معنی بهانه

لغت نامه دهخدا

بهانه

بهانه. [ب َن َ / ن ِ] (اِ) پهلوی «وهان ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). عذر نابجا. دست آویز. (فرهنگ فارسی معین). عُذر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). عذر بیجا و ناپسندیده... و دنباله دار از صفات اوست و با لفظ [آوردن]، ماندن، داشتن، انگیختن، شکستن، نهادن، افکندن، افتادن و دادن مستعمل است. (از آنندراج).... عذر بیجا... و دست آویز. (ناظم الاطباء). دفع دادن بحیلت و چاپلوسی. (صحاح الفرس). دست آویز. دست پیچ. مستمسک. (یادداشت بخط مؤلف):
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری.
رودکی.
ستم را میان وکرانه نبود
همیدون ستم را بهانه نبود.
فردوسی.
بهانه چه داری تو بر من بیار
که بر من سگالی بد روزگار.
فردوسی.
تا کی بود بهانه و تا کی بود عتاب
این عشق نیست جانا جنگ است و کارزار.
فرخی.
چرا من خویشتن را بد پسندم
بهانه زآن بدی بر چرخ بندم.
(ویس و رامین).
چرا داری مر او را تو بخانه
بدین کار از تو ننیوشم بهانه.
(ویس و رامین).
نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان از هرکس که ضعیف تر بودند بهانه اینکه جنگ نخواهیم کرد و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638). و فوجی لشکر به قصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد و این بهانه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). تو که بونصری به بهانه ٔ عیادت نزدیک خواجه ٔ بزرگ رو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
ز خوشی و خوی خردمندیم
بهانه چه داری که نپسندیم.
اسدی.
در این رهگذر چند خواهی نشستن
چرا برنخیزی چه ماندت بهانه.
ناصرخسرو.
گوش تو زی بانگ او و خواندن او را
بر سر کوی ایستاده ای به بهانه.
ناصرخسرو.
بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی.
سنایی.
هرچه مانده بودند از این موبدان همه به بهانه بکشت. (مجمل التواریخ).
عنان عمر شد از کف رکاب می بکف آر
که دل به توبه شکستن بهانه بازآورد.
خاقانی.
شکایت کرد از احداث زمانه
که پیش آورد چندانش بهانه.
نظامی.
تا جان نرود ز خانه بیرون
نایی تو از این بهانه بیرون.
نظامی.
فی الجمله چه جویم و چه گویم
جمله تویی و دگر بهانه.
عطار.
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانه ٔ بهانه ٔ تست.
حافظ.
- امثال:
بهشت را به بهانه نمی دهند یا بهشت را به بهانه می دهند.
حیله جو را بهانه بسیار است.
|| سبب و باعث و واسطه. (ناظم الاطباء). واسطه. (آنندراج). سبب. باعث. (فرهنگ فارسی معین). جهت. علت. دلیل:
بر این گفتها بر نشانه منم
سر راستی را بهانه منم.
فردوسی.
کسی بی بهانه به گیتی نمرد
بمرد آنکه نام بزرگی نبرد.
فردوسی.
ور بی بهانه رفتن خواهی همی
بی مهر گشت خواهی و زنهارخوار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 96).
گنه کار و مسکین و بد کرده ایم
ترا بی بهانه بیازرده ایم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بهانه قضا و قدر دان وبس
همه بیش و کم یکسره در قضاست.
ناصرخسرو.
مایه ٔ عمر جو به جو با تو دو نیمه میکنم
جوجوم از چه میکنی چیست بهانه بی زری.
خاقانی.
روباهی در شارع ماهیی دید با خود اندیشید این موضع دریا و رود نیست و نه دکان صیاد و ماهی فروشان است که ماهی تواند بود این بی بهانه و تعبیه نباشد. (سندبادنامه ص 47). و به جانب دیگر تحویل کنی تا من این لشکرها بهانه ٔ نیل مقصود و حصول مطلوب از این ولایت بیرون برم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). فیلاطس لوح بهانه ٔ مرگ بر سر عیسی نهاد. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 352). گفت ندیدم بر وی بهانه که مرگ بر وی واجب کند. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 348). || عذر و پوزش و معذرت. (ناظم الاطباء). || بازخواست و ایراد. (فرهنگ فارسی معین). || حیله. (آنندراج).


بهانه بسیچ

بهانه بسیچ. [ب َ ن َ / ن ِ ب َ] (نف مرکب) بهانه بسیج. بهانه پسیج. بهانه جو:
تا نپنداری ای بهانه بسیچ
کاین جهان وآن جهان و دیگر هیچ.
نظامی.


بهانه گیری

بهانه گیری. [ب َ ن َ / ن ِ] (حامص مرکب) عمل بهانه گیر. بهانه جویی. (فرهنگ فارسی معین).


بهانه طلب

بهانه طلب. [ب َ ن َ / ن ِ طَ ل َ] (نف مرکب) بهانه جو. (ناظم الاطباء). بهانه طلبنده. آنکه از پی دست آویز گردد. بهانه جو. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بهانه جو شود.

حل جدول

بهانه

دستاویز

دستاویز، عذر

عذر

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

بهانه

دستاویز

فارسی به انگلیسی

بهانه‌

Cavil, Excuse, Extenuation, Justification, Plea, Pretension, Pretext, Subterfuge

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

بهانه

اجلب، ادعاء، التماس، تهرب، ذریعه، زعم، عذر، قصه، قناع، وتد

نام های ایرانی

بهانه

دخترانه، دلیل، علت

فرهنگ فارسی هوشیار

بهانه

عذر بی جا، دست آویز


بهانه گیری

عمل بهانه گیر بهانه جویی.


بهانه جویی

عمل بهانه جو بهانه طلبیدن.


بهانه تراشی

عمل بهانه تراش عذر و بهانه بیجا آوردن.


بهانه طلبی

بهانه جویی

فارسی به ایتالیایی

بهانه

scusa

pretesto

واژه پیشنهادی

بهانه

ایراد

اشکال تراشی

خرده گیری

فرهنگ عمید

بهانه

عذر، دستاویز، عذر بی‌جا،
ایراد و بازخواست بی‌جا،
[قدیمی] دلیل، سبب، علت،
* بهانه آوردن: (مصدر لازم) برای سرپیچی از کاری عذر آوردن،

فرهنگ معین

بهانه

عذر نابجا، بازخواست، سبب، باعث. [خوانش: (بَ نِ) [په.] (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

بهانه

اعتذار، ایراد، تمسک، دستاویز، عذر، گزک، مستمسک، مناسبت

فارسی به آلمانی

بهانه

Beschönigen, Entschuldigen, Entschuldigung (f), Maske (f), Maskieren

معادل ابجد

بهانه

63

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری