معنی بلا
لغت نامه دهخدا
بلا. [ب َ] (از ع، اِ) بلاء. آزمایش. (ناظم الاطباء). آزمایش. آزمون. امتحان. (فرهنگ فارسی معین). بَلوی. بَلیّه. مِحنه:
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگواری و سالاری.
رودکی.
و رجوع به بلاء شود. || زحمت و سختی و اذیت بسیار و رنج. (ناظم الاطباء). سختی. گرفتاری. رنج. (فرهنگ فارسی معین). زحمت و سختی. (غیاث اللغات). زحمت و مکروه، و به این معنی با لفظ کشیدن و ریختن و بر سر کسی آوردن و باریدن و جنبیدن و شدن بکار رود، و بالفظ گرداندن و برچیدن کنایه از دور کردن وی بود. (از آنندراج). آهو. (یادداشت مرحوم دهخدا). ابنهالجلبل. ابنهمِعیر. ازمع. ازنم الجَذَع. ازیَب. ُاغویه. أقوریّات. أقوَرین. أکتل. ام أدراص. ام ُجُندَب. ام الدَّفر. ام الدﱡهَیم. ام الرﱡبَیق. ام الرَّقوب. ام زَنفَل.ام صَبار. ام صَبور. ام قَشعَم. ام اللﱡهیم. باقعه. بَدیده. بُقَر. بَلوی. بَلیه. بنات أوبَر. بنات أودَک. بنات طَبار. بنت الرَّقم. پت یاره. تُرَّهه. تَوزَلاء. تَوزَلی. تولَه و تَولَه و تُوَلَه. جارِف. جائحه. جِثّه. جَرعَب. جَلفَریز. جَلَوبق. حوب. خَرساء. خِزیه. داره. دامِکه. داهیه. دُرَخبیل. دُرَخبین. دُرَخمیل. دُرَخمین. دَردَبیس. دُلامِس. دُلَمس. دَلْو. دَوله. دَهرَس. دَهکل. دُهیم. دُهَیماء. دَیلم. ذات الجَنادع. ذات الرَّعد. ذات الرَّواعد. ذَرَّبی. ذَرَبیا. ذَریبّا. ربس. رَبساء. رَبیس. رُفوح. رَقم و رَقَم و رَقِم. رَوسَب. رَوسَم. زَفیر. زَنَفجه. زَول. سِبد. سِعلاء. سِعلاه. سِلِتم. شِبدع. شُرسوف. شِنِقناق. صاحه. صاله. صِل ّ. صَلعاء. صِم ّ. صَمّاء. صَمام. صُنبور.صَنَمه. صَیلَم. ضُوَیضیه. طأمه. طُلاطِله. طَمسلَی. طومه. طَیخه. عَباقیه. عِتریس. عَجاری ّ. عُجری ّ. عَجوز. عَریم. عُضْله. عَضوض. عَظیمه. عُکَمص. عَلاّقه. عُلَق. عَلوق. عَماس. عَمَرّط. عَناق. عَنتَریس. عُنصر. عَنقاء. عَنقَزه. عَنقَفیز. عَوبَطه. عَویص. غائله. غَبَر. غَمّاء. غُمَی. غَوائل. غول. فاضّه. فاقره. فالعه. فِتکَر. فَتَکرین و فِتَکرین یا فُتَکرین یا فِتکَرین. فُتکلین. فَلق و فِلق و فُلَق. فِلقه. فَلقی. فَیقَر. فَیلَق. فَیلَقَه. قَرعاء. قُنذعه.قِنطِر. قِنطیر. قَنفَخ. قَوامس. قوب. کَریهه. لَحاص. لُهَیم. مُجحِفه. محنت. مِحنه. مُرمّات. مَرمَریت. مَرمَریس. مُعضّل. مُلمّه. مَنظوره. مَوائد. نابجه. نازله. ناقره. نُصُب. نَطلاء. نِقرِس. نکبت. نَکراء. نَآد. نَآدی. نَؤود. نِئدل. نَیریی. نِئضِل. نِئطِل. وامئه. هازمه. هِتر. هَناه. هَیعَرون:
عنکبوت بلاش بر دل من
گرد بر گرد برتنید انفست.
خسروی.
به کین اندرون چون نهنگ بلاست
بزین اندرون تیزچنگ اژدهاست.
فردوسی.
مگر کاین بلاها ز من بگذرد
خردمند باشم به از بیخرد.
فردوسی.
برو بر بدانگونه شد مبتلا
که گفتی دلش گشت گنج بلا.
فردوسی.
بگفتند کای شاه آزادمرد
بگرد بلا تا توانی مگرد.
فردوسی.
چنین تا برآمد بر این روزگار
درخت بلا حنظل آورد بار.
فردوسی.
چو قیصر ز گرد بلا رخ بشست
به مردی چو پرویز داماد جست.
فردوسی.
هر بلائی که هست عاشق راست
من ندانم که عاشقی چه بلاست.
فرخی.
عاشقان را خدای صبر دهاد
هیچکس را بلای عشق مباد.
فرخی.
بلا و نعمت و اقبال و مردمی و شنای
بری و آری و توزی و کاری و دروی.
منوچهری.
بلا بی دل بلا بی دل بلا بی
گنه چشمان کرن دل مبتلا بی.
باباطاهر.
گردن نهادن قضای او را[خدا] ورضا دادن به سختی ها و بلاهای او. (تاریخ بیهقی ص 308). هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا شب رسیده بود. (تاریخ بیهقی ص 352).
بلایی ز دوزخ، سفر کردن است
غم چیز و تیمار جان خوردن است.
اسدی.
بلای آدمی آمد زبانش
که دروی بسته شد سود و زیانش.
ناصرخسرو.
چند گردی گرد این و آن به طمع جاه و مال
کز طمع هرگز نیابی چیز جز درد و بلا.
ناصرخسرو.
از او زاد حیوان و مردم وزین
چو تو هر کسی بر بلا مبتلی است.
ناصرخسرو.
گر نترسی ز بلا بر تن خویش و جان
هر دو را باید کردنت ز دین پرچین.
ناصرخسرو.
ای عشق به خویشتن بلا خواسته ام
آنگه که به آرزو ترا خواسته ام
تقصیر مکن کت به دعا خواسته ام
تا خود به دعا بلا چرا خواسته ام.
ابوالفرج رونی.
شب آمد و غم من گشت یک دو تا فردا
چگونه ده صد خواهد شد این عنا و بلا.
مسعود سعد.
نابسته دری ز محنت من
صد در ز بلا و رنج بگشاد.
مسعود سعد.
اینهمه بلا را به خود کشیدم. (کلیله ودمنه).
با بلاها بساز و تن درده
کز سلامت نه رنگ ماند و نه بوی.
خاقانی.
تیرباران بلا پیش و پس است
از فراغت سپری خواهم داشت.
خاقانی.
دل در بلا فتاده ز نادیدن تو شاه
آری همیشه دل بود اندر بلای چشم.
ظهیر فاریابی.
بلایی زین جهان آشوب تر نیست
که بار خاطر است ار هست و ور نیست.
سعدی.
تهی پای رفتن به از کفش تنگ
بلای سفر به که در خانه جنگ.
سعدی.
میسوزم از فراقت رو از جفا بگردان
هجران بلای من شد یارب بلا بگردان.
حافظ (از آنندراج).
نباشد یک نفس بی فتنه ٔ چشم کبود او
بلا پیوسته از گردون مینارنگ میریزد.
صائب (از آنندراج).
طالع شهرت پروانه بلا شد در عشق
ورنه بی تابی دل از همه کس میاید.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
چون زلف تو از صبا بجنبد
از هر طرفی بلا بجنبد.
باقر کاشی (از آنندراج).
از در و دیوار می بارد بلا در راه عشق
یک سرابم پیش ره نامدکه طوفانی نداشت.
کلیم (از آنندراج).
رفته از گل چیدنش خاری بدست و میرود
خارخار دل که برچیند بلای دست او.
اشرف (از آنندراج).
یک چند ز هر سودا بازآمده بود این دل
ناگاه ترا دیدم بر خویش بلا کردم.
میرخسرو (از آنندراج).
فیّاض که سرحلقه ٔ رندان جهان بود
آخر چه بلا زاهد مستور برآمد.
فیاض لاهیجی (از آنندراج).
طغیان اشک من دو جهان را خراب کرد
در هجر بوستان چه بلاگریه می کنم.
میرنجات (از آنندراج).
صد بلا مرهم آردش بر سر
زخم تیری که از کمان تو نیست.
ظهوری (از آنندراج).
آنرا که ز عشق تو بلا نیست بلا نیست
آنرا که ز هجر تو عنا نیست عنا نیست.
؟
ازلم الجذع، داهیه شعراء، داهیه لبساء؛ بلای نیک بد. سالم و سَلیم، از بلا رسته. شُجُم، بلاهای سخت و طولانی. عَباقیه؛ مرد بلا. عض، بلای بزرگ به مردم رسیدن. غَبَر؛ بلای بزرگ و سخت دشوار که راه خلاص از آن ندارد. (از منتهی الارب).
- امثال وتعبیرات مثلی:
آنجا همه کس یار وفادار بود،
یار آن باشد که در بلا یار بود.
سعدی.
بلا به دعا خواستن، تمثل است نظیر به پای خود به سلاخ خانه رفتن، و به پای خود به گور رفتن. (از امثال و حکم دهخدا):
تقصیر مکن کت به دعا خواسته ام
تا خود به دعا بلا چرا خواسته ام.
ابوالفرج رونی.
بلای طویله بر سر میمون، ظاهراً از امثال فارسی متداول هندوستان است و گویا نظیر سگ خانه باش کوچک خانه مباش، باشد. (امثال و حکم دهخدا).
چشم بلا را خاریدن، چیز یا کس موذی و زیانکار را که اکنون آزارش نمیرسد بعمد به ایذا و آزار خویش برانگیختن:
گر او بد کند پیچد از روزگار
تو چشم بلا را بتندی مخار.
(امثال و حکم دهخدا).
رهاند خرد مرد را از بلا
مبادا کسی در بلا مبتلا.
فردوسی.
زن بلاست هیچ خانه ای بی بلا نباشد، زن مایه ٔ رنج و تعب مرد است لکن بی زن نیز امر خانه داری مهمل ماند:
زن بلا باشد به هر کاشانه ای
بی بلا هرگز مبادا خانه ای.
(امثال و حکم دهخدا).
سر بزرگ بلای بزرگ دارد، نظیر هر که را سر بزرگ درد بزرگ. (امثال و حکم دهخدا).
صدقه رفع بلاست، یا صدقه رد بلاست، نظیر حدیث «الصدقه ترد البلاء». (از امثال و حکم دهخدا):
گفت الصدقه ترد للبلاء
داو مرضاک بصدقهیا فتی.
مولوی.
مترس از بلایی که شب در میان است، نظیر از این ستون به آن ستون فرج است. (از امثال و حکم دهخدا).
نریخت درد می و محتسب ز دیر گذشت
رسیده بود بلایی ولی بخیر گذشت.
آصفی هروی.
- بلا به سر کسی آوردن، کسی را گرفتار زحمت کردن. (فرهنگ فارسی معین). در تداول عامیانه در مورد تهدید گویند: بلایی سرت بیاورم که دباغ به سر پوست نیاورده باشد. (از فرهنگ عوام).
- بلای آسمانی، کنایه از آفت بزرگ ناگهانی. (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین):
اهل نماند بر زمین اینت بلای آسمان
خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان.
خاقانی.
دست و پا گم میکنم زان نرگس نیلوفری
من که عمری شد بلای آسمانی می کشم.
صائب (از آنندراج).
- بلای جان، آنکه یا آنچه موجب مزاحمت است. (فرهنگ فارسی معین). از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- بلای سیاه، فتنه و آشوب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). کنایه از آفت بزرگ. (آنندراج).
|| رنج. گزند. محنت. || تعدی. جور. آزار. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || تشویش. پریشانی. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از تشویش و خلاف طبیعت. (برهان).
- بی بلا، بدون رنج و زحمت. بی سختی و اذیت و گرفتاری:
بی بلا نازنین شمرداو را
چون بلا دید درسپرد او را.
سعدی.
- پربلا، مملو از بلا. پر از زحمت:
بباید دانست که اطراف عالم پر بلا و عذاب است. (کلیله و دمنه).
ساقی بجام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند.
حافظ.
و رجوع به «پربلا» در ردیف خود شود.
- در بلا بودن، در رنج و زحمت و سختی بودن:
بدان کوه خارا یکی اژدهاست
که این کشور چین ازو در بلاست.
فردوسی.
درختان نیکیش را بر بدیست
بزیر سر نعمتش در بلاست.
ناصرخسرو.
- امثال:
در بلا بودن به از بیم بلا. (از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند):
دل من ابن یمین رفت در آن طره و گفت
در بلا بهتر از آنست که در بیم بلا.
ابن یمین دوم (امثال و حکم دهخدا).
در بلا بودن به از دور از بلاست، نظیر مثل فوق است. (از امثال و حکم دهخدا).
- زمین بلا، کنایه ازدوزخ است:
ترا در بهشت است جای نشست
زمین بلا بهر دیگر کس است.
فردوسی.
|| بدبختی و مصیبت و آفت. (ناظم الاطباء). مصیبت. آفت. (فرهنگ فارسی معین):
ستیزه ای بدند عاشقان به ساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به یال.
عسجدی.
الا رفیقا تا کی مرا شقا و عنا
گهی مرا غم یغما گهی بلای یلاق.
زینبی.
برانداختی این کک بدنژاد
که چون او بلایی ز مادر نزاد.
فردوسی.
بلای زن در آن باشد که گوئی
تو چون خور روشنی چون مه نکوئی.
(ویس و رامین).
نزدیک بود کار بزرگ شود و شکست رخنه کند، پس صباح کرد و حال آنکه هر بلایی دفع شده بود. (تاریخ بیهقی ص 312).
بلای آدمی آمد زبانش
که در وی بسته شد سود و زیانش.
ناصرخسرو.
آنگاه به انواع بلا مبتلی گردد. (کلیله و دمنه). تدبیر هنگام بلا فایده بیشتر ندهد. (کلیله و دمنه).
عافیت را نشان نمی یابم
وز بلاها امان نمی یابم.
خاقانی.
ای صبر که کشته ٔ فراقی
در معرکه ٔ بلات جویم.
خاقانی.
بر جان من از بار بلا چیست که نیست
بر فرق من از تیر قضا چیست که نیست.
خاقانی.
نزل بلا عافیت انبیاست
و آنچه ترا عافیت آید بلاست.
نظامی.
دشمن خُردست بلایی بزرگ
غفلت از آن هست خطایی بزرگ.
نظامی.
چون بمیری شمع برهد از بلا
نی دگر سوزنده نی گریان بود.
عطار.
از وفا و خجلت حکم خدا
بود چون شیر و عسل او با بلا.
مولوی.
حکما... گفته اند رزق اگر چه مقسوم است به اسباب حصول آن تعلق شرط است و بلا گرچه مقدور، از ابواب دخول آن احتراز واجب. (گلستان سعدی).
مرد فرزانه کز بلا ترسد
عجب ار فکر او خطا نبود
زانکه این حال از دو بیرون نیست
یا قضاهست یا قضا نبود
گر قضا هست جهد نیست مفید
ور قضا نیست خود بلا نبود.
ابن یمین.
گرفتم آنکه بلائیست عشق روی بتان
بلا چو عام بود دلکش است و مستحسن.
قاآنی.
- بلاهای ده گانه، ده بلایی است که به خواهش موسی (ع) بعلت اینکه فرعون اجازه ٔ خروج بنی اسرائیل را از مصر نمیداد، خداوند بر مصریان ناز ل کرد و ذکر آنها در سفر خروج و در قرآن کریم (سوره ٔ اعراف 127-130) آمده است. و نخستین عید فصح مصادف با شب نزول آخرین بلا بود. این بلاها عبارت بود از: 1- تبدیل آب رود نیل، به طوری که انسان و حیوان نمیتوانستند آنرا بیاشامند. 2- بلیه ٔ وزغها. 3- بلیه ٔ پشه ها. 4- بلیه ٔ مگسها که در انسان و بهایم پیدا شده و آنها را اذیت میکرد. 5- بلیه ٔ وبا. 6- بلیه ٔ دملها. 7- بلیه ٔ سرما و تگرگ. 8- بلیه ٔ ملخ. 9- بلیه ٔ تاریکی غلیظی که مدت سه روز تمام ملک مصر را فرا گرفت. 10- بلیه ٔ قتل اول زادگان مصریان که در نصف شب واقع شد. (از قاموس کتاب مقدس) (از دایرهالمعارف فارسی). و رجوع به بلیه شود.
- خوردن بلا به...، در تداول عامیانه، اصابت بلا به... مثلاً گویند «بلات بخوردبه جانم ». (از فرهنگ فارسی معین).
- در بلا افتادن، در مصیبت وآفت افتادن. گرفتار بدبختی شدن. به دردسر دچار شدن. گرفتاری پیدا کردن: قاضی در بزرگ بلایی افتاد. (تاریخ بیهقی ص 414).
|| بدبختی که بدون انتظار و بدون سبب و جهت بر کسی وارد آید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین): قحطیی شامل و غلایی هایل و بلایی نازل حادث شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 295).
- بلای ناگهان:
الغرض بودم در این حالت که ناگه دررسید
بر سرم آن سروبالا چون بلای ناگهان.
قاآنی.
|| ظلم و ستم. (فرهنگ فارسی معین). ام جُندَب: زاغ... گفت می اندیشم که خود را از بلای این ظالم [مار] جان شکر برهانم. (کلیله و دمنه). || کاری که بغایت عجیب باشد، و کار عمده ٔ فوق الطاقه. (غیاث اللغات) (از آنندراج). و به این معنی با لفظ کردن بکار میرود. (از آنندراج):
نه مجنون داشت این همت نه فرهاد
تکلف بر طرف باقر بلا کرد.
باقر کاشی (از آنندراج).
|| فتنه، کنایه از معشوق بمناسبت رفتار و کردار او. || در تداول عامیانه، بسیار زرنگ. محیل. حیله گر. (فرهنگ فارسی معین). در محاوره ٔ فارسیان به معنی بسیار ایذااست. (آنندراج) (غیاث اللغات). آدم زبر و زرنگ و ناقلا، کاربر، و ندرهً به معنی بدجنس نیز بکار میرود، واین کلمه را بیشتر زنان استعمال می کنند. (فرهنگ لغات عامیانه).
- ظالم بلا، موذی و ناقلا و بدجنس و زیرک و زرنگ.
بلا. [ب ِ] (ع پیشوند) (از: حرف جر «ب » + حرف نفی «لا») کلمه ٔ نفی مأخوذ از عربی، یعنی بی و بدون، و چون این کلمه را بر سر اسمی درآورند، اسم معین فعل میگردد مانند بلاتوقف، بلاخلاف، بلاشبهه... (از ناظم الاطباء). این کلمه بر سر اسماء و مصادر عربی درآید مانند بلاتردید، بلاتشبیه، بلاتوقف، بلاجهت، بلاخلاف، بلاشبهه، بلاشک، بلاعوض، بلافایده. و ایرانیان گاه آن را بر سراسماء فارسی درآورند: بلادرنگ، و آن فصیح نیست. (از فرهنگ فارسی معین). از ترکیب «بلا» با کلمه ٔ دیگر کلمات و ترکیباتی که افاده ٔ معنی خاصی کند بدست آید چون: بلااثر، بلااجر، بلااختیار، بلااراده، بلااستثناء، بلااستحقاق، بلااستفاده، بلاالتفات، بلاانتظار، بلاانقطاع، بلابرهان، بلابغی، بلابیان، بلاتأخیر، بلاتألم، بلاتأمل، بلاتأنی، بلاتحاشی، بلاتخلف، بلاتردید، بلاتسامح، بلاتشبیه، بلاتشخیص، بلاتصدی، بلاتصور، بلاتعجب، بلاتعقل، بلاتعویق، بلاتعیین، بلاتفاوت، بلاتقصیر، بلاتکلف، بلاتکلیف، بلاتکلیفی، بلاتنبه، بلاتوانی، بلاتوقف، بلاجواب، بلاجهت، بلاحاصل، بلاحد، بلاحرب، بلاحساب، بلاحفاظ، بلاحق، بلاخلاف، بلاخلف، بلادرنگ، بلادفاع، بلادلیل، بلارویه، بلاسبب، بلاشبهه، بلاشرط، بلاشک، بلاصاحب، بلاضرر، بلاضرورت، بلاطائل، بلاعقب، بلاعلت، بلاعَمد، بلاعَمَد، بلاعمل، بلاعوض، بلاغنه، بلافاصله، بلافایده، بلافخر، بلافصل، بلاقصد، بلاقید، بلاکلام، بلامالک، بلامانع، بلامبلغ، بلامتصدی، بلامحاجه، بلامحل، بلامدافع، بلامدت، بلامدعی، بلامعارض، بلامقدمه، بلامنازع، بلامنفعت، بلاموجب، بلامهلت، بلانسبت، بلانصیب، بلانهایت، بلاوارث، بلاواسطه، بلاوصول... رجوع به هریک از این ترکیبات در ردیف خود و نیز رجوع به ترکیبات ذیل شود.
- بلااختیار، بدون اختیار. بی اراده.
- بلااستحقاق، بدون استحقاق. بدون شایستگی.
- بلاالتفات، بدون التفات. بدون توجه.
- بلابغی، بدون بغی. بی ستم:
بر سر همت بلافخر از ازل دارم کلاه
برتن عزلت بلابغی از ابد برم قبا.
خاقانی.
- بلابیان، بدون بیان. بی شرح: عِقاب بلابیان جایز نیست. رجوع به عِقاب شود.
- بلاتألم، بدون تألم. بدون درد. بی رنج.
- بلاتأنی، بدون تأنی. بی درنگ.
- بلاتأمل، فوراً.
- بلاتخلف، بدون تخلف. بی تخلف: وعده ٔ بلاتخلف، وعده ٔ بی خلف.
- بلاتسامح، بدون تسامح. بدون سهل انگاری.
- بلاتصدی، بدون تصدی.
- بلاتعقل، بدون تعقل. بی تفکر. بی اندیشه.
- بلاتعویق، بدون تعویق. بی درنگ. بدون تأنی.
- بلاتعیین، بدون تعیین. بدون معین کردن.
- بلاتقصیر، بدون تقصیر. بی تقصیر.
- بلاتکلف، بدون تکلف.
- بلاتنبه، بدون تنبه.
- بلاتوانی، بدون توانی. بدون سستی. بدون تأنی. بدون مهلت.
- بلاحاصل، بدون حاصل. بی نتیجه.
- بلاحرب، بدون حرب. بی جنگ.
- بلاحساب، بدون حساب. بی اندازه.
- بلاحفاظ،بدون حفاظ. بی محافظ.
- بلاحق، بدون حق. بی حق.
- بلاخلف، بدون خلف. بی خلاف: وعده ٔ بلاخلف، وعده ٔ بدون تخلف.
- بلادلیل،بدون دلیل. بی دلیل. بی برهان.
- بلارویه، بدون رویه. بی رویه. بی تفکر. بی فکر. بی اندیشه. بی اندیشه ٔ از پیش. بی نظر. نااندیشیده. ناسگالیده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بلاصاحب، بدون صاحب. بی صاحب. بلامالک. بی مالک: اراضی بلاصاحب، اراضی بلامالک. زمینهای بی صاحب. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بلاضرر، بدون ضرر. بی زیان. بی ضرر.
- بلاضرورت، بدون ضرورت. بی ضرورت. بی احتیاج. بدون لزوم.
- بلاعلت، بدون علت. بی سبب. بی جهت. بی علت.
- بلاعمد، بدون عمد. بدون تعمد. بی قصد.
- بلاعَمَد، بی ستون. (فرهنگ فارسی معین). بی تکیه گاه:
طاق و رواق عدلیه را برکند ستون
آن کو فراشت سقف سما رابلاعمد.
ادیب فراهانی.
- بلاعمل، بدون عمل. بی کردار: عالم بلاعمل، عالم که به علم خود عمل نکند.
- بلافخر، بدون فخر. بدون مباهات:
بر سر همت بلافخر از ازل دارم کلاه
بر تن عزلت بلابغی از ابد برم قبا.
خاقانی.
- بلاقصد، بدون قصد. بی قصد. غیر ارادی. بی تعمد. بلاعمد.
- بلامحاجه،بدون محاجه. بی گفتگو.
- بلامحل، بدون محل. بی محل: چک بلامحل، چکی که در حساب جاری آن معادل مبلغ مذکور در چک، وجهی موجود نباشد.
- بلامدافع، بدون مدافع.
- بلامدت، بدون مدت. بی مهلت.
- بلامدعی، بدون مدعی. بی معارض.
- بلامنفعت، بدون منفعت. بی منفعت. بی سود. بی حاصل. بی نتیجه.
- بلامهلت، بدون مهلت. بی درنگ. بلامدت.
- بلانهایت، بدون نهایت. بی نهایت.
فرهنگ معین
آزمایش، سختی، گرفتاری، مصیبت، آفت، بدبختی ای که بدون انتظار و بی سبب بر سر کسی وارد آید، ظلم، ستم، بر سر کسی آوردن کسی را گرفتار زحمت کردن. [خوانش: (بَ) [ع. بلاء] (اِ.)]
(بِ) [ع.] (پیش.) بی، بدون: این کلمه بر سر اسماء و مصادر عربی درآید مانند: بلاتردید، بلاتشبیه.
فرهنگ عمید
غم، اندوه،
رنج،
گرفتاری،
(اسم مصدر) آزمودن در خیر یا شر، آزمایش در نعمت یا محنت،
کلمۀ نفی، بی، بدونِ (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بلاتشبیه، بلاشبهه، بلاشک، بلاعوض. δ استعمال آن تنها بر سر اسم یا مصدر عربی صحیح است،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
گزند
فارسی به انگلیسی
Blight, Calamity, Catastrophe, Disaster, Evil, Pest, Plague, Scourge, Woe
فارسی به ترکی
belâ
فارسی به عربی
ارهاب، باله، طاعون، قضاء وقدر، کارثه، لعنه
ترکی به فارسی
بلا
فرهنگ فارسی هوشیار
بی بدون. توضیح این کلمه برسر اسما و مصادر عربی در آید مانند: بلا تردید بلا تشبیه بلا توقف بلا جهت بلا خلاف بلا شبهه بلا شک بلاعوض بلا فایده. ایرانیان گاه آنرا برسر اسمای فارسی در آورند: بلا درنگ و آن فصیح نیست. توضیح، برای ترکیبات مسبوق به (بلا) (اسم) -1 آزمایش آزمون امتحان، سختی گرفتاری رنج، مصیبت آفت. -4 بدبختی که بدون انتظار و بی سبب بر کسی وارد آید، ظلم و ستم، بسیار زرنگ محیل حیله گر. یا بلا ء ی آسمانی. آفت بزرگ ناگهانی. یا بلا ء ی جان. -1 آنکه یا آنچه موجب مزاحمت است، معشوق محبوب. یا بلا ء ی سیاه. فتنه آشوب، رنج گزند محنت، تعدی جور آزار، تشویش پریشانی. یا بلا ء بسر کسی آوردن. کسی را گرفتار زحمت کردن. یا خوردن بلا ء به. . . اصابت بلا به. . . : (بلات بخورد بجانم. )
فارسی به آلمانی
Plagen [verb], Schicksalsschlag [noun], Unglu.ck
معادل ابجد
33