معنی بهار

لغت نامه دهخدا

بهار

بهار. [ب ِ] (اِخ) ایالتی در هند. در شمال شرقی دکن که در بخش شرقی دشت گنگ واقع است و دارای 40219000 تن سکنه میباشد. کرسی آن پتنه. محصول عمده ٔ آنجا برنج، نیشکر و پنبه است. (فرهنگ فارسی معین). نام ولایتی است در هندوستان. (برهان). ملکی است معروف در هندوستان. (غیاث). ولایتی است معروف از هندوستان. (رشیدی). نام ولایتی است از ملک هندوستان بر شرقی دهلی که دارالملک آنرا نیز بهار خوانند چون از آنجا بگذرند به بنگاله رسند. (آنندراج).

بهار. [ب َ] (اِ) فصل ربیع است، یعنی بودن آفتاب در برج حمل و ثور و جوزا. (از جهانگیری). فصل ربیع و آن در بلاد اقلیم چهارم و پنجم و ششم، مدت ماندن آفتاب است در حمل و ثور و جوزا و در اقلیم دوم و سوم مدت ماندن آفتاب در حوت و حمل. (غیاث). ترجمه ٔ ربیع. و آن بودن آفتاب در برج بره و گاو و دوپیکر باشد و آن مشهور است. (آنندراج):
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
ابوشکور.
ز شیراز آن نامه ٔ شهریار
چو رخشنده گل شد بوقت بهار.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2459).
هوا خوش نگار و زمین پرنگار
تو گفتی به تیر اندر آمد بهار.
فردوسی.
چنانکه این زمستان، فصل بهار آنجا باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367).
چو باغی از مه و پروین بهارش
بهاری از گل و سوسن نگارش.
(ویس و رامین).
شادی بدین بهار چو می بینی
چون بوستان خسرو و صحرا را.
ناصرخسرو.
ترا کنون که بهار است جهد آن نکنی
که نانکی بکف آری مگر زمستان را.
ناصرخسرو.
در سفر باغ و بوستان و بهار
منزل و جای و رهگذار تو باد.
مسعودسعد.
هرگاه که آفتاب به اول حمل رسد بهار باشد، تا به اول سرطان. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). به فصل بهار به بادغیس بود... و لشکری از بهار و تابستان برخورداری تمام یافتند از عمر خویش. (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی چ معین صص 49- 50). چون بهار درآمد اسبان به بادغیس فرستادند. (چهارمقاله ایضاً ص 51).
عمر است بهار نخل بندان
کش هر نفسی خزان ببینم.
خاقانی.
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمی یابم.
خاقانی.
- بهار عمر، کنایه از دوران جوانی:
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
باز آ که ریخت بی گل رویت بهار عمر.
حافظ.
- بهار حسن، ابتدای جوانی و شادابی و زیبائی:
خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو.
حافظ.
- بهار دل، کنایه از شادمانی و سرور است:
بهشتی گل و ارغوان و سمن
شکفته بهار دل و جان من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- امثال:
با یک گل بهار نمیشود.
سالی که نکوست از بهارش پیداست.
مثل ابر بهار گریستن، کنایه از اشک فراوان ریختن.
مثل بهار شوشتر.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. || گل و شکوفه ٔ هر درخت، عموماً و گل و شکوفه ٔ نارنج و سایر مرکبات، خصوصاً. (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). هر گل، عموماً و گل نارنج، خصوصاً. (غیاث) (رشیدی) (آنندراج):
بدستی گلی داشتی آبدار
بدست دگر دسته ای از بهار.
(یادداشت بخط مؤلف بدون ذکر نام شاعر).
بهار و گلت هر دو با بوی و رنگ
چنان هیچ کس را نیاید بچنگ.
شمسی (یوسف و زلیخا).
برفتارو گفتار و بالا و تن
بهار و چمن بود و سرو و سمن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
یکی کوه پرپلنگ یکی بیشه پرهزبر
یکی چرخ پرنجوم یکی باغ پربهار.
فرخی.
جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن
باغش پر از بنفشه وراغش پر از بهار.
منوچهری.
چو هر سالی بهارآید بگلزار
بهار من نیارد جز یکی خار.
(ویس و رامین).
چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آمد بهار از شاخساران.
(ویس و رامین).
کی غره شود دل حزینم
زین پس به بهار بوستانی.
ناصرخسرو.
درخت آنگه برون آرد بهاری
که بشکافد سر هرشاخساری.
(از جوینی).
رسم ترنج است که در روزگار
پیش دهد میوه پس آرد بهار.
نظامی.
گل بی آفت باد خزانی
بهاری تازه بر شاخ جوانی.
نظامی.
گلا وتازه بهارا تویی که عارض تو
طراوت گل و بوی بهار من دارد.
سعدی.
گر بهار و لاله و نسرین نروید گو مروی
پرده برداری بهار و لاله و نسرین من.
سعدی.
|| در شواهد ذیل به معنی گیاه، سبزه و علوفه ٔ سبز ظهور دارد:
آمد آن بلبل چمیده بباغ
آمد آن آهوی چریده بهار.
فرخی.
چون ستوران بهار نیکو بخوردند و بتن و توش خویش بازرسیدند. (چهارمقاله ٔ نظامی چ معین ص 49). لشکر او از سفر مازندران کوفته بودند وسلاحها به نم تباه شده و چهارپای بهار ناخورده. (راحهالصدور راوندی). || گیاهی است از تیره ٔ مرکبان که چهارگونه از آن شناخته شده. گلهایش زردرنگ و در کوهستانهای اروپای مرکزی و جنوبی و آسیای غربی و مرکزی میروید و بعنوان گل زینتی نیز در باغها کاشته میشود. گل گاوچشم. اقحوان اصفر. (فرهنگ فارسی معین). نام گلی است زرد که آن را گل گاوچشم خوانند و بعضی گویند به این معنی، عربی است. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری). گل گاوچشم. (رشیدی). اسم نوع اصفر اقحوان است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). گاوچشم است و از اسفرمها است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اقحوان اصفر. خبزالغراب. مقارجه. املال. گاوچشم و قسم کوچک آنرا عین الحجل گویند. احداق المرض. عین اغلی. (یادداشت بخط مؤلف). || بت که بعربی صنم خوانند. (برهان). بت و صنم. (ناظم الاطباء). بت که ترجمه ٔ صنم است. (آنندراج):
بهارش تویی غمگسارش تویی
بدین تنگ زندان زوارش تویی.
فردوسی.
نیکوانی چو نگار اندر پیش
دلبرانی چو بهار اندر بر.
فرخی.
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزر است و چون بهار برهمن.
منوچهری.
|| زیبا. خوش اندام:
سخن با رخش رامین گفت یکسر
بدو گفت ای بهار کوه پیکر.
(ویس و رامین).
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز بپژمرده کشت.
اسدی.
|| بتخانه و آتشکده. (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). آتشخانه و نام بتخانه. (غیاث):
بسته حریر دارد و وشّی معمدا
از نقش واز نگار همه خوب چون بهار.
معروفی.
سرایهای چو آهنگ مانوی پرنقش
بهارهای چو دیبای خسروی بنگار.
فرخی.
آه و دردا که همه برهمنان همه هند
جای سازند بتان را دگر ازنو به بهار.
فرخی.
وثاق از او چو بهار است و او در او چو صنم
سرای از او چو بهشت است و او در او چو خرد.
فرخی.
زیب معنی بایدت اینک شنیدی زین پسر
نقش باقی بایدت رو معتکف شو در بهار.
سنایی.
بهاری دل افروز در بلخ بود
کزو تازه گل را دهن تلخ بود.
نظامی.
|| (اِخ) بتخانه ٔ هند. (مفاتیح). || بتخانه ٔ چین. || آتشکده ٔ ترکستان. || خانه ٔ طلاکاری و منقش. (برهان) (ناظم الاطباء). || حرم پادشاهان و سلاطین. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || درخت خرما، اسم فارسی آن طلع کور است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). || قسم نر خرما اسم قفور است و آنرا کفری نامند. (فهرست مخزن الادویه). قسم نر خرما اسم قفور است و او را کهری نامند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). || جامه ٔ نفیس. (غیاث). || یکی از دستگاهها و ادوار ملایم در موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). || وزنه ای است هندی. (حاشیه ٔ برهان چ معین).

بهار. [ب َ] (ع اِ) هر چیز خوب و خوش نما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر چیز نیکو و روشن. (آنندراج). || سرسینه ٔ اسب و سپیدی در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

بهار. [ب ِ] (اِ) بمعنی تنگ بار است که عبارت از یک تای بار است. (برهان) (ناظم الاطباء). یک تنگ بار. (آنندراج) (جهانگیری).

بهار. [ب ُ] (ع اِ) بت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || فرستوک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پرستو. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || ماهیی است سپید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || پنبه ٔ واخیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پنبه ٔ دانه برآورده. (آنندراج). پنبه ٔ حلاجی شده. (از اقرب الموارد). || چیزی است که بدان وزن میکنند، و آن سه صد رطل است یا چهارصد یا ششصد یا هزار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آلتی است از آلات وزن و آن سه صد رطل یا چهارصد یا ششصد یا هزاررطل است. (آنندراج). مقدار سیصد رطل یا هزار رطل. (رشیدی). || تنگ بار که چهارصد رطل باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (رشیدی). || آوندی است که به ابریق ماند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ظرفی است مانند ابریق. (آنندراج). || متاع دریا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

بهار. [ب َ] (اِخ) نام جزیره ای خوش آب و هوا. (برهان) (ناظم الاطباء).

بهار. [ب َ] (اِخ) ملک الشعراء محمدتقی بن ملک الشعراء محمدکاظم صبوری. شاعر بزرگ عصر ما (1266 -1330 هَ.ش.). وی در عین حال شاعر و محقق و نویسنده و استاد دانشگاه و روزنامه نگار و مرد سیاست بود. بهار در شعر شیوه ٔ فصیح قدما را به نیکوترین صورتی بیان کرده. در ضمن از زبان متداول لغات و تعبیرات و اصطلاحاتی را در اشعار خود بعاریت گرفته است. وی شعر را وسیله ٔ بیان مقاصد گوناگون قرار داده و با اطلاعی که از زبان پهلوی داشت به ایجاد ترکیبات جدید و استعمال مجدد برخی از لغات متروک توفیق یافت. دیوان بهار دردو مجلد بطبع رسیده. از آثار تحقیقی او تصحیح و تحشیه ٔ «تاریخ سیستان » و «مجمل التواریخ والقصص » و تألیف «سبک شناسی » در سه جلد است. (فرهنگ فارسی معین).

بهار. [ب َ] (اِخ) دهی از دهستان تبادکان است که در بخش حومه ٔ شهرستان مشهد واقع است و دارای 355 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

بهار. [ب َ] (اِخ) دهی از دهستان فرق است که در بخش مرکزی شهرستان قوچان واقع است. دارای 629 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

فرهنگ معین

بهار

(~.) (اِ.) بتخانه، بتکده.

دادن (~. دَ) (مص ل.) در فصل بهار، با لشکر در جایی اقامت کردن.

(بَ) [په.] (اِ.) اولین فصل سال شامل سه ماه: فروردین، اردیبهشت و خرداد.

فرهنگ عمید

بهار

بتخانه، بتکده،
آتشکده: بهاری دل‌افروز در بلخ بود / کز او تازه‌گل را دهن تلخ بود (نظامی۵: ۹۱۸)،

از فصول چهارگانۀ سال برابر با سه ماه اول سال خورشیدی ایرانی (فروردین، اردیبهشت، خرداد) که درختان سبز و خرم می‌شوند و گیاهان می‌رویند، نوبهار، بهاران،
(زیست‌شناسی) = بابونه
(زیست‌شناسی) شکوفۀ درختان، به‌ویژه درخت نارنج: بهارِ نارنج،
[مجاز] دوران شکوفایی: بهار زندگی،
(موسیقی) یکی از دوایر ملایم،

حل جدول

بهار

فصل طبیعت

آبسال

ربیع

مترادف و متضاد زبان فارسی

بهار

آبسال، آبسالان، بهاران، ربیع، نوبهار،
(متضاد) پاییز، شکوفه، بت‌خانه، بتکده

فارسی به انگلیسی

بهار

Spring

فارسی به ترکی

بهار‬

bahar, ilk bahar

فارسی به عربی

بهار

ربیع

نام های ایرانی

بهار

دخترانه، شکوفه و گل، سه ماه اول سال شمسی، نام اولین فصل سال، پس از زمستان و پیش از تابستان، شکوفه درختان خانواده مرکبات، کنایه از لطافت وزیبایی، نام شهری در کردستان، مرکز کردستان در دوره سلجوقی، لقب شاعر و نویسنده و محقق کردنگارش کردی: بههار)) " ملک الش

تعبیر خواب

بهار

هار در وقت بهار پادشاه است. اگر به خواب بیند که فصل بهار است و هوا نامعتدل، چنانکه از گرمی و سردی مردمان را مضرت و رنج رسید، دلیل که اهل آن دیار را زا پادشاه رنج و مضرت رسد. اگر بیند هوا معتدل است و چنان خرم گشته از گل و شکوفه، و مردم را هیچ رنج و مضرت نبود، دلیل که مردم آن دیار را از پادشاه خیر و منفعت رسد. اگر بهار را به وقت خود به اعتدال بیند، دلیل جاه و عز و رفعت است و مردم عامه را از پادشاه، قوت ونصرت است و دلیل انصاف پادشاه است و تاویل فصل پاییز همین است. - محمد بن سیرین

گویش مازندرانی

بهار

شکوفه ی مرکبات، فصل بهار

فرهنگ فارسی هوشیار

بهار

یکی از فصلهای چهارگانه سال، سه ماه اول سال خورشیدی: فروردین، اردیبهشت، خرداد

فرهنگ پهلوی

بهار

نخستین فصل سال

نخستین فصل سال

فارسی به ایتالیایی

بهار

primavera

فارسی به آلمانی

بهار

Feder (f), Frühjahr (n), Frühling (m), Springen, Sprung (m)

واژه پیشنهادی

بهار

پرده دار طبیعت

معادل ابجد

بهار

208

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری