیسی
Channel, Sound
فارسی به عربی
مصفاه، مضیق
فرهنگ فارسی هوشیار
ترکی تنگه آبراه (اسم) -1 قطعه چوبی که کفشگیران میان کفش و قالب گذارند پغاز فانه پانه فهانه، تکه چوبی که نجاران بوقت شکافتن چوب در شکاف آن گذارند پغاز فانه پانه فهانه. (اسم) قسمت آب باریکی که دو دریا را بهم متصل میکند و یا دو خشکی را از هم جدا مینماید مانند بغاز بسفر و بغاز دارد انل که اولی دریایی اسود را بدریای اژه (بحر الجزایر) متصل مینماید و آن هر دو آسیا را از اروپا جدا میکنند باب تنگه.
معادل ابجد
1010