معنی بلال
لغت نامه دهخدا
بلال. [ب ِ] (ع اِ) آب. (منتهی الارب). ماء. (اقرب الموارد). بَلال یا بُلال. رجوع به بَلال شود. || تری و نمناکی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد):
بفرش وجامه توانگر شدم همی پس از آنک
بحبس جامه ٔ من شال بود و فرش بلال
نگاه کن که چگونه زید کسی در حبس
که فرش و جامه ٔ او از بلال باشد و شال.
مسعودسعد.
|| هرچه که حلق را تر گرداند از آب وشیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شیر. (دهار) (منتهی الارب). و از آنست: انضحوا الرحم ببلالها؛ أی صلوها بصلتها و ندوها. (منتهی الارب). || ج ِ بُلّه. (منتهی الارب). || ج ِ بله و آن نادر است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). رجوع به بله شود.
بلال. [ب ِ] (اِخ) ابن حارث مزنی، مکنی به ابوعبدالرحمان. از صحابیان شجاع، و از اهالی بادیه ٔ مدینه بود. وی بسال پنجم هجری اسلام آورد، و در روز فتح از حاملان لواهای «مزینه » بود. بلال در محلی واقع در ورای مدینه بنام «اشعر» سکونت اختیار کرد. و در غزوه ٔ افریقیه با چهارصد تن مرد جنگی از قبیله ٔ مزینه بهمراهی عبداﷲبن سعدبن ابی سرح شرکت جست و در آنجا نیز لوای مزینه را حمل میکرد. و سرانجام بسال 60 هَ. ق. در اواخر خلافت معاویه بسن هشتادسالگی درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 49 از معالم الایمان و تهذیب ابن عساکر).
بلال. [ب َ] (ع اِمص) صله ٔ رحم و خیر و نیکوئی. (منتهی الارب). اسم مصدر است از مصدر بَل ّ به معنی صله ٔ رحم کردن: هو یراعی بلال، او صله ٔ رحم را به جای می آورد. (از اقرب الموارد). و رجوع به بَل ّ در معنی مصدری شود.
بلال. [ب َل ْ لا] (ع ص) طاووس بسیار آواز. (منتهی الارب). طاووس بسیار آواز. || (اِ) بذر و تخم. (ناظم الاطباء).
بلال. [ب ِ] (اِخ) ابن ابی برده عامربن ابی موسی اشعری، امیر و قاضی بصره در اوایل قرن دوم هجری. وی بسال 109 هَ. ق. از جانب خالدالقسری بولایت بصره گماشته شد و در سال 125 هَ. ق. بوسیله ٔ یوسف بن عمر ثقفی معزول و زندانی گشت و اندکی بعد در زندان درگذشت. بلال در حدیث مورد اعتماد بود ولی روش اودر قضاوت پسندیده نبود. (از الاعلام زرکلی ج 2 ص 498).از تهذیب التهذیب و فیات الاعیان و خزانه ٔ بغدادی).
بلال. [ب َ] (اِ) آذربویه، و آن بیخ خاری است که اشنان و چوبک اشنان هم گویند. (برهان). تبدیل بلار است که آن را اشنان و چوبک گویند. (آنندراج). و رجوع به آذربویه و بلار شود. || ذرت. (فرهنگ فارسی معین). ذرتی که روی آتش آنرا برشته می کنند و پس از انداختن در آب نمک می خورند. (فرهنگ لغات عامیانه). در تداول عامه ٔ مردم مشهد نیز بلال و شیربلال را بر ذرت تازه اطلاق کنند. جاورس الهندی. جوار. جواری. حنطه ٔ رومیه. خالاون. خندروس. خندریس. ذرت مکه. گاورس هندی. گَندمکه. گندم مصری. گندم مَکّه.مِکابوج. مَکَه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- شیربلال، ذرت تازه که دانه های آن سخت نشده باشد.
بلال. [ب ِ] (اِخ) ابن ازهر، مکنی به ابومعاذ. از همراهان بزرگ عمرو لیث صفاری، و مدتی از جانب عمرو بر نیشابور امیر بود. رجوع به تاریخ سیستان شود.
بلال. [ب ِ] (اِخ) ابن رباح حبشی، مکنی به ابوعبداﷲ بود و مادر وی حمامه نام داشت. مؤذن وخزانه دار بیت المال رسول خداوند (ص) بود. وی ازمولدین و عربهای غیرخالص «سراه» به شمار می رفت و از سابقان و پیشی گیرندگان در اسلام، و در حدیث آمده است: «بلال سابق الحبشه ». رنگ پوست او بشدت گندم گون بود، قدی بلند و اندامی لاغر داشت. دو عارض وی خفیف بود و مویی مجعد داشت. بلال در غزوه های مختلف از قبیل بدر و احد و خندق از همراهان پیامبر اسلام (ص) بود.آخرین بار هنگام وفات پیامبر (ص) اذان گفت و از آن پس برای احدی اذان نگفت. وی همراه هیئتهایی که عازم شام بودند بدانجا رفت و بسال 20 هَ. ق. بسن شصت سالگی در دمشق به مرض طاعون درگذشت. مجموعاً چهل وچهار حدیث از وی نقل شده است. (از الاعلام زرکلی ج 2 ص 49 از طبقات ابن سعد و صفهالصفوه و حلیهالاولیاء و تاریخ الخمیس):
نیکنام از صحبت نیکان شوی
همچو از پیغمبر تازی بلال.
ناصرخسرو.
بوبکرسیرتست وعلی علم و تا ابد
من در دعا بلال و بخدمت چو قنبرش.
خاقانی.
پیش صدر مصطفی بین هم بلال و هم صهیب
این چو عود آن چون شکر در عودسوزان آمده.
خاقانی.
بسوز مجمره ٔ دین بلال سوخته عود
به عود سوخته دندان سپیدی اصحاب.
خاقانی.
بلالی برآورده آواز خوش
صلا داده در روم و خود در حبش.
نظامی.
آنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بوکه قبولش کند بلال محمد.
سعدی.
حسن ز بصره بلال از حبش صهیب از شام
ز خاک مکه ابوجهل این چه بوالعجبست.
حافظ.
- امثال:
بلال که مُرد اذان گو قحط نمیشود، بلال که مُرد دیگر کسی اذان نگفت، بلال که مرد دیگر اذان گو نیست !؛ بدیل و عوضی بجای شما یافتن آسان است. (از امثال و حکم دهخدا). هرکس بمیرد یا هرکس تحاشی از انجام دادن کاری بکند، سرانجام جای نشین و جای گزینی دارد. این مثل غالباً به طعنه در مورد کسی گفته میشود که انجام دادن کاری را از وی بخواهند و او ناز بفروشد یا به معاذیری شانه از زیر بار آن کار تهی نماید. (از فرهنگ عوام).
- بلال معانی، کسی که در معنی و حقیقت چون بلال مؤذن پیغمبر اکرم باشد، هر آنکه چون بلال به معانی و واقعیت ها و خلوص گراید:
یکان یکان حبشی چهره و یمانی اصل
همه بلال معانی همه اویس هنر.
خاقانی.
بلال. [ب َ] (ع اِ) آب. (منتهی الارب). ماء. (اقرب الموارد): فی سقائک بلال، در مشک تو آب است. (از منتهی الارب). بِلال یا بُلال. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و رجوع به دو صورت مذکور شود.
بلال. [ب َ] (ع مص) متحمل سختی شدن و نگون بخت گردیدن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). بَلل. و رجوع به بلل شود.
فرهنگ معین
آذربویه، ذرت. [خوانش: (بَ) (اِ.)]
فرهنگ عمید
ثمر گیاه ذرت که آن را روی آتش بریان کنند و بخورند، ذرت،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
ذرت، برشته، بریان
فارسی به انگلیسی
Corn
فارسی به ترکی
mısır
نام های ایرانی
پسرانه، نام اولین مؤذن اسلام
خواص گیاهان دارویی
اعصاب را تقویت کرده. نیروی تازه ای به ماهیچه ها و زانوها می دهد. از این رو برای سالمندان مفید است. برای رشد ومحکم شدن ناخن ومو موثر است. در برخی کشورهای عربی به جای گندم با آن نان می پزند. در اکثر کشور های اروپایی بلال را آب پز مصرف می کنند. برطرف کننده یبوست است. دم کرده کاکل بلال برای مبتلایان به کهیر دارویی بی نظیر است.
فرهنگ فارسی هوشیار
پارسی است بابا گندم مک مکابج (گویش گیلکی) آذر بویه تری نمناکی، تر گردان تر کننده، نامی است در تازی (اسم) آذربویه اشنان، ذرت ذرت
فارسی به ایتالیایی
معادل ابجد
63