معنی بنفشه، بنیاد دل، خانه پدر

حل جدول

بنفشه، بنیاد دل، خانه پدر

اثری از صفیه گلرخسار


بنفشه ، بنیاددل ، خانه پدر

اثری از صفیه گلرخسار


پدر خانه

نان اور


خانه پدر

اثری از صفیه گلرخسار

لغت نامه دهخدا

خانه ٔ دل

خانه ٔ دل. [ن َ / ن ِ ی ِ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) جوف آن. داخل شکم. درون دل. || کنایه از کعبه ٔ معظمه. (انجمن آرای ناصری).


بنفشه

بنفشه. [ب ُ / ب ِ / ب َ ن َ ش َ / ش ِ] (اِ) گلی باشد معروف و طبیعت آن سرد است در دوم و سوم و معرب آن بنفسج است. (برهان). گیاهی است دوایی، درختش بغایت پست با شاخ های باریک و گلش برنگ کبودمیباشد. (غیاث). نام درختی است که گلش کبود و خوشبومیباشد. طبیعت آن سرد و تر و در تبرستان بسیار و خودرو است. (انجمن آرا) (آنندراج). گیاهی بهاری که دارای گلهای کبود و معطر است. (ناظم الاطباء). گیاهی است از تیره ٔ کوکناریان که دارای برگهای متناوب است. در حدود صد گونه از این گیاه شناخته شده است که همه متعلق به نواحی گرم و معتدل نیمکره ٔ شمالی هستند. گلهایش نامنظم و دارای 5 گلبرگ است که یکی از گلبرگها بنام گلبرگ مقدم دارای مهمیز میباشد. رنگ گلهایش معمولاً بنفش است و گاهی سفید. این گیاه در ایران بفراوانی و بعنوان گل زینتی در باغچه ها کاشته میشود. گل آن در تداوی بعنوان ملین مورد استعمال دارد. بنفشه ٔ ایران. بنفشه معطر. بنفسج. بنفشه ٔ عطر. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی «ونفشک » (هرن آنرا بفتح و کسر و ضم اول خوانده). طبری «ونوشه ». مازندرانی کنونی «ونوش ». گیلکی «بنفشه ». تیره ٔ بنفشه دارای گل های نامنظم و مهمیزدار است و دو جنس دارد. بنفشه ٔ معطر که گل آن بعنوان ملین بکار رود و دیگر بنفشه سه رنگ یا بنفشه ٔ فرنگی که برای زینت کاشته میشود. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین):
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش نهی گوگرد بفخم.
منجیک.
آمد نوروز نو دمید بنفشه
بر تو خجسته بخصم باد مرخشه.
منجیک.
سرکش بربست رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید.
کسایی.
بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان
همی بنفشه پدید آرد از دو لاله ستان
مرا بنفشه و لاله بکار نیست که او
بنفشه دارد و زیر بنفشه لاله نهان.
فرخی.
از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت
سرخ و سپید گشت چو دیبای پای رشت.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 206).
جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن
راغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار.
منوچهری.
عروس بهاری کنون از بنفشه
گشن جعد و از لاله رخسار دارد.
ناصرخسرو.
به سبزه ٔ دمنی دل گرای کی گردد
کسی که یابد بوی بنفشه ٔچمنی.
سوزنی.
من چون بنفشه بر سر زانونهاده سر
زانو بنفشه رنگ تر از لب هزار بار.
خاقانی.
داد لبش چون نمک بوی بنفشه به صبح
بر نمکش ساختم مردم دیده کباب.
خاقانی.
سروبن چون به شصت سال رسید
یاسمن بر سر بنفشه دمید.
نظامی.
چون بنفشه زبان از راه قفا بیرون کشیده است. (سندبادنامه ص 17).
بی گل رویش درایام شباب
چون بنفشه سوگواری مانده ام.
عطار.
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار.
سعدی.
- بنفشه پوش، از عالم گل پوش است. (آنندراج). آرایش شده بابنفشه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
لبم ز حرف لبش هست باده نوش هنوز
بود نظاره ٔ خطش بنفشه پوش هنوز.
اسحاق شوکت (از آنندراج).
- بنفشه خط، از اسمای معشوق است. (آنندراج). معشوق محبوب. (فرهنگ فارسی معین).
- || (ص) آنکه دارای بروت کبود سیاه رنگ باشد. کبودسبیل. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). بنفشه موی. (آنندراج). و رجوع به همین ترکیب شود.
- بنفشه دل، دل سوخته. که دل از غم تیره دارد:
از بس که غم خورم ز سپهر بنفشه رنگ
خاقانی بنفشه دلم خواند روزگار.
خاقانی.
- بنفشه زار، زمینی که در آن بنفشه روئیده باشد. (فرهنگ فارسی معین):
بنفشه زار بپوشیدروزگار به برف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف.
کسایی.
بنفشه زلفا! گرد بنفشه زار مگرد
مگرد لاله رخا! گرد لاله ٔ رنگین.
فرخی.
از خاک و خار و خاره به اردیبهشت ماه
روید بنفشه زار و سمن زار و لاله زار.
سوزنی.
باز سر از شرم چون بنفشه فروبرد
گرد گلش تا بنفشه زار برآمد.
سوزنی.
ز بنفشه زار زلفش نفحات عید الا
سوی فخر دین و دولت شه دادگر نیاید.
خاقانی.
گر پیش ما ببوی بنفشه برد نمک
تیغش نمک تن است برنگی بنفشه زار.
خاقانی.
چنین که در دل من داغ زلف سرکش تست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم.
حافظ.
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین
که از تطاول زلفت چه بیقرارانند.
حافظ.
- بنفشه زلف، که زلفش چون بنفشه مرغول، کبود و سیاهرنگ باشد. بنفشه موی:
بنفشه زلف من آن سروقد سیم اندام
بر من آمد وقت سپیده دم بسلام.
فرخی.
غزل سرای شدم بر شکرلبی گل خیز
بنفشه زلفی نسرین بری صنوبرقد.
سوزنی.
- بنفشه ستان، آنجا که بنفشه روید. بنفشه زار:
خزان قوی شد چون گل برفت، رفت رواست
بنفشه هست ؟ بلی با که ؟ با بنفشه ستان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 298).
- بنفشه ٔ طبری، بنفشه ٔ مازندرانی:
بمنظر آمد باید که وقت منظر بود
نقاب لاله گشودند و لاله روی نمود
بنفشه ٔ طبری خیل خیل سر بر کرد
چو آتشی که ز گوگرد بردویده کبود.
منجیک.
چون بهم کردی بسیار بنفشه ٔ طبری
باز برگرد و به بستان شو چون کبک دری.
منوچهری.
گل طریست رخت خط بنفشه ٔ طبری
رقم بنفشه و گلبرگ از او شده مرقوم.
سوزنی.
- بنفشه عارض، که عارضش رنگ و بوی بنفشه دارد:
سلسله جعدی بنفشه عارضی
کش فریدون افدرو پرویز جد.
بوشعیب.
- بنفشه عذار، آنکه عذارش چون بنفشه باشد. به رنگ و به شکل بنفشه:
و در موضع سقاه هر خوش پسری، ظریف منظری بنفشه عذاری... کمربر میان بسته. (جهانگشای جوینی).
- بنفشه فام، برنگ بنفشه. بنفشه رنگ:
سلطان اعظم آنکه به تیغ بنفشه فام
اندر دل مخالف دین شد بنفشه کار.
خاقانی.
- بنفشه ٔ فرنگی، نوعی بنفشه بعنوان گیاه زینتی که در باغچه ها کشت میشود و بمناسبت رنگ گلبرگهایش که بنفش کم رنگ و سفید و بنفش پررنگ هستند بنام بنفشه ٔ سه رنگ نیز موسوم است و دارای پنج کاسبرگ است ورنگ گلهای آن بی نهایت متنوع است. بنفشه ٔ سه رنگ. (از فرهنگ فارسی معین) (از لاروس).
- بنفشه کرده، برنگ کبود رنگ شده. (ناظم الاطباء).
- بنفشه گون، بنفشه رنگ. بنفشه فام:
تیغ بنفشه گونش برد شاخ شر چنانک
بیخ بنفشه بوی دهان شرابخوار.
خاقانی.
- بنفشه گون طارم، کنایه از آسمان کبود. (برهان) (آنندراج) (رشیدی) (انجمن آرا). آسمان ارغوانی. (ناظم الاطباء).
- بنفشه گون مهد، کنایه از آسمان و زمین. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء).
- بنفشه موی، آنکه دارای موهای کبودسیاه باشد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). آنکه مویش چون بنفشه باشد برنگ و شکل:
به دسته بندی موی بنفشه مویان رو
مرو بباغ چه سنبل کدام مرزنجوش.
ظهوری (از آنندراج).
- بنفشه وار، بنفشه گون. بنفشه رنگ. چون بنفشه سرفرونهاده:
یار مرا خط بنفشه وار برآمد
بوی بنفشه ز خط یار برآمد.
سوزنی.
بنفشه وار نشستن چه سود سر در پیش
دریغ بیهده خوردن بدان دو نرگس مست.
سعدی.
|| مجازاً موی، زلف:
ز هر سو شاخ گیسو شانه میکرد
بنفشه بر سر گل دانه میکرد.
نظامی.
- بنفشه بگرد سمن دمیدن، کنایه از قرار گرفتن موهای بناگوش بر گرد رخسار از جهت مشابهت زلف با بنفشه و رخسار با سمن:
منیژه ز خیمه یکی بنگرید
بر آن سروبن روی بیژن بدید
یکی اسب بسته به پیش درخت
منیژه فروماند از کارسخت
برخسارگان چون سهیل یمن
بنفشه دمیده به گرد سمن.
فردوسی.
|| گیاهی است که در آب روید. (برهان).گیاهی است که در آب روید و سبز و کبود بود و اندکی بسیاهی زند. برکوع و سجود و ده گوشش نسبت کرده اند. (شرفنامه ٔ منیری). گیاهی را گویند که در آب روید. (ناظم الاطباء).


بنیاد

بنیاد. [ب ُ] (اِ مرکب) پهلوی «بون دات » پارسی باستان «بونه داتی » (در بن قرارداده). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). مرکب است از «بن » بمعنی پایان و «یاد»، به معنی اساس، که کلمه ٔ نسبت است. (از آنندراج). بنلاد و بنیان. (ناظم الاطباء). اصل. (ترجمان القرآن). قاعده. (زمخشری). عنصر. (بحرالجواهر). بیخ. پایه. اصل. ریشه. (فرهنگ فارسی معین):
مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف
شگفت گونه لکن قوی و بابنیاد.
کسایی.
نسازیم از آن رنج بنیاد گنج
نبندیم دل در سرای سپنج.
فردوسی.
بدو گفت شه ای پسر شادباش
همیشه خرد را تو بنیاد باش.
فردوسی.
مرا شهر و هم گنج آباد هست
دلیری و مردی و بنیاد هست.
فردوسی.
خرد را بپرسید بنیاد چیست
به برگ و به بار خرد شاد کیست.
فردوسی.
بنیاد فضل و بنیت فضل است و پشت فضل
وز پشت فضل مانده شه شرق یادگار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 168).
خشمگین بودن تو از پی دین باشد و بس
کار و کردار ترا بر دین باشد بنیاد.
فرخی.
خواست تا تو بدو ره آموزی
شغل او را قوی کنی بنیاد.
فرخی.
دلم بگرفت از این آسوده کاری
که آسایش بود بنیاد خواری.
(ویس و رامین).
نگه دار دین آشکار و نهان
که دین است بنیاد هر دو جهان.
اسدی.
دین و دنیا را بنیاد به یک کالبد است
علم تأویل بگوید که چگونه است بناش.
ناصرخسرو.
قران بود و شمشیر پاکیزه حیدر
دو بنیاد دین متین محمد.
ناصرخسرو.
نتوانست گفت که سلیمان هستم و بنیاد و پادشاهی در انگشتر بود. (قصص الانبیاء ص 168).
این جهان پایدار نیست از آن
که بر آنش نهاده شد بنیاد.
مسعودسعد.
بنیاد ملک بی سرتیغ استوار نیست
او را که ملک باشد بی تیغ کار نیست.
(از کلیله و دمنه).
اندیشید که اگر بنیادی نهد و با لشکردیلم خصومتی آغاز کند به اتمام برسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول ص 76).
سخنهایی از تیغ پولادتر
زبان از سخن سخت بنیادتر.
نظامی.
به گیتی چنین بود بنیادشان
که تخمه به گیتی برافتادشان.
نظامی.
ای برادر بجهان بدتر از این کاری نیست
هان و هان تا نکنی تکیه بر این بدبنیاد.
اثیرالدین اومانی.
سعدیا گر بکند سیل فنا خانه ٔ عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از او است.
سعدی.
|| بنای عمارت و اصل و ریشه ٔ آن و بنای دیوار و اصل آن. (ناظم الاطباء). شالوده. پی دیوار. بنلاد. بنیان. (فرهنگ فارسی معین): و اندر خره به ناحیت پارس یکی آتشکده است... بنیاد او را دارا نهاده است. (حدودالعالم).
ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار
چنین کرد تا باشد آن پایدار.
فردوسی.
بنیاد آن [کازرون] هم طهمورث کرده است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 145). شهرکی ساخت بنیاد آن از سنگ و ارزیز و عمودهای آهن. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 69).
عدل بنیادی است عالی ملک را
تو بحق معمار آن بنیادباش.
مسعودسعد.
و اگر خردمند به قلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید که بنیاد آن هرچه مؤکدتر باشد... البته به عیبی منسوب نگردد. (کلیله ودمنه).
در اواخر عمر و خواتیم ایام بنیاد سرایی فرموده بود و آنرا سهل آباد نام کرده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول ص 146).
رواقی جداگانه دید از عتیق
ز بنیاد تا سر به گوهر غریق.
نظامی.
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر.
حافظ.
- از بنیاد بردن، کنایه از نیست و نابود کردن. (آنندراج).
- بنیاد از پای درآوردن، کنایه از درهم ریختن و نیست و نابود کردن:
در آرند بنیاد روئین ز پای
جوانان به شمشیر و پیران به رای.
سعدی.
- بنیاد بر یخ نهادن، کنایه از بی مداری و بی ثباتی باشد. (برهان) (آنندراج). بی مداری. (رشیدی). کنایه ازبی مدار و بی ثبات بودن. (ناظم الاطباء).
- بنیاد به آب بردن، کنایه از استوار کردن. (آنندراج):
برد بنیادهر نمونه به آب
تا نگردد دگر ز آب خراب.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- بنیاد به آب رسانیدن، کنایه از بنیاد استوار کردن. (آنندراج).
- بنیاد عمر بر یخ بودن، بی ثبات بودن عمر:
بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر
روزی هزار قصر مهیا برآورم.
خاقانی.
|| آغاز. (آنندراج):
نمک زد شوقی اندر جان و نو کرد
جراحتها که در بنیاد بوده است.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).

گویش مازندرانی

بنفشه

بنفشه – نوعی گل و نامی برای دختران

بنفشه – نوعی گل و نامی برای دختران

تعبیر خواب

بنفشه

درخت بنفشه در خواب کنیزکی است بدخوی و ناسازگار. - جابر مغربی

اگر زنی بیند بنفشه از درخت بکند و به شوهر خویش داد، دلیل که شوهر او را طلاق دهد. اگر بیند کسی دسته بنفشه بدو داد، دلیل که میان ایشان مفارقت افتد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

بنفشه در خواب به وقت خود، دلیل که از زنی یا کنیزکی چیزی بدو رسد، یا او را فرزندی آید. اگر وی رااز درخت خویش جدا بیند، دلیل که غم و اندوه خورد. - محمد بن سیرین

فرهنگ عمید

بنیاد

بیخ، پایه، اصل، شالوده،
پی دیوار،
* بنیاد کردن: (مصدر متعدی)
بنا کردن،
شالوده ریختن،
آغاز کردن، دست به کاری زدن،
* بنیاد نهادن: (مصدر متعدی)
شالوده ریختن،
بنا کردن،
آغاز کردن،


بنفشه

گیاهی زینتی، با ساقه‌های باریک، برگ‌های متناوب، و گل‌هایی به رنگ‌های مختلفِ بنفش، آبی، و زرد که بعضی از انواع آن مصرف دارویی دارد،
* بنفشهٴ طبری: (زیست‌شناسی) نوعی بنفشۀ خودرو که در مازندران و گیلان کنار جویبارها می‌روید: بنفشهٴ طبری خیل‌خیل سر بر‌کرد / چو آتشی که به گوگرد بر پرورند کبود (منجیک: شاعران بی‌دیوان: ۲۲۵)،

فرهنگ معین

بنفشه

(بَ نَ ش ِ) [په.] (اِ.) گیاهی است کوتاه با ساقه های باریک و برگ های متناوب، دارای پنج گلبرگ می باشد، گل هایش کوچک و به رنگ بنفش و زرد و سفید. این گل در بهار پیش از سایر گل ها می روید و بسیار خوشبو است.

معادل ابجد

بنفشه، بنیاد دل، خانه پدر

1400

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری