معنی بلد
لغت نامه دهخدا
بلد. [ب َ ل َ] (از ع، ص، اِ) راهبر و پیشوا. (غیاث). || راهنما. (آنندراج). آنکه راه را می شناسد و دیگران را راهنمایی می کند. (فرهنگ فارسی معین). راه شناس. دلیل. خریت. هادی.راهبر. رهنمون. (یادداشت مرحوم دهخدا):
برده از خود غم دزدیده نگاهش ما را
بلدی نیست بغیر از رم آهو با ما.
فطرت (از آنندراج).
|| واقف از چیزی. (آنندراج). دانای در کار. واقف. مطلع. (فرهنگ فارسی معین). آگاه.
- بلد بودن، دانا و عالم بودن. (ناظم الاطباء). کاری را دانستن. راه به جایی بردن. (فرهنگ لغات عامیانه). دانستن. علم داشتن. واقف بودن. وقوف داشتن.عارف بودن. معرفت داشتن.
- بلدم، میدانم. (فرهنگ فارسی معین).
- نابلد، ناآگاه:
این نابلدان کوی دانش
پرسند ز من نشان معنی.
حکیم شفائی.
- امثال:
بلد نبود سر خودش را ببندد سر عروس را می بست، در مورد کسی گفته میشود که نتواند کار خودش را بکند یا وظیفه اش را انجام دهد ولی در کار دیگران مداخله و اظهار اطلاع کند. (فرهنگ عوام).
«بلد نیستم » راحت جانست، مانند یک نه و صدهزار راحت. (فرهنگ عوام). اینکه گوئی ندانم برای فرار از رنج کار کردن باشد. (امثال و حکم دهخدا).
بلد. [ب َ ل َ] (ع مص) گشاده ابرو و ابلج بودن. (از اقرب الموارد).
بلد. [ب َ ل َ] (ع اِ) جای باش حیوان، عامر باشد یا غامر. (منتهی الارب). هر موضعی از زمین، عامر و آباد باشد یا غیر عامر، خالی از سکنه باشد یا مسکون، و واحد آن بلده است. (از دهار). هر موضعی از زمین، عامر باشد یا خالی. (از اقرب الموارد). || زمین. (منتهی الارب) (دهار).
- البلدالطیب،زمینی که درو نبات بسیار روید. (دهار): والبلدالطیب یخرج نباته باذن ربه و الذی خبث لایخرج الا نکدا... (قرآن 58/7)، و زمین پاکیزه رستنیهایش به اذن پروردگارش میروید و آنکه پلید باشد نمیروید جز اندک و بی فایده...
- البلدالمیت، زمینی که رستنی و چراگاه در آن نباشد. (از اقرب الموارد): و هو الذی یرسل الریاح بشراً بین یدی رحمته حتی اذا اقلت سحاباً ثقالاً سقناه لبلد میت فأنزلنا به الماء... (قرآن 57/7)، و اوست که بادها را بشارت دهندهی از نزد رحمتش میفرستد تا چون ابرهای گرانباری بردارد آنرا بسوی زمین مرده روانه سازیم و آب را بر آن فرود آوریم... و اﷲ الذی أرسل الریاح فتثیر سحاباً فسقناه الی بلد میت فأحیینا به الارض بعد موتها کذلک النشور. (قرآن 9/35)، و خداوند است که بادها را فرستاد تا ابرهائی برانگیزد وآنها را بسوی زمینی مرده روانه کردیم و زمین را پس از مرده بودنش زنده گردانیدیم، این است حشر کردن. و رجوع به بلده ٔ میت، ذیل بلده شود. || شهر. (دهار) (غیاث). الکه، مانند عراق و شام. ج، بُلدان. (منتهی الارب). جنس مکان چون عراق و شام. (از اقرب الموارد). بلده. کوره. عامره. مدینه. مصر. عاصمه. معموره. قصبه. ج، بِلاد و بُلدان. (اقرب الموارد). (دهار): و تحمل أثقالکم ًالی بلد لم تکونوا بالغیه ًالا بشق الأنفس. (قرآن 7/16)، و بارهای شما را به شهری میبرد که بدان نمیرسیدید جز با رنج نفس. وً اذ قال ابراهیم رب اجعل هذا بلدا آمنا... (قرآن 126/2)، آنگاه که ابراهیم گفت پروردگارا این را شهری ایمن قرار بده... و اًذ قال ابراهیم رب اجعل هذا البلد آمنا... (قرآن 35/14).
- بیضه البلد، برخی آن را کنایه از مدح دانند، و برخی آن را کنایه از شخصی دانند که از اهل و خانواده ٔ خود جدا باشد، گویند کان فلان بیضهالبلد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
|| زمین ناکنده ٔ آتش ناافروخته. (منتهی الارب). آنچه از زمین که حفر نشده باشد و در آن آتش نیفروخته باشند. (از ذیل اقرب الموارد). || خاک. (منتهی الارب). تراب. (از ذیل اقرب الموارد). || گورستان. (منتهی الارب). مقبره. (اقرب الموارد). || خانه. (منتهی الارب). خانه و اثری که از آن باشد. (از اقرب الموارد). ج، اَبلاد. (اقرب الموارد). || جای بیضه نهادن شترمرغ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و از آن جمله است مثل «هو أذل ّ من بیضهالبلد»یعنی از تخم شترمرغ که آنرا ترک میگوید خوارتر است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سینه. (منتهی الارب). صدر. (اقرب الموارد). || کف دست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || گویک ارزیز که کشتی بانان عمق آب را بدان اندازه کنند. (منتهی الارب). اندکی از رصاص و سرب گرد و غلطان است که کشتی بان بوسیله ٔ آن آب را اندازه میگیرد. (از اقرب الموارد). گوی ارزیزین که کشتی بانان بدان عمق آب را اندازه میگیرد. (یادداشت مرحوم دهخدا). بُلد. رجوع به بُلد شود. || گشادگی میان دو ابرو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || عنصر چیزی. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). || گو بالای سینه و آنچه گرداگرد یا وسط آن است. (منتهی الارب). || یکی از منازل قمر و آن شش ستاره است در برج قوس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
بلد. [ب َ ل َ] (اِخ) شهرکی است مشهور از نواحی دجیل در نزدیکی حظیره و حربی، از اعمال بغداد. (از معجم البلدان) (از مراصد).
بلد. [ب َ ل َ] (اِخ) نسف (نخشب) را در ماوراءالنهر بلد گویند. (از مراصد) (از معجم البلدان).
بلد. [ب َ ل َ] (اِخ) یا بَلَط. شهری است قدیمی بر نهر دجله بالای موصل. طول آن 67 درجه و نیم و عرضش 38 درجه و یک سوم است. فاصله ٔ آن تا موصل هفت فرسخ و تا نصیبین بیست وسه فرسخ است. نام آن را در فارسی شهراباذ (شهرآباد) نوشته اند. (از معجم البلدان). شهریست [ازجزیره] بر کران دجله نهاده و اندر وی آبهاست روان بجز از دجله. (حدود العالم). شهر قدیمی است بالای موصل در کنار دجله بفاصله ٔ هفت فرسخ از موصل، و گاهی بلط گویند. (مراصد).
بلد. [ب َ ل َ] (اِخ) نام شهر مروالرود است. (از معجم البلدان) (از مراصد).
بلد. [ب َ ل َ] (اِخ) نام شهر کرج است که ابودلف آنرا بساخت و «بلد» نام نهاد. (از معجم البلدان) (از مراصد). رجوع به کرج شود.
بلد. [ب َ ل َ] (اِخ) مکه ٔ معظمه. (منتهی الارب). مکه، از جهت تفخیم برای آن، چنانکه ثریا را نجم و مندل را عود گویند. (از ذیل اقرب الموارد): لا اقسم بهذا البلد، و أنت حل بهذا البلد. (قرآن 1/90 و2)، به این شهر مکه سوگند یاد نمی کنم در حالی که تو در این شهر مقیم هستی.
بلد. [ب َ ل َ] (اِخ) (ال...) نام سوره ٔ نودم از قرآن کریم است و آن مکیه است پس از سوره الفجرو پیش از سوره الشمس قرار دارد. و بیست آیت باشد و با آیه ٔ «لا اقسم بهذا البلد (قرآن 1/90) شروع شود.
بلد. [ب ُ] (ع اِ) گوی زر یا سیم یا ارزیز که بدان آب را قسمت کنند. (منتهی الارب). بَلَد. رجوع به بَلَد شود.
فرهنگ معین
شهر، جمع بلاد، بلدان، زمین، ناحیه، آن که راه را می شناسد و دیگران را راهنمایی می کند. [خوانش: (بَ لَ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
راهبر، راهنما،
کسی که راهی را بشناسد یا کاری را بداند،
شهر، سرزمین،
نودمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۳۰ آیه، الفجر،
* بلد شدن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
کاری را یاد گرفتن،
راهی را شناختن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
دلیل راه، دلیل، راهبر، راهنما، هادی، آشنا، مطلع، وارد، واقف، دیار، شهر، مدینه، ولایت، منطقه، ناحیه
فارسی به انگلیسی
Familiar, Guide
گویش مازندرانی
وارد –مطلع، آزموده
فرهنگ فارسی هوشیار
شهر، و به معنی راهنما و راهبر هم گویند
فرهنگ فارسی آزاد
بَلَد، قطعه وسیعی از زمین، قطعه زمینی مسکون یا غیرمسکون، زمین (خاک) شهر، اقلیم، خانه، قبر، مقبره (جمع: بٌلدان، بِلاد، هر دو بمعانی اقالیم و ممالک نیز آمده است)،
معادل ابجد
36