معنی بن بست، حالت مجبور کردن، معذوریت

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

بن بست

بن بست. [بُم ْ ب َ] (ص مرکب، اِ مرکب) بن بسته. کوچه ٔ تنگی که بن آن بسته و پوشیده باشد و راه دررو نداشته باشد. (ناظم الاطباء). کوچه ٔ سربسته. (آنندراج).
- کوچه ٔ بن بست، در تداول، کوچه ای که راهی بجائی ندارد. از بن دررو ندارد. کوچه ٔ ناگذارده، مقابل گذارده. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
شاید افتد گذر بوی تو روزی آنجا
کوچه ٔ غنچه عجب نیست که بن بست شده ست.
تأثیر (از آنندراج).


معذوریت

معذوریت. [م َ ری ی َ](ع مص جعلی، اِمص) معذور بودن. حالت کسی که عذر او پذیرفته است.


مجبور کردن

مجبور کردن. [م َ ک َ دَ] (مص مرکب) ناگزیر کردن. داشتن به... واداشتن به. به ستم داشتن بر کاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


بست کردن

بست کردن. [ب َ ک َ دَ] (مص مرکب) منقبض شدن. قبض کردن. چنانکه دوا یا غذایی قابض. شدّ طبیعت. قبض شدن.
- بست کردن شکم، (در تداول خانگی) یبوست سخت در معده پیدا شدن.

فرهنگ فارسی هوشیار

بن بست

کوچه تنگی که بن آن بسته و پوشیده باشد و راه دررو نداشته باشد

فرهنگ عمید

بن بست

کوچه‌ای که آخرش بسته باشد و راه به جایی نداشته باشد،
[مجاز] کار دشواری که راه حل برای آن پیدا نشود،

فارسی به عربی

بن بست

إخفاقٌ

فرهنگ معین

بن بست

(بُ بَ) (ص مر.) فاقد راه خروج.

مترادف و متضاد زبان فارسی

مجبور کردن

وادار کردن، ملزم کردن، اجبار کردن، ناگزیر کردن

معادل ابجد

بن بست، حالت مجبور کردن، معذوریت

2904

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری