معنی بل
لغت نامه دهخدا
بل. [ب ِ] (اِخ) (خدای زمین) یکی از سه رب النوع بزرگ که مورد عبادت تمام سومریها بود، و دو رب النوع دیگر یکی آنو (آقای آسمان) و دیگری اآ (صاحب دره ٔ عمیق) است. (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 114). لفظ بل به معنی صاحب و خداوند، صورت اکّدی بَعل سامیهای عربی است، و آن یکی از خدایان بزرگ دین بابلی است که در مآخذ قدیمتر نامش اِنلیل آمده است. (از دایرهالمعارف فارسی). در شهر بابل معبد بل رب النوع بزرگ بابلی ها واقع بوده است. برای اطلاع ازوضع این معبد رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 381 شود: منم کوروش، شاه عالم... شاه بابل، که سلسله اش مورد محبت بل و نَبو است و حکمرانیش به قلب آنها نزدیک... (از بیانیه ٔ کوروش که در استوانه ٔ کوروش کنده شده و در حفریات بابل بدست آمده است. از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 386). آنوبانی نی پادشاه توانا، پادشاه «لولوبی » نقش خود و نقش الاهه «ایشتار» را در کوه «باتیر» رسم کرده است. آن کس که این نقوش و این لوح را محو کند به نفرین و لعنت آنو و آنوتوم و بل و بلیت و رامان و ایشتار و سین و شمش... گرفتار باد و نسل او بر باد رواد...!. (از ترجمه ٔ کتیبه ٔ نقش آنوبانی نی در سر پل زهاب از کارهای پرشیل. از تاریخ کرد ص 25).
بل. [ب ِ] (اِخ) گرترود مارگارت. دختر توماس بل. بانوی سیاح و باستان شناس انگلیسی و از مأمورین دولت بریتانیا در شرق نزدیک. وی در سال 1868 م. در دورهام متولد شد و پس از اتمام تحصیلات خود در کوئین کالج و دانشگاه آکسفورد (1888 م.) مدتی مسافرت کرد، و مسافرتی نیز به دوردنیا نمود و مدتها در رومانی و ایران توقف کرد. بسبب علاقه ای که به شرق نزدیک داشت، زبانهای فارسی و عربی را آموخت. زنی بی باک بود و در ایران، آسیای صغیر، سوریه و صحرای عربستان مسافرتهای فراوان کرد که شرح آنها را در آثار خود آورده است. در جنگ بین الملل اول بخدمت دولت بریتانیا درآمد، و در سال 1915 م. عضو اداره ٔ جاسوسی در ممالک عربی گردید، و رابط بین بعضی از سران عرب با بریتانیا بود. بعد از جنگ در بغداد اقامت گزید، و در تأسیس مملکت عراق و رسیدن فیصل اول به سلطنت در سال 1926م. مؤثر بود. بقیه ٔ عمر را صرف تأسیس و اداره ٔ موزه ٔ ملی باستانشناسی بغداد کرد و بسال 1921م. در بغداد درگذشت. از آثارش یکی سفرنامه (1894 م.) است که بعداً در سال 1928 م. بنام مناظرایرانی بچاپ رسید، و دیگر کاخ و مسجد اخیضر (1914 م.) و اشعاری از دیوان حافظ (1897م.). منتخبی از نامه های وی در 1927م. بعنوان نامه های گرترود بل انتشار یافت. (از دایرهالمعارف فارسی) (فرهنگ فارسی معین).
بل. [ب ُل ل] (ع ص، اِ) ج ِ بَلاّء. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به بلاء شود. || ج ِ اَبل ّ. (ناظم الاطباء). رجوع به ابل شود.
بل. [ب ُ] (اِخ) دهی از دهستان باهوکلات، بخش دشتیاری، شهرستان چاه بهار. سکنه ٔ آن 300 تن. آب آن از باران و محصول آن غلات و حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
بل. [ب ُ] (اِخ) دهی از دهستان بلده، بخش نور، شهرستان آمل. سکنه ٔ آن 200 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
بل. [ب ُ] (از ع، اِ) در تداول فارسی زبانان مخفف ابوالَ.... است، چون: بلقاسم، ابوالقاسم. بلحسن، ابوالحسن، و بودن بل در بلهوس و بلفضول و غیره از این «بل » بعید نمی نماید. (یادداشت مرحوم دهخدا). مخفف بوالَ... عربی = ابوالَ... در آغاز اعلام مانند: بلقاسم، بوالقاسم، ابوالقاسم. بلحسن، بوالحسن، ابوالحسن. بلفضل، بوالفضل، ابوالفضل. بلمعالی، بوالمعالی، ابوالمعالی. یا در اول اسماء معنی عربی مانند بلعجب، بوالعجب، ابوالعجب. بلهوس، بوالهوس، ابوالهوس. بلفضول، بوالفضول، ابوالفضول درآید. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بل در معنی فارسی آن شود.
بل. [ب ُ] (پیشوند) به معنی بسیار است مانند بلهوس (بسیارهوس) و بلکامه، لیکن مفرد مستعمل نشده. و بعضی گفته اند که صحیح بوالهوس و بوالکامه است و این از باب کنیت است که در محاورات عرب مستعمل به معنی ملازم شی ٔ است پس بوالهوس و بوالکامه، کسی که ملازم هوس و کام خود باشد، چنانکه عرب ابوتراب و ابوالفضل و مانند آن گویندو مراد مقارنت و ملابست تراب و فضل و مانند آن کنند؛چنانکه در فرهنگ سامانی گفته، و رشیدی گفته که در فرس این اعتبارات بعید است و در عربی صحیح، با آنکه بلکنجک و بلغاک و امثال آن که بیشتر می آید از این باب است چه اعتبار کنیت در آنها درست نیست چه بلفغده به کسر باء است مخفف بیلفغده به معنی بیندوخته، چنانکه سامانی گفته الفغده اندوخته، و چون حرف واو بدو مقارن شود الف به یاء بدل گردد، و بلغاک بضم غوغا و آشوب بسیار، چه غاک به معنی غوغا باشد. (از آنندراج). به معنی بسیار باشد همچو بلهوس و بلکامه یعنی بسیارهوس و بسیارکام. (برهان). حرفی است که همیشه در جلو اسم استعمال شود و به معنی کثرت بود. (از ناظم الاطباء).به معنی بسیار است و با «پلی » یا «پلو» یونانی از یک اصل است که به معنی بسیار و چندان است، و بلکامه وبلغاک و بلفضول و بلعجب و بلهوس مرکب از این کلمه وکامه و غاک و فضول و عجب و هوس است. (یادداشت مرحوم دهخدا). بسیار، در ترکیبات، مانند بلغاک، بلغنده، بلکامه. توضیح اینکه بعضی بل را در بلعجب و بلهوس و بلفضول از این مقول دانند و صحیح نمی نماید. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بُل در معنی عربی آن شود.
بل. [ب ُ] (ص) مؤلف فرهنگ جهانگیری گوید: احمق و نادان، که آن را به تازی ابله گویند، و شعر ذیل را از مولوی شاهد آرد:
من بلم خود را اگر زخمی زدم بر خود زدم
ور به طراری ربودم رخت طراری چه شد.
مرحوم دهخدا دریادداشتی راجع به این لغت چنین نوشته است: جهانگیری معنی احمق به این لفظ میدهد و شعر مولوی را شاهد می آورد: من بلم (من بل هستم) خود را... ولی کلمه «من » به معنی أنا عربی و «بل » نیست، منبل یک کلمه است. رجوع به مَنبل شود. || (پسوند) مزید مؤخر امکنه، چون دیبل، ذیبل، قطربل. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) سنجد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به سنجد شود. || در تداول عامیانه ٔ فارسی زبانان، آلت مردی بچه ٔ کوچک. (از فرهنگ فارسی معین). بول. بلبل. || در تداول عامیانه ٔ فارسی زبانان، در گال بازی (= الک دولک) معمول در حصار و نامق (تربت حیدریه)، وقتی است که یکی از بلهای حریف، گال را در هوا بگیرد، بدین طریق سرنوشت بازی عوض میشود. (از فرهنگ فارسی معین). در بازی بل و چفته که هنوز هم در بین اطفال معمول است وقتی بل را با چفته میزنندو به هوا برخیزد، اگر بل در حال حرکت در هوا گرفته شود، این عمل را بل گرفتن گویند و موجب بُرد افراد دسته ٔ پایین میشود. (از فرهنگ عوام، ذیل از هوا بل گرفتن). رجوع به بل گرفتن و بل دادن شود.
بل. [ب َ] (اِ) پاشنه ٔ پای. (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (شرفنامه ٔ منیری). پَل. و رجوع به پل شود. || (ص) جفت. هم بازی. در قاین و بیرجند به معنی جفت دربازی، و در حصار و نامق (تربت حیدریه) به معنی همبازی است. (از فرهنگ فارسی معین). هریک از افراد بازی کننده در بازی الک دولک. (یادداشت مؤلف):
بیا که در همه عالم به مهربانی ما
کسی که عاشق صادق دگر نبیند بل.
نزاری قهستانی.
- هم بل، هم بازی دربازی الک دولک. (یادداشت مؤلف).
بل. [ب ِ] (اِ) ثمری است که پوست این را «شل » خوانند و شحم این را «بل » و تخم این را «تل ». (از الفاظ الادویه). میوه ای هندی است مانند قثاء کبر و گویند مانند انار است و گویند نار هندی است و گویند نار دشتی است و گویند قثاء هندی و برّی است. پوست وی را «شل » خوانند و شحم وی را «بل » خوانند و حب وی را «ثل » خوانند و محمد زکریا گوید: بل میوه ای از هندوستان است از درختی حاصل میشود مثل درخت زردآلو، بهترین آن، آن بود که شیرین باشد، درخت وی را حانا اقطی گویند. (از اختیارات بدیعی). گویند داروی هندی است و برخی گویند خیار دشتی را بل خوانند، و گویند میوه ٔ او به کبر مشابهت دارد، و برخی گویند به زنجبیل ماند. (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی). به لغت هندی اسم خیار هندی است، بزرگتر از خیار کبر و تخم او تلخ و مغزش چرب و پوست ثمر سیاه و اندرون او سفید و مایل به زردی، و مستعمل تخم اوست. و مؤلف اختیارات بدیعی بل و شل و فل را اجزاء یک ثمر دانسته و نه چنانست. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). خیاریست هندوی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی در قراباذین). نام میوه ایست در هندوستان شبیه به بهی ایران و آنرا نار هندی نیز گویند و به شیرازی بل شیرین و به عربی طرثوث خوانند. و بعضی گویند میوه ای باشد هندی به بزرگی آلوچه و درخت آن به درخت زردآلو میماند. (برهان). درختی است در هندوستان که میوه ای شبیه به آبی دارد. نار هندی. بل شیرین. طرثوث. (فرهنگ فارسی معین).
بل. [ب ِ] (اِخ) الکساندر گراهام. فیزیکدان و دانشمند امریکایی. مخترع تلفون. وی بسال 1847 م. در ادمبورگ متولد شد و در تعقیب کارهای پدرش، روش تعلیم کرها را اصلاح کرد. در 1865 م. بفکر انتقال گفتار بوسیله ٔ امواج برقی افتاد. اصول آن را در 1875 م. ابتکار کرد و اولین جمله را در 1876 م. منتقل ساخت. در 1887 م. شرکت تلفون بل را سازمان داد. آزمایشگاهی بنام آزمایشگاه ولتا تأسیس کرد و در آنجا اولین صفحات موفقیت آمیز فونوگراف تهیه شد. اختراعات دیگرش فوتوفون برای انتقال گفتار بوسیله ٔ امواج نور، اودیومتر یا شنوایی سنج، ترازوی القائی برای تعیین محل اشیاء فلزی در بدن، و دستگاه ضبط صوت فونوگراف است. رصدخانه ٔ فیزیک نجومی مؤسسه ٔ سمیشسونین را تأسیس کرد. بل بسال 1922 م. درگذشت. (از دایرهالمعارف فارسی) (فرهنگ فارسی معین).
بل. [ب ِل ل] (ع اِ) شفا از بیماری. (منتهی الارب). شفاء. (اقرب الموارد). || (ص) مباح: هو لک حل و بل، یعنی مباح، یاشفاء، و یا از اتباع است. || داهیه و صاحب ذکاء و فتنه: هو بل ابلال، او داهیه ٔ دواهی و فتنه و صاحب ذکاء است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || هو بذی بل، او چنان دور است که حالش معلوم نمیشود. و در آن دوازده لغت دیگر است. بلی و بلیان. (از منتهی الارب). و رجوع به بلی و بلیان شود.
بل. [ب ِ] (فعل امر) کلمه ٔ امر، مخفف بهل، یعنی بگذار، از مصدر هلیدن. (از ناظم الاطباء). مخفف بهل است که امر بر گذاشتن باشد یعنی بگذار. (برهان). بگذار، مترادف بهل. (شرفنامه ٔ منیری). بهل بوده و «ها» به کثرت استعمال حذف شده «بل » مانده است. (از فرهنگ خطی). بل = ول، مخفف بهل، و آن امر از هشتن و هلیدن است به معنی بگذار. (از فرهنگ فارسی معین):
بل تا جگرم خشک شود وآب نماند
بر روی من آبیست کزو دجله توان کرد.
آغاجی.
بل تا کف پای تو ببوسم
انگار که مهر لالکایم.
سنائی.
گفتم به ترک نان سپید سیه دلان
بل تا فنای جان بودم در فنای نان.
خاقانی.
مرا گفتی بگو حال دل خویش
دلت خون میشود بل تا نگویم.
شرف شفروه (از آنندراج).
و رجوع به هشتن شود.
بل. [ب َل ل] (ع ص) حریص. (منتهی الارب) (آنندراج). || آنکه حقوق مردم را از خود به سوگند باطل کند و بازدارد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دیردارنده ٔ وام و سوگندخوار ستمکار. (ازمنتهی الارب). شخص مَطول. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). || مرد سخت خصومت جنگجو. (منتهی الارب). || (اِ) انین و ناله از خستگی. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). بَلیل. و رجوع به بلیل شود. || (اِخ) از اعلام است. (از ناظم الاطباء).
بل. [ب َل ل] (ع مص) تر کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بِلّه.و رجوع به بله شود. || پیوستن رحم. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). صله ٔ رحم کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و از آن جمله است حدیث «بلوا أرحامکم و لو بالسلام ». بِلال. و رجوع به بِلال شود. || از بیماری به شدن. (المصادر زوزنی). به شدن از بیماری. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از منتهی الارب): بَل ّ من مرضه، از بیماری خود شفا یافت. بَلَل. بُلول. و رجوع به بلل و بلول شود. || عطا کردن و بخشیدن: بل ّ یده، او را عطا کرد. (از اقرب الموارد). || سیر کردن ورفتن در زمین: بل فی الارض. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || فرزند بخشیدن: بلّک اﷲ ابناًیا بابن، خداوند فرزندی ترا دهد. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || ظفر یافتن. (المصادرزوزنی) (از اقرب الموارد). || تخم افشاندن زمین را. (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد ازلسان). || نجات یافتن و رستگار شدن. (از ناظم الاطباء). || درآویختن به چیزی. (از ناظم الاطباء). (از ذیل اقرب الموارد از لسان). || حریص شدن به چیزی. (از منتهی الارب). || ملازم گشتن به چیزی و ادامه دادن به صحبت آن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). || سرگردان شدن و سر به بیابان زدن ستور. (از ذیل اقرب الموارد).
بل. [ب َ] (ع اِ) این کلمه گاهی بجای بنوالَ.... استعمال شود مانند بلحارث بجای بنوالحارث و بلقین بجای بنوالقین و بلخزرج بجای بنوالخزرج و بلهجیم بجای بنوالهجیم، واین از شواذ تخفیف است، و کذلک یفعلون فی کل قبیله تظهر فیه لام المعرفه مثل بلعنبر و غیره، فأما اذا لم یظهر اللام فلایکون ذلک. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
بل. [ب َ] (ع حرف) حرف اضراب است و هرگاه پیش از جمله ای بیاید حرف ابتداء باشد و مفهوم آن باطل کردن معنی ماقبل خود است چون «أم یقولون به جنه، بل جأهم بالحق » (قرآن 70/23) که در این آیه گفته ٔ «به جنه» باطل، و نقیض آن مقرر شده است. و یا به معنی انتقال است از غرضی به غرضی دیگر، چون «و لدینا کتاب ینطق بالحق و هم لایظلمون بل قلوبهم فی غمره...» (قرآن 63/23 و 64). و صاحب مغنی آرد: «بل » بر جمله داخل شود چون این گفتار «بل بلد مل ءالفجاج قتمه » که تقدیر آن چنین است: بل رب بلد موصوف بهذا الوصف قطعته. و هرگاه پس از بل، مفرد آید حرف عطف باشد چون: جاء زید بل عمرو. بل هرگاه پس از امریا ایجاب درآید، ماقبل آن مسکوت عنه می ماند و حکم برای مابعد آن خواهد بود، چون: أکرم زیداً بل خالداً، و أکرمت عمراً بل زیداً. ولی آمدن آن پس ایجاب، اندک رخ میدهد و بهمین دلیل کوفیان نیز که بر سخن پیشینیان آگاه بودند، آن را منع کرده اند و بل هرگاه در سیاق نفی یا نهی آید، ماقبل خود را بر حال خویش نگاه میدارد و ضد آن را برای مابعد ثابت می کند، چون: ماعزل بکر بل خالد، و لاتهن عمراً بل زیداً، که شخص معزول خالد است و شخص اهانت شده زید. گاهی پس از ایجاب با «لا» همراه آید تأکید کردن اضراب را، چون این بیت:
وجهک البدر، لا بل الشمس لو لم
یقض للشمس کسفه و افول.
و پس از نفی با«لا» همراه آید برای تأکید در مقرر داشتن ماقبل خود، چون این بیت:
و ماهجرتک، لا بل زادنی شغفاً
هجر و بعد تراخی لا الی اجل.
و صاحب صحاح از قول اخفش آرد که گاهی «بل » را برای قطع کردن سخنی و آغاز نمودن سخنی دیگر بکار برند، مثلاً کسی شعری را میخواند، در میان شعر گوید: بل «ماهاج احزاناً و شجواً قد شجا» که این بل جزءبیت نیست و آن را فقط بدان جهت آورده است تا نشانه ای باشد از انقطاع ماقبل، و یا از حذف برخی ابیات. (از اقرب الموارد). نه که، وی حرف عطف است. (دهار). لفظ عربی است که برای ترقی و اضراب آید، و فارسیان اکثر به زیادت کاف در آخر استعمال کنند. (غیاث اللغات). کلمه ایست که در ترقی چیزی یا در اعراض و اضراب از چیزی استعمال کنند و فارسیان اکثر به زیادت کاف بیانیه بر آن افزوده با وصف استعمال به معنی اصلی به معنی شاید آرند. (آنندراج). که. شاید. بلکه. اما. مخصوصاً. البته. (یادداشت مؤلف). و رجوع به کتاب مغنی ص 59 و سیوطی ص 174 شود:
نه مردم شمر بل زدیو و دده
دلی کو نباشد به درد آزده.
فردوسی.
و گر شگفت بیاید ترا از این سخنان
بر این هزار دلیل است بل هزار هزار.
فرخی.
رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت
نه اهل قضااند بل از اهل قفااند.
ناصرخسرو.
گر بهشتی تشنه باشد روز حشر
او بهشتی نیست بل خود کافر است.
ناصرخسرو.
بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین بر باید گرفت. (سندبادنامه ص 216).
به ده فرسنگ از کرمانشهان دور
نه از کرمانشهان بل از جهان دور.
نظامی.
تو ترازوی احدجو بوده ای
بل زبانه ٔ هر ترازو بوده ای.
مولوی.
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر
بل ز صد لشکر ظفرانگیزتر.
مولوی.
ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم
بل پاره دوز خرقه ٔ دلهای پاره ایم.
مولوی.
عارضش باغی دهانش غنچه ای
بل بهشتی در میانش کوثری.
سعدی.
شیوه ٔ عشق اختیار اهل هنر نیست
بل چو قضا آمد اختیار نماند.
سعدی.
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار.
سعدی.
- لابل، نه بلکه:
معنی چشمه ٔ زمزمی بل عیسی بن مریمی
لابل امام فاطمی نجل نبی واهل عبا.
ناصرخسرو.
و رجوع به «لابل » در ردیف خود شود.
بل. [ب َ] (ق) (تل و...) در اصطلاح عامیانه ٔ فارسی زبانان، بالا و پایین و جابجا کردن. (از فرهنگ لغات عامیانه). کتل و تل: وزارت کشاورزی از بودجه ٔ خود تل و بل کرد و مقداری پیش قسط به زارعین داد. (از نطق مهندس فریور در جلسه ٔ 26 فروردین 1323 مجلس شورای ملی دوره ٔ 14 قانونگذاری).
فرهنگ معین
(بَ) [ع.] (حرف عطف.) بلکه.
پیشوندی است که بر سر برخی واژه ها می آید و معنای بسیاری و فراوانی می دهد، مانند بُلکامه: یعنی بسیار هوس، در آغاز اسامی خاص می آید مانند: بلحسن = بوالحسن = ابوالحسن. یا در اول اسماء معنی عربی می آید مانند: بلعجب = ابوالعجب یا بلهوس = بوال [خوانش: (~.)]
(~.) (اِ.) پاشنه پای.
فرهنگ عمید
واحد اندازهگیری شدت صوت. δ مٲخوذ از نام گراهام بل، مخترع امریکایی تلفن،
بگذار: بل تا جگرم خشک شود و آب نماند / بر روی من آبیست کز او دجله توان کرد (آغاجی: شاعران بیدیوان: ۱۹۱)،
توپی که هنگام بازی و پیش از خوردن به زمین در هوا گرفته میشود،
* بل گرفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
بیرنج و زحمت چیزی به چنگ آوردن،
از فرصتی مناسب استفاده کردن و نتیجه گرفتن،
پُر، بسیار، فراوان (در ترکیب با برخی کلمات): بُلغاک، بُلکامه، بُلهوس. δ بعضی کلمات بلعجب و بلفضول و بلهوس را از این قبیل و ترکیب فارسی و عربی دانستهاند و بعضی دیگر آنها را بهصورت بوالعجب و بوالفضول و بوالهوس درست میدانند. در این صورت «بواﻟ...» مخفف «ابواﻟِ...» عربی خواهد بود،
ابله، احمق،
سنجد،
بلکه،
پل pa (e) l
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
بلکه، شاید،
(متضاد) حتم
ترکی به فارسی
کمر، میان 2- بیلچه
گویش مازندرانی
برق، نورافشانی اشیا در انعکاس نور آفتاب
دندان پیشین گراز، از روی تحقیر به دندان های نامرتب و جلو...
بلعیدن، قورت دادن
بخار، شعله ی آتش
بیل وسیله ای که مصارف گوناگون از جمله در کشاورزی خاصه آبیاری...
بگذار بنه، اجازه بده
از توابع دهستان بالا میان رود نور
فرهنگ فارسی هوشیار
تر کردن و یا به معنی حریص
فرهنگ فارسی آزاد
معادل ابجد
32