معنی بند
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
زنجیر و ریسمانی که بر پای و دست اسیران بندند، گره، محل به هم پیوستن دو چیز، مفصل، هر یک از فصول و فقرات نامه ها، قوانین و لوایح، سدی که در پیش آب بندند، حبس، نیرنگ، فریب، عهد، پیمان. [خوانش: (بَ) [په.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
حبل، رسن، رشته، ریسمان، طناب، نخ، ترک، زین، بست، عقد، قید، گره، گیر، پیوند، لولا، مفصلگاه، مفصل، استخوان انگشت، اتصالگاه، پیوندگاه، گرهگاه، تله، دام، رهن، گرو، گرفتاری، مخمصه 01 آز، طمع، یک زوجگاو، حیله
فارسی به انگلیسی
Arthro-, Band, Belt, Bind, Binder, Bond, Cincture, Clinch, Clothesline, Connection, Connective, Cord, Couple, Dam, Fastener, Fastening, Fetter, Gin, Hinge, Lace, Ligature, Line, Links, Lock, Noose, Paragraph, Restraint, Restriction, Rope, Sling, Stay, Strap, String, Tie, Tightrope, Trammel
فارسی به ترکی
bend, bağ
فارسی به عربی
انشوطه، بند، حافظه الاوراق، خندق، رباط، ربطه، سد، غل، فصاحه، فقره، فک، مظهر، مفصل، مفصله، مقاله، مقطع شعری
عربی به فارسی
بند , ماده
ترکی به فارسی
بند
گویش مازندرانی
مستقیم به طرف چیزی یا کسی رفتن، بی محابا گذشتن، طناب رخت...
ته بن
طناب نازک، نخی که با آن سرکیسه را بندند، بند
کتل، راه سربالایی، حدفاصل آب و خشکی، کوهستان و صخره های...
محلی که آب را از آن جا می توان قطع نموده و به سمت دیگری هدایت...
تار عنکبوت، عنکبوت، درخت زبان گنجشک ون
فرهنگ فارسی هوشیار
فاصله میان دو عضو که آن را بعربی مفصل گویند
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Abhängen, Absatz (m), Abschnitt (m), Angel (f), Binden, Bindung (f), Damm [noun], Fuge (f), Gelenk (n), Gelenk (n), Gemeinsam, Haspe (f), Hund, Keule (f), Kneipe (f), Knüpfen, Paragraph (m), Punktgleichheit (f), Scharnier (n), Schlips (m)
معادل ابجد
56